این زندگی من بود . بهتر بگویم این زندگی داستانی بود که من نقش اولش را داشتم اما نه به عنوان قهرمان ، من همان کسی بودم که منتظر باریکه ای نور از میان تاریکی بودم تا راه نجاتی بیابم و خودم را نجات دهم
من منتظر نشسته بودم تا از بین در های بسته زندگی ام پنجره ای پیدا کنم تا در قفس جان ندهم.
من تلاش ، عشق و امید را فراموش کرده بودم و به روحی فکر میکردم که چیزی تا مرگش باقی نمانده بود .
من میتوانستم قهرمان باشم میتوانستم آنقدر بگردم تا باریکه های نور را پیدا کنم و از میان در های بسته پنجره ای برای خودم باز کنم .
من در انتظار یک قهرمان به سر می بردم در حالی که قهرمان داستان زندگی ام خودم بودم …
و من به یاد آوردم که باید تلاش کرد ، عشق ورزید و امید داشت تا داستان زندگی قهرمانانه به پایان بپرسد .
داستان زندگی من نه خنده دار بود و نه شاد اما هر داستانی که داشتی باشی میتوانی نقش یک قهرمان را بازی کنی ، نه به عنوان کسی که زندگی را برده بلکه به عنوان کسی که خودش را در زندگی نقش اول میدید و نگذاشت داستان زندگی اش با تمام سختی ها بد به پایان برسد …
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
خیلی قشنگ بود