رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

نگاه های خیره به ماه

ماه جای خود را به خورشید داد ، برگ های پاییزی درختان روی زمین فرو میریختند و بار دیگر زمستان آغاز شد ، پنجره مه گرفته بخاطر سرمای زمستانی تبدیل به صفحه نقاشی ای شده بود که قلم آنها تنها انگشتانی بودند که به امید لبخند اشکال زیبایی طرح میکردن ، اشکالی که هر کدام خبر از احساسات درونی صاحب آن قلم میدادند.
دریغ از اندکی صبر و حوصله کشف میکردن و میکشیدند ، حالا پاییز تاج پادشاهی خویش را به زمستان تقدیم کرد و کنار بهار و تابستان خوابید تا خستگی سه ماه کار بی وقفه را تسکین دهد ؛ خورشید پشت ابرهای بازیگوش که مسابقه پنهان کردن انگشتر طلای آسمان را ترتیب داده بودن پنهان شده بود و فضای پاییزی آنجا رنگ برف و سرما گرفت. حالا وقت این بود که لباس های گرم و دستکش های رنگارنگ را از چمدان مخفی شده پشت تخت بیرون آورده و به استقبال زمستان رفت.
پتوی مشکی رنگی که با خال های قرمز و سفید تزئین شده بود را کنار زد. بعد از باز کردن در خانه ، هوای سرد به شدت وارد خانه شد و آرمیتا احساس سرزندگی کرد.
به سمت اتاق مطالعه اش دوید و دفتر خاطراتش را از بین کتاب های خاک گرفته بیرون آورد ، خودکار بنفشی برداشت و شروع به نوشتن کرد : به طرز عجیبی امروز حالم بد نیست و نمیدونم چیشد که تصمیم گرفتم تقریبا بعد از یک سال و نیم درست حسابی بیام سراغ این دفتر کوچولو ، توی این چند وقت از علایقم دست کشیدم باورم نمیشه من دیگه گیتار نمیزنم…!!!! امروز شب ماهه اره شب ماه ، و یه سال جدید شروع شده ولی با یه تفاوت که اینبار من تنهام 🙂 بدون مادربزرگم باید شب ماه رو جشن بگیرم و خب یه حس عجیبی داره یه سال بدون تنها فرد زندگیم…
شب ماه سالگرد جدایی خورشید و ماه بود. خورشید لبخندی زد و آغوشش را برای ماه باز کرد دریغ از این که عشقش باعث نابودی معشوقش میشود.
ماه تردید کرد ، نمیدانست میتواند دلیل خوشحالی خورشید باشد یا خیر ، نمیدانست عشق آنها باعث نگاه های مردم سیارات منظومه شمسی میشد یا خیر. شاید خورشید های بزرگتری هم در کهکشان وجود داشت ولی هنوز هم خورشید در قلب ماه از تمام آفریده های خدا بزرگتر و درخشان تر بود. خورشید همانطور که لبخندش را حفظ کرده بود ، دوباره به ماه اشاره کرد تا نزدیکش شود. ماه با دیدن ستاره های کنار خورشید ، نفس عمیقی کشید و در حالی که سعی میکرد شعله های حسادت درونش را خاموش کند ، جلوتر رفت. بین راهی که باید تا رسیدن به عشقش طی میکرد ، چشمش به سیاراتی افتاد که در تلاش برای متوقف کردنش بودند ؛ اما عشق چشمانش را کور و گوش هایش را کر کرده بود. او فقط صدای خورشید را میشنید و عشق او را میدید ، با نزدیک شدنش به خورشید گرمای جانسوزی وجودش را در بر گرفت. اندکی تردید نکرد و جلوتر رفت. خودش را در آغوش خورشید رها کرد ، گدازه های خورشید آرام آرام ماه را آب کرد ، چهره خورشید رنگ باخت و به تکه های وجود ماه که همانند ستاره دنباله دار از آسمان زمین ، رد میشدند خیره شد. ماه برای آخرین بار به خورشید نگاه کرد و سرش را به نشانه خداحافظی تکان داد. نمیتوانست باور کند که ستاره شب های تاریکش در آغوشش وداع گفته بود. تنها چیزی که برای خورشید مانده بود تکه کوچکی از قلب ماه بود که هنوز کنار زمین میچرخید و به کمک ستاره ها آسمان شب آدم ها را روشن میکرد. از آن روز همه به عشق خورشید که از قلب ماه محافظت میکرد خیره شدند و اسم آن روز را شب ماه نامگذاری کردند.
شاید برای همین است که وقتی به ماه خیره میشویم ، قطره اشکی بی اجازه از گوشه چشم ، روی گونه میچکد و خاطرات تلخی در ذهن ما مرور میشود. آن موقع به حقیقت عشق ماه و خورشید پی میبریم.

بیخیال دفتر شد و به سمت اتاقش به راه افتاد که با خدمتکاری مواجه شد که با لباس فرم مخصوص زمستان مشغول مرتب کردن لباس های جدید بود ، لبخندی زد و با خوشحالی به خدمتکار گفت : شب ماه مبارک
خدمتکار لبخندی زد و بعد از انتخاب کردن لباسی از بین بقیه لباس ها با مهربانی گفت : برای شماهم مبارک خانم ، اگه میرید بیرون اینو بپوشید سردتون نشه.
لباس هایی که انتخاب کرده بود را به دست آرمیتا داد . پیراهن پشمی بلندی که رنگ سیاه و سفید هارمونی قشنگی را ایجاد کرده بودند. کلاه مشکی رنگی که پارچه کوچکی شبیه برف کنار آن دوخته شده بود ؛ به همراه دستکش سفید رنگی که آرمیتا آن را از تمام زندگی اش بیشتر دوست داشت.
سرانجام بعد از اندکی تقلا آماده شد و پا روی اولین برف زمستانی گذاشت ، حس سرد و گرم به تمام عصب های وجودش منتقل و باعث شکل گرفتن لبخند کوچکی گوشه لب دخترک شدند. آسمان آبی میدرخشید ، ابرها کنار رفته بودند و خورشید لبخند میزد. درخت سرو همیشه سبز مثل بهار با برگ های سبز رنگش به همراه باد میرقصید و صدای آواز پرنده هایی که از کوچ جا مانده بودند در گوشش نوایی جدید ساخت. بین برف های زمستانی دراز کشید و دست و پاهایش را همانند پروانه تکان داد ، با احتیاط از روی زمین بلند شد و به اثر هنری اش خیره شد. ظاهرش شادی را فریاد میزد ولی درونش اشک میریخت ، این تفاوت مود برای یک دختر شانزده ساله واقعا عجیب بود.
“آرمیتا برف اومده” با صدای سوم شخص به خودش آمد و به طرف صاحب صدا دوید. بغلش کرد و باهم روی برف غلت خوردند ، نگاهی به گونه های گل انداخته و چشمای گربه ای شکل دوستش انداخت و آرام زمزمه کرد : وای مبینا منتظرت بودم فکر نمیکردم بیای!
مبینا لبخندی زد و بعد از خلاص شدن از شر پالتوی بنفش رنگش که هاله ای به رنگ صورتی داشت جواب داد : حتی اگه آخرین نفس های زندگیمم بکشم بازم شب ماه کنارت میمونم.
آرمیتا به دوستش خیره شد. نمیدانست باید چه بگوید . اصلا چه میتوانست در جواب خساوتمندی دوستش بگوید ؟ شاید خانواده مبینا از آن خانواده های ثروتمند که به لباس های مارکشان می نازند ، نباشند. ولی صمیمیت بین آنها آرزوی حقیقی دختری خواهد بود که خانواده اش هر چند سال از خارج برای دیدن دخترشان می آمدند. البته آن ها آدمای بدی نبودند فقط مجبور بودن برای انجام کارهایشان آرمیتا را پیش مادربزرگش تنها بگذارند. مادربزرگی که تمام پانزده سالی که کنارش بود هم مادرش و پدرش بود ، و هم خواهر برادرش و از همه مهم تر یک دوست خیلی باارزش که در هر شرایطی قرار نبود رهایش کند ، ولی ستاره مادربزرگش هم همچون باقی ستاره های آسمان خاموش شد…!
سعی کرد اشک هایش را پنهان کند اما موفق نشد ، لبخند غم انگیزی تحویل مبینا داد و میان اشک هایش گفت : به اندازه تک تک برفایی که توی تموم دنیا میباره عاشقتم:)
مبینا لبخندی زد و دست سفید رنگ دوستش که رنگ قرمز به همراه رگ های سبز رنگش به خوبی به چشم می آمد را گرفت ، نگاهی به چهره آرمیتا انداخت ، خدای من ، چهره او عذاب را فریاد میزد ، با آن چشم های غم انگیزش ، زاویه لب هایش مثل جوکر بالا میرفت. انگار عصب های گونش به سختی گوشه های لبش را به سمت بالا سوق میدادند ، او نمیخندید فقط تظاهر به خوشحال بودن میکرد ، کار همیشگی اش…!!!
“اگر متفاوت باشی باید در یک قصر دورافتاده تنها زندگی کنی ؟”
تنها چیزی بود که از ذهن دخترک گذشت و صدای درونش جواب داد “همه نیاز دارند کسی را داشته باشن تا درکشان کند”
بیخیال افکارش شد و دست مبینا را کشید. باد تندی وزید و لباس هایشان عین چتر در حال پرواز رقصیدند و نمایش عجیبی را به چشم های صاحبانشان تقدیم کردند. چمن سبز ، رنگ برف و سرما گرفته بود و روی شاخه های درخت آرزوهایشان پر شده بود از برف سفید رنگ…!
روی تنه درخت جمله “آرمیتا و مبینا برای همیشه” که انگار با چاقو حک شده بود به خوبی دیده میشد. ذهن آرمیتا با دیدن یادگاری خودش و مبینا ، پر کشید به زمانی که تازه او را دیده بود و بعد از جنگ و دعوا پیش مادربزرگش آمده بود. همان زمانی که با چهره ای که پر شده بود از لکه های قرمز و ارغوانی پرسیده بود : اگه هر چی دارم رو بدم به کسایی که نیاز دارن پس خودم چی ؟ چی واسه خودم میمونه ؟
حالا به این نتیجه رسیده بود که شاید دیگر وسیله ای برای خودش نمی ماند ، اما او مبینا را داشت تا برای همیشه کنارش بماند.
مبینا نگاهی به آرمیتا انداخت که سعی در بالا رفتن از درخت خاطراتشان داشت. شاید اگر چند سال پیش بود از خودش میپرسید فلسفه آدم هایی که شور لباس مارک و مدل بالا پوشیدن را در می آوردند چیست و فقط به خودش جواب میداد : حتما برای خودنمایی..!
ولی وقتی به آرمیتا نگاه میکرد افکارش دود میشد و به سمت آسمان پر میکشید. آرمیتا حس میکرد ضعیف است برای همین از لباس هایش به عنوان سلاح استفاده میکرد ، مثل یک زره. پس باید از دوستش مراقب میکرد.
با چکیدن قطره سرخ رنگی روی دستش به خودش آمد و نگاهش به سمت دست دوستش چرخید ، او دوباره خودش را زخمی کرده بود و بی خیال به خون روی دستش میخندید…!
مبینا از ارتفاع میترسید ولی بخاطر آرمیتا حتی حاضر بود از قله اورست بدون چتر نجات پایین بپرد. به سختی بالا رفت و کنار آن موجود بیخیال نشست. آرمیتا دستش را بالا آورد ، با دست سالمش زخم را فشورد تا خون بیشتری از دستش فواره بزند. نگاهش را به مبینا داد و با خنده ای که روان دوستش را به هم میریخت گفت : وای مبینا نگاه کن چه خوشگله ، چی میشد اگه هر روز رنگ خون رو میدیدم اصلا فکر کردن بهش مغزم رو از هیجان منفجر میکنه.
توجهی به حرف دردآور دوستش نکرد و تمام زورش را بین دستانش تقسیم کرد تا با پاره کردن گوشه لباسش پارچه ای برای بستن دست دوستش بدست بیاورد. با اینکه آن لباس تنها لباس زمستانی مبینا بود اما بدون پشیمانی پارچه ای که از لباسش پاره کرده بود را با آرامش به دست آرمیتا بست ، به هر حال سلامتی آرمیتا از لباس هایی که با هزار شور و ذوق به تن کرده ، مهمتر بود.
“تک تک اعضای بدنت نیاز دارن تو مراقبشون باشی” مبینا با لحن غمگینی که تضاد عجیبی با معنی جمله اش داشت گفت. لحظه ای با مکث به نقطه دوری نگاه کرد و حرفش را ادامه داد : رنگ خون برای تو قشنگه و دستات برای من آرامش…
آرمیتا که منظور دوستش را به خوبی درک کرده بود پارچه دور دستش را محکم کرد و گفت : چشم مراقبشون هستم! حالا هم بیا بریم کادوی شب ماهی که آماده کردم رو بهت بدم.
بعد از مدتی دویدن به قصر نفرین شده رسیدند. اسمی که آرمیتای شش ساله روی قصر گذاشته بود…! قصری که تمام افراد و دارایی هایی که برایش عزیز بودن را ازش گرفت.
دستش را دور چشمای مبینا حلقه کرد و باهم وارد قصر شدند ، تا شماره سه شمرد و شعر شب ماه را زمزمه کرد.
بعد از باز شدن چشم هایش ، مبینا با درخت ماهی مواجه شد که کادوهای غیر قابل شمارشی با رنگ و جعبه های مختلف ، از همه نوعی که وجود داشت به ترتیب روی هم چیده شده بودند.
خدمتکار با اشاره دست آرمیتا چند تا جعبه که به طور مخصوص آماده شده بودن را جلو آورد و جلوی پای مبینا گذاشت ، مبینا لبخندی زد و بعد از باز کردن اولین جعبه که رنگ بنفشش با ربان مشکی رنگی تزئین شده بود ، با لباسی که انگار خود آسمان رنگ آبی را بهش هدیه داده بود مواجه شد. دلش میخواست بقیه کادوها را باز کند اما لبخندش روی لبش ماسید و با لبخند غم انگیزی به آرمیتا گفت : تو همه جوره کنارم بودی ولی من حتی کادوی درست حسابی ای هم ندارم که بهت بدم…!
آرمیتا دوستش را در آغوش کشید و بعد از نوازش کردن موهای قهوه ای رنگش با لبخند جواب داد : تو بزرگترین و بهترین کادوی دنیا رو بهم دادی
دست سالمش را روی قبلش خودش و دست زخمی اش را روی قلب مبینا گذاشت و ادامه داد : این بهترین چیزیه که تو کل عمرم هدیه گرفتم!
مبینا به ساعت روی دیوار که انگار ترکیبی از طلا و نقره بود نگاهی انداخت. وقت برگشتن فرا رسیده بود. قرار بود کنار خانوادش اولین نهار سال جدید را روی صندلی و میز چوبی که از شدت پوسیدگی رنگ و رویش رفته بود بخورند و آرمیتا روی میز دوازده نفره ای نشسته بود که انگار بهترین طراح دنیا ساعت ها برایش وقت گذاشته است ، شش دست قاشق و چنگال کنار ظرف چینی آرمیتا که طراحی ظریفی داشت چیده شده بود ، یکی از کارد و چنگال های روز میز را برداشت. استیک آبداری که توی ظرف بود را برید ، وقتی از کوچک شدن تکه های غذا مطمئن شد از روی صندلی بلند شد و به اتاقش رفت. به دست زخمی اش که با تیکه پارچه لباس دوستش باندپیچی شده بود خیره شد ، صدایی از پشت در اتاق به گوشش رسید : خانم ، مادر و پدرتون اینجان لطفا بیاین پایین!
مادر و پدر ؟ دلش برای این اسم تنگ شده بود ، با همان لباس و دست زخمی پیش خانوادش رفت.
مرد قد بلندی که با کت اسپرت درجه یک که شاید قیمتش اندازه تمام زندگی خیلی ها بود. کنار خانمی ایستاده بود که یک سر و گردن از او کوتاه تر بود ، پیرهن مشكی و كفش های پاشنه بلند مشكی پوشیده و آرایش ملیحی که زیاد هم معلوم نبود روی صورتش چشمک میزد. مرد شروع به صحبت کرد : خیلی وقته ندیدمت ، من و مادرت خیلی دلمون برات تنگ شده بود!
خانمی که مادر خطاب شده بود نزدیک دخترش آمد و او را در آغوش کشید ، دخترک پوزخند میزد ، چشم مادرش به دست باندپیچی شده دخترش افتاد که با نگرانی گفت : اوه آرمیتا ، عزیزدلم دستت چیشده ؟
آرمیتا از آنها فاصله گرفت و با اشک هایی که نمیدانست از از کجا سرچشمه گرفتند ، گفت : دوست دارم گفتن ها رو باید با عمل ثابت کرد. گاهی اوقات بیان کردن یه مسئله کافی نیست…
مادرش با دیدن پیانوی وسط تالار فکری به ذهنش رسید ، سریع رفت و پشتش نشست. آهنگی كه مادربزرگ یادش داده بود را شروع به زدن كرد و با صدای نچندان آرامی شروع به خواندن کرد.
از پیانو زدن دست كشید و دست هایش را روی دستان دخترش گذاشت. جرقه بزرگی در وجود آرمیتا به وجود آمد و دستان مادرش را گرفت. خدای من ، دستانش…شبیه دستان مادربزرگش بود….!
پدرش کنارش آمد و بعد از گرفتن دست دیگر دخترش گفت : وارد شدنت به زندگیمون قشنگ ترین اتفاق عمرمون بود ، فکر کنم وقتش رسیده با ما بیای ، دیگه دلیلی برای اینجا موندنت نیست دخترم.

چند ساعتی از فرود آمدن هواپیما میگذشت. وارد اتاق جدیدش شد ، اتاقی که دیوارهایش رنگ مشکی خاصی بود که با طرح های قرمز رنگی تزئین شده بود ، تخت دو نفره بزرگی کنار پنجره بزرگ اتاق جا گرفته ، مادر و پدرش چگونه سلیقه او را آنقدر دقیق میدانستند ؟
مشغول دید زدن اتاقش بود که با دفتر آشنایی روی میز تحریرش مواجه شد. قلم مشکی رنگی برداشت و بی حوصله شروع به نوشتن کرد : اینجا شهر قشنگیه.از اونجایی که بودم قشنگ تره.شایدم نباشه…اَه خب نمیدونم ، زندگی مردمش خیلی متفاوته و این تفاوت اذیت کننده ست.این که دارم اینارو مینویسم هم اذیت کنندست حتی دلیلش رو نمیدونم. یه حس بی حسی دارم انگار ادم گیر افتاده توش و کلیدشو پیدا نمیکنه ، نمیدونم باید چی بگم یا چیکار کنم یا چه تصمیمی بگیرم ، توی یه روزی که از مبینا دورم حس تنهایی و ترد شدگی بیشتری دورمو گرفته توی عمرم هیچ وقت فکر نمیکردم قراره یه روزی رهاش کنم و تنها به شهری بیام که توی که هیچ کسیو نمیشناسم. حس هیچیو ندارم فقط یه دفتر قدیمی وسایلم پیدا کردم که حس کردم باید داخلش چیزی بنویسم؛ از زندگی و هرچیزی که به اون مربوطه متنفرم.
“آرمیتا دیر میشه بیا” صدای مادرش که با مهربانی صدایش میزد به گوشش رسید ، کت مشکی رنگش را که گران قیمت بودنش را به رخ میکشید برداشت ، سوار ماشین شد و کنار مادرش نشست. به ماشین نگاهی انداخت. پوزخندی روی لبانش نقش بست ، همه دار و ندارشان مشکی بود.
ناخواسته تمام مدت به مادرش خیره شده بود. به طرز رانندگی کردنش و حتی حالتی که دستش را روی فرمون گذاشته بود و با دست دیگرش به پنجره باز ماشین تکیه داده بود و روی لبش ضرب گرفته بود. انگار حسی در گوشش زمزمه میکرد این آخرین باری است که به عنوان آرمیتا سوار ماشین میشوی.
بغضش را به سختی قورت داد. لب هایش را روی هم فشار داد ، نمیخواست و قصد نداشت از حس بدش حرفی بزند.
ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد. سمت دخترش برگشت ، موهایش به خاطر سرعت زیاد ماشین بهم ریخته شده بود را نوازش کرد و گفت : چیشده عزیزم ؟
ارتباط چشمی اش را از مادرش گرفت و در حالی که منتظر سبز شدن چراغ قرمز بود ، با صدای آرامی که بعید میدانست خودش هم شنیده باشد ، جواب داد : هیچی
همونطور که مشغول شمردن ثانیه ها برای سبز شدن چراغ بود ، نگاهش به ماشین مشکی رنگی افتاد که با سرعت به سمت دختر کوچکی که وسط خیابان گل رزهای سرخ رنگش را میفروخت ، در حال حرکت بود.
فداکاری انسان چیزی که در عرض چند ثانیه رخ میدهد و شاید دیگر راه برگشتی برای فرد فداکار وجود نداشته باشد. بعضی حس ها قابل توصیف یا تصور نیستند ، وقتی تو برای نجات یک نفر قدم برمیداری از همان اول قبول میکنی که خطری که آن فرد را تهدید میکند ، قرار است تو متحمل شوی.
در واقع با نجات آن فرد قبول میکنی ماشینی که در حال نزدیک شدن است ، به من بزند نه به شخص دیگری ؛ پس چیزهایی هست که تو از اول میدانی و حرکت میکنی ، اگر واقعا برایت مهم نباشد ، جلو نمی روی.
به خودش امید برگشتن داد ، به سرعتی که نمیدانست از کجا آمده بیخیال جیغ و دادهای مادرش شد و از ماشین پیاده و به سمت دخترک رفت.
لبخند امیدبخشی به او تحویل داد و در حالی که دختر کوچک را در آغوش داشت ، یک لحظه زمان ایستاد. گلوله های ریز برف که به تازگی شروع به باریدن کرده بودند ، روی خون ریخته شده روی آسفالت فرود می آمدند. صدای فریادش در گوش مادرش پیچید ، برای آخرین بار به اطرافش نگاه کرد. دخترکی که نجاتش داده بود از شدت شوک روی زمین بیهوش بود ولی تکان خوردن قفسه سینش نشان میداد که زنده مانده است.
شاید امروز تبدیل میشد به آخرین روز زندگیش ، ولی لبخندی واقعی و از عمق وجود بر روی لبش نقش بسته بود. آرمیتا دلیلی شده بود برای زندگی یک نفر….! چه چیزی بهتر از این موضوع ؟
به مادرش که دستش را گرفت ، خیره شد. قلبش پراز حس عجیبی شد که اذیتش میکرد. چشمانش را از مادرش که صدایش میزد گرفت. نفس هایش به سختی بالا می آمد. چشمای بسته اش ، قفسه سینه ای که از نفس هایش تکان نمیخورد ، خط نازک خونی که از کنار پیشانی اش گذشته بود و به صورت بی حالش رنگ داده بود. بغضی که تا خفه کردنش جلو آمده بود را به سختی قورت داد. با دیدن رد خونی که از کنار گردن دخترش روی آسفالت سرد میریخت ، نفس های حبس شدش را آزاد کرد و با صدایی که از خشم می لرزید داد زد : چشماتو باز کن ، تو قرار نیست ترکم کنی. قول میدم اون ده سالی که کنارت نبودم رو جبران کنم فقط چشماتو باز کن. چشماتو باز کن. مگه نگفتی مداد مشکی زندگی منی ؟ بگو مداد مشکی من هنوز کنار دفتر نقاشیمه ، بگو قرار نیست ترکم کنی. اگه نباشی نقاشی هام کامل نمیشه‌ها ، بدون رنگ مشکی هیچ رنگی به درد نمیخوره ، مشکیه که همه چیزو کامل میکنه پس بیدار شو…!
لبخند قشنگی روی لبش شکل گرفت. روز عجیبی بود ، همه چیز را از قبل میدانست انگار یک فیلم از قبل ضبط شده زندگی اش قبل از وقوع حادثه جلوی چشمانش برای هشداری دوباره مرور شده بود. ذهنش پر از سوال بود و فکر و خیال. هیچ چیز قرار نبود این گونه تمام شود. او آرزوهای بزرگی داشت ، خیلی بزرگتر از چیز هایی که در اختیار دارد ، خیلی بزرگتر…!
بند بند وجودش پر شده بود از دلهره و وحشت ؛ هرچقدر زمان میگذشت ، ساعت ها و ثانیه ها بیشتر ترس به دلش مینداخت. به ظاهر آرام بود اما درونش از سونامی و اقیانوس ها خانمان سوزتر بود ولی باز هم میخندید. حتی اگر میمرد هم خوشحال بود.
در حالی که سعی میکرد با دستش صورت مادرش را پاک کند ، نفس عمیقی کشید. دستش روی زمین افتاد و تاریکی مطلق…!
چهره مادرش رنگ باخت. نگاهی به اطراف انداخت. دور تا دورشان پر شده بود از آدم های مختلف ، نگاهش به دو آمبولانس افتاد که تازه به محل حادثه رسیده بودند. غوغایی وصف نشدنی وجودش را در برگرفت و نگاهش به دخترک بیهوش کنار آرمیتا افتاد ، دستی به روی موهای دخترش کشید و با صدای لرزانی که التماس درش موج میزد گفت : حتی اگه بیدار نشی هم من برای همی شه مادرت میمونم! آرمیتا نترس ، قوی بمون باشه ؟

 

ارسالی از: روژین صالحی

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است.

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    سهیلا حناچی می گوید:
    14 آذر 1400

    قلم شیوا و نوشته جذاب ایشان قابل تقدیر است .

    پاسخ
  2. Avatar
    اگوست‌دی‌تون می گوید:
    14 آذر 1400

    خیلی‌زیبا بوددددددد
    اچکککک

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *