مرا دختر آبی صدا کن! به ساحل بپیوند و نامم را بی پروا فریاد بزن! تنت را رها کن و روحت را به نسیمِ گرم بسپار. بگذار هیاهوی باد گیسوانت را ببوسد و به رقص وا دارد. چشمهایت را ببند! پاهایت را از بند رها کن و به میهمانی ماسه ها برو! بگذار ذره ذره وجودشان ستایشت کند و به کفهای نقره فام بسپارد. جلوتر که بیایی مرا خواهی دید! به چشمهای منتظرم بنگر و بگذار در یک نگاه عشق وجودم را شعله ور کند! بگذار شعلههایش مرا به آسمان برساند و به اوج خود بکشد. دستهایم اکنون به سوی تو درازند. بنگر! چه می بینی؟ آغوشم مالامال از محبت توست! صدایم کن! بگذار نوایت با نوایم یکی شود و با آواز باد به آسمان برسد. صدایم کن! قلب آبیام منتظر آواز گرم توست! دریا صدایم کن! دختری از جنس مهربانی…. 🌊💙
فهرست مطالب
Toggle
3 نظرات
سلام خوب بود
آفرین
سلام داستانت خیلی قشنگ بود. در واقع یه جورایی دلنوشته بود. دختری از جنس مهربانی…
فقط تنها چیزی که من نفهمیدم چرا جنون؟
با سلام، این متن ارسالی در دسته بندی نثر ادبی قرار گرفته است.
با تشکر از همراهی شما