بارها و بارها ناقوس همانند پرندهی آوازهخوانی به صدا درآمد؛ اما خبری از فصل بهار نداشت، بلکه مژدهی مرگ را میداد.
در اینجا تابستان بود و خورشید، مجال گشودهشدن مردمکها را به هیچکس نمیداد.
شاهدخت هم با وجود اینکه در اتاقی سلطنتی تحت مراقبت بهترین حکیمان بود، دیدگانش وا نمیشد.
کاخی که از خشت و طلا بنا گردیده، حال مورد هجوم ضربهها و گریههای مردم قرار گرفتهاست.
در این قصر ناشناخته، سیلابی از اشک، تندابی از رنج و مردابی از درد در جریان بود.
همهکس حقیقت ماجرا را میدانستند؛ ولی بر هیچکس واقعیت آشکار نبود حتی بر پدری که با ابهت شاهانهی خویش بر تخت فرمانروایی تکیه داده؛ ولی کمرش از تب و سوز دخترش خم شدهاست.
هر دم که شاهدخت میخواست دستان مرگ را بگیرد، دوباره و دوباره اسیر منجلاب زندگی میشد.
مردم در برابر مرگ از جان شاهزادهی عزیزشان دفاع میکردند و خواستار هلاک شدن مسبب این مصیبت میشدند؛ ولی چه میدانستند مسبب هولناکترین تب و سوزها همان مرحم دردهاست و چهچیزی به جز عشق میتواند باعث این همه ظلم و ستم شود؟
پادشاه با بیچارگی روبهروی خوابگاه دخترش قدم میزد و سردرگم به دیوارها و درختها خیره میشد.
– سرورم!
شاه هومان سحرگاه از اینجا میرن؛ متاسفامه همونطور که میدونید بانو شرایط بدرقهی ایشون رو ندارن…
فرمانده مشوش و مضطرب اینها را میگفت و خواستار این بود که شاه وظیفهی بانو را بهجا بیاورد؛ ولی او که دخترش در بالینمرگ خفته بود. پادشاه چارهای دیگر هم نداشت تنها سری تکان داد و کلافه زمزمه کرد
– عدهای رو برای همراهی آماده کنید، الان نیمهشبِ و بهترین فرصت برای دعا؛ کمی بعد برای بدرقه آمادهمیشم.
فرمانده ادای احترامی کرد؛ ولیکن چه کسی میدانست او عمیقا از نظارهی شکست پادشاه خشنود است؟ چرا که سالها قبل دختر مورد علاقهاش به ازدواج پادشاه در آمدهبود!
فرمانروا بیخبر از این موضوع به سمت عبادتگاه رفت و برای اولین بار در این دههی زندگی، اشک پردهی چشمانش شد!
بعد از دقایقی مناجات، تصمیم گرفت قبل از بدرقهی شاههومان، همان فرمانروای جوان و سرزندهی غرب به اقامتگاه برود تا از سلامت فعلی دخترش خیالش آسوده باشد.
او اینقدر از بیماری فرزندش خسته و آشفته بود که ستارهی دنبالهداری را که برای برآورده کردن مناجاتها آمدهبود از چشمان زیرکش جا ماند.
دو پرستاری که گوشهی در بودند در را برای فرمانروا گشودند و چه میشد طبیبها بهجای گشتن پی دوا، داروی حقیقی را برای وی میآوردند یا لااقل اجازهی مرگ را صادر میکردند؛ البته دیگر به این کار نیازی نبود؛ زیرا ورود پادشاه همانا و رو به مرگ رفتن دخترش همانا!
شاهدخت در اتاقی مجلل و با شکوه بر روی تختی شاهانه که با طلا تزئین شده است در حال بغل گرفتن مرگ است.
پادشاه و ملکه کنار تخت تکفرزندشان زانو زدهبودند و چشم از دختر نیمهجانشان برنمیداشتند.
تنها فرزندی که ثمرهی عشق پادشاه و ملکه بود در لباسی سفید، انتظار مرگ را میکشید…
– چشمان…ش من رو نفری…ن کرد.
تمام گوشهای حاضر تیز شدند تا سخنان آخر شاهدخت را بشنوند.
– چه زند…ه چ…ه مرده دیگه من نفرین شدم بیما…ر شدم…
کهربای چشما…ش به زنجیر کشید..م
شاهزادهخانم به سرفه میافتد و اشک از چشمانش سرازیر میشود؛ انگار با هجوم خاطرات، باقیماندهی نفسهایش هم پر میکشد!
و آیا کسی خبر دارد از مناجات مادری با خدایش؟
از کجا معلوم که نفرین ملکه بر مصبب مرگ دخترش، حکم نابودی این سرزمین را امضا نکردهباشد؟
مگر مصیبت این مرگ، عشق نبوده است؟
نبض شاهدخت خاموشی در پیش گرفت و دیگر هیچچیز متعلق به او در این دنیا نبود…
حتی جسمش!
و چه چیزی بهجز عشق میتواند باعث این همه درد و رنج شود؟
در آن سوی جهان، در دیاری دیگر، شاه هومان علاوهبر چشمانش قلبش هم چراغانی بود.
خدمتکاران و درباریان همه به نوعی در جنبوجوش بودند.
زیردستان در فکر جامه و پوشش درباریان، درباریان هم در فکر چاپلوسی برای خانوادهی سلطنتی و جهان هم به تماشای سرور و عروسی نشسته بود.
لحظهی موعود فرا رسید!
شاه هومان و دختر سفیر بر تخت سلطنتی تکیه دادند و زیر گوش هم شعر عارفانه گفتند و شنیدند.
گویی شاه هومان از یاد برده بود که چندی قبل شاهدختی از عشق او، از طرد شدن، از باختن معشوقه، آتش به جانش افتاد و در تب و سوز او خاکستر شد!
فراموش کرد رنج و حسرت ملکه و فرمانروایی را که بخاطر خوشگذرانی او دیگر فرزندی نداشتند.
– من آسمان شبهایت را چراغانی خواهم کرد…
– من هم مانند دنبالهی ستاره به دنبالت خواهم گشت!
هومان و دختر سفیر خشنود از رسیدن به هدف چشمانشان میدرخشید؛ اما چهکسی میدانست برخلاف هومان که هدفش جز عشق هیچچیز دیگری نیست، دختر سفیر فقط یک چيز را میخواهد؟
تخت سلطنت را!
چهکسی میدانست که دهسال دیگر همین موقع سال، هومان به دست همسرش مسموم و پسرش با پشتیبانی دختر سفیری که دیگر ملکه بود، سلطنت را احاطه میکند؟
و چهچیزی به جز عشق میتواند باعث این همه ظلم و درد شود؟
حال چه عشق به سلطنت باشد و چه عشق به فردی سلطنتخواه!
اینک چندین سال گذشته است.
به هر گوشه از خیابان که بنگری، کنجی از تلخیها نمایان میشود.
دختران کارشان از کبریت فروشی گذشته و به تن فروشی رسیدهاند یا دیگر بازوان مردان برای دفاع در جنگ نیست…
شاید سالهایی که مردم عشق و مهر را نفرین کردهاند تقاص این روزگار است؛ همانند نفرین ملکه و فرمانروا بر مسبب مرگ دخترشان!
چه با عشق چه بیعشق زندگی همین است و چه چیزی بهجز عشق و نبودش میتواند باعث تمام این درد و رنجها باشد؟
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.