دانشآموزان همه منتظر امتحان بودند؛ معلم با ورقههای امتحان به کلاس آمد و گفت:«دخترای خوبم کتابا رو جمع کنید و برای امتحان آماده بشید».همه منتظر سوالات آزمون بودند؛ بعداز آنکه معلم ورقهها را بین دانشآموزان پخش کرد، گفت:« امتحان خیلی آسونه، من فقط یک سوال دادم و ازشما میخوام بادقت پاسخ بدید. سوال امتحان این بود:«عجایب هفتگانه را نام ببرید». بعداز ده دقیقه معلم پاسخها را جمعآوری کرد. درمیان برگهها چشمش به کاغذ سفیدی افتاد که دانشآموز روی آن فقط نام و نام خانوادگیاش را نوشته بود.
معلم رو به آرزو گفت:« دخترم چرا چیزی ننوشتی!؟» آرزو در پاسخ:« خانوم اجازه عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستن و من نمیتونم همه رو بنویسم». معلم:« بسیارخوب، هرچندتا که توی ذهنت هست رو بگو». دراین هنگام آرزو مکثی کرد و گفت:« دیدن، شنیدن، لمسکردن، خوردن، بوکردن، احساس ناراحتی یا خوشحالی، خندیدن، گریهکردن، زندگی، محبت، دوستی، سلامتی، خوشبختی، عشق…».
پساز شنیدن پاسخ آرزو، کلاس درسکوتی محض فرورفت؛ معلم بعداز مدتی گفت:«بله دخترم جواب تو کاملا درسته». معلم روی تخته سیاه نوشت:« بله عجایب حقیقی همان نعمتهایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی میانگاریم؛ شاید برای ما که این نعمتها را کامل و سالم داریم، درک آن مشکل باشد، اما کسی که یکی ازاین نعمتها را نداشته باشد، میفهمد و درک میکند ».
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.