رها بودم
خالی از هر چیزی
سبک و راحت
چون دیگه درد نبود
عذاب نبود
احساس شکستن نبود
یا اضافه بودن نبود
تنها چیزی که میدیدم تاریکی بود
تاريکی مطلق
دست و پا هامم احساس نمیکردم
هیچی نمیدونستم
اینکه من کی هستم
یا کجام
یا اسمم چیه
احساس خفگی داشت حالمو بد میکرد
بیشتر از اون اینکه چیزی از خودم یادم نمیومد ازیتم میکرد
فقط یه چیز یادم بود
کسی که در حقم نامردی کرد از مهربونیم سوء استفاده کرد
کسی که خیلی دوسش دارم
شایدم داشتم….
اما الان نفرت حس میکنم
نمیدونم نسبت به کی
اما فقط نفرت تو وجودمه
نفرتی که مدام تو گوشم دم از انتقام میزنه
تا اینکه صداشو شنیدم
صدا: بیدار شو بیدارشو……
نمیدونستم کیه ولی آشنا بود
انقد آشنا که بهش اعتماد کردم و سعی کردم همونطور که اون میگفت بیدار شم
اما چطورش رو نمیدونم
تا اینکه نور دیدم و با تمام جون نداشتم خودمو به سمتش کشیدم ……….
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.