رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

انزوای شادی

نویسنده: عسل خوبانی

مادری فرزند خردسالش را به دستان جفا‌کار و نامهربان خاک سپرد، همان خاک که بهانه‌ای‌ست از بهر سرد‌مهری آدمک‌هایی که چنان گیاهی در کویر خشکیده‌اند.
دختران و بانوانی که ضعیف شمرده می‌شوند و موفقیت را بسیار دور از خود می‌بینند. پسران و مردانی که رعب‌ و‌ وحشت بر جانشان افتاد؛ اما از واهمه‌ی طعنه و کنایه دگران برای اشک‌هایشان لالایی خواندند و دور چشمان‌شان را مرزی کشیده‌اند که اگر اشکی ریخت همان‌گاه در نطفه خفه‌اش کنند.
مردمانی که شوخی‌های شهر زندگی را جدی گرفته‌اند و جهانی که روز‌ها را با گرد و غبار اندوه، زشت و پلید می‌سازد.
در آخر هم من، که ضجه‌های درد و رنج‌ روح‌ همه‌ را در خاطر و ذهن دارم، آیا مقصر و خطاکار، هستم؟
کَم‌کَمَک وجدان خود را لبالب از عذاب کرده و دنیا‌یم را در منجلاب سردرگمی فرو کرده‌ام…
اینک کیستم؟ اهل کدام دیارم؟ یکی مرا شهاب‌ سنگ بیچارگی می‌داند و یکی عقرب زرد، اما روزگاری نامم شادمانی و رسمم خشنودی بود و گاهی به مردمک‌های غمبار، اشک شادی هدیه می‌دادم و گاهی هم شادی بیشتری برای چشمان پرتوزا ارمغان می‌آوردم…
ساعت‌ها در قلب‌های گوناگون پرسه می‌زدم. یک‌دم در قلب امیری تکیه می‌دادم و گاهی هم در خانه‌ی کنیزی مهمان می‌شدم، اما آن‌قدر از آنجابه‌اینجا، از آن‌ دل‌به‌ این‌دل پرید‌م ک بار‌ها نفرین شده‌ام.
آخر؛ این بشر رابطه‌ای خصمانه با مهمان‌های ناخوانده دارد، حتی اگر مهمانش شادی باشد…
هر چه زمان جلو‌تر می‌رفت ترس و نفرت من و دیگران نسبت به من بیشتر می‌شد.

– چرا روزگار به‌کام است؟ حتما اتفاقی ناگوار در راه‌ست!
– آری!
این شادمانی حتما از چشم‌هایمان در می‌آید، در آخِر که بازی شادی مشخص می‌شود؛ ماه که پشت ابر نمی‌ماند‌!

در زبان و روح مردم این قبیل، حرف‌ها راه افتادند و آبشاری از بدبینی بر سر همه آوار شد.
کسی نمی‌دید که غم هم چون من گاهی باروبندیل جمع می‌کند و ساکن پیکر دیگری می‌شود. کسی نمی‌شنوید صدای فریاد مرا که گفتم:

-کافی‌ست!
از افکارتان بهراسید نه از شادی!

بارها در هجوم تهمت‌هایشان زخم خوردم، مرا سخت پیدا کردند چون چشمهایشان غبار غم گرفته بود.
حقا لاقیدی از آن‌ها بود که حال من بسیار دور شده‌ام. من که اشرف مخلوقات نیستم و نمی‌توانم به‌اندازه‌ی آن‌ها تندوتیز باشم، کاش کمی هم به من بال و پر می‌دادند تا در کنارشان بمانم.
اکنون با وجود عذاب وجدان ، برای همدلی با مردمان ، پنهان شده‌ام تا روزی که مردمان دوباره مرا بجویند و ناقوس‌ها به صدا در بیایند و آدمک‌ها همراه‌ با آن بخوانند ” ما همیشه شادی را پیدا خواهیم کرد! ”
بدرود تا روزی که مغز‌های مخروبه بتوانند مرا و غم را در صفحه‌ی روزگار، کنار هم تحمل کنند؛ زیرا زندگی دمی شادی‌ست و دمی غم‌.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: عسل خوبانی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *