چه اتفاقی برات افتاد که تصمیم گرفتی من رو تنها بذاری؟
کنارش نشستم و با چشم های سرخ و خیسم بهش خیره شدم،مدام راه میرفت و حرف های عجیبی میزد بهش خیره بودم و حسرت میخوردم که با فریاد و دیوونه بازیاش به خودم اومدم،لبخندی زدم ولی اون عصبانی بود سریع اومد سمتم و خواست موهام رو بکشه ولی چون من ازش خیلی سریع تر بودم از دستش فرار کردم و خودم رو داخل اتاقم پنهان کردم ،طولی نکشید که مایه های گرم و مزاحم باری دیگر مهمون صورتم شدند،این حق برادرم نبود..اون سالم بود خوشحال بود..،سمت میزی که گوشه اتاقم تنها بود و بهم نگاه میکرد رفتم،دفتری سفید از قفسه کتاب برداشتم و درحالی که بارون توی چشم هام برگه های دفتر رو حسابی خیس کرده بود شروع کردم به نوشتن..
به نام خدا
چشمان درشت و عسلی اش را بخاطر نور خورشید آرام باز کرد کمی به سقف ترک خورده اتاقش خیره شد و بعد از دقایقی از جایش برخاست،لباسی شیک و مناسب بر تن کرد موهای مشکی اش را خوب شانه زد و بعد از خوردن صبحانه از خانه خارج شد و به سمت دانشگاه رفت..پسر آرامی بود ولی آرزو هایش با او در تضاد بود دلش چیز هایی را میخواست که محال بود بتواند انجامش دهد ،هر روز منتظر هیجانی بود تا به زندگی تکراری اش رنگ دهد او از تکراری بودن متنفر بود از معمولی بودن بیزار و دلش میخواست خاص باشد..دیدنی باشد،وارد کلاس شد چقدر دلش میخواست وقتی وارد میشود همه به طرفش بیایند و با لحنی گرم و دلنشین از او استقبال کنند ولی باید چه میکرد با وجود همچین شخصیتی شک داشت حتی کسی او را بشناسد،با ورود استاد سعی کرد تمام تمرکزش را به درس دهد..بدترین کلاس بود و قوی بودن در این کلاس برایش خیلی سخت بود،چشمان زور گویان کلاس صورت خسته و ترسیده شاهین را نوازش میکردند،دستان عضله ایشان کاغذ های مشت شده را سمت او پرت میکردند..با خودش میگفت میگذرد ولی مگر این همان حرفی نبود که در دوران راهنمایی و دبیرستان و حتی در ابتدایی به خودش میزد؟،نزدیک بود گریه اش بگیرد ولی دوام آورد او پسر قوی بود..
کلاس تمام شده بود و آن چشم ها همچنان او را دنبال میکردند،نفس کلافه ای کشید و مجبور شد تا با آن چشم های سنگدل صحبت کند،برخاست و زمزمه کرد:”چیه؟چرا دنبالم میکنید”،جوابش خنده بود خنده هایی که قلب او را به درد میآورد،کارشان همین بود مسخره میکردند پول هایش را میگرفتند اگر عصبانی بودند بدن لاغرش را مهمان مشت هایشان میکردند،ساعت ها ساکت ماند و شاهد خرد شدن شخصیت اش شد.. در راه برگشت به دکه ای کوچک رسید بسته سیگار را گرفت و خواست برای اولین بار امتحانش کند،امتحانش کرد..چرا دوستش داشت؟دلش میخواست از تمامش استفاده کند _از سیگار خوشت اومد؟
با شنیدن صدایی آشنا سرش را بالا برد و متوجه سعید دوست دوران راهنمایی اش شد،او نیزآرام بود و همیشه بخاطر عینک های بزرگ اش اذیتش میکردند،سعید دوست خوبی برای شاهین بود و آنها همیشه باعث خوشحالی یکدیگر میشدند..ولی فقط یک سال این خوشحالی نصیبشان شد و از سال دوم سعید به شیراز رفت،او سعیدی که الان میدید را نمیشناخت کاملا فرق کرده بود عینک نداشت تپل نبود،لنز های سبز رنگش چشمانش را زیبا کرده بودند و تیپ مردونه اش تمام توجه ها را به او اختصاص میداد،با خنده سعید به خودش آمد و فهمید که سعید کنارش نشسته و به حالت شوک و گیج کنندهٔ او میخندد،لبخندی از خجالت زد و بعد از مکثی کوتاه شروع به حرف زدن کردند،فهمید سعید مدل شده و وضع مالی اش بسیار خوب است همچنین متوجه عشق خالص او به دختر عمه اش شد،سعید نیز سیگاری بود باهم تک تک سیگار هارا استفاده کردند و تصمیم گرفتند هفته ای یک بار همدیگه را ببینند,مشتاق بودن سعید برای زنده کردن گل دوستی شان باعث میشد شاهین به اینکه همهٔ انسان ها بد نیستند فکر کند و به قلب شکسته اش لبخند بزند،باورش نمیشد ولی سعید خیلی به او کمک میکرد باعث شده بود تا درخت شجاعت بیشتر و بیشتر در درونش رشد کند و برایش میوه دهد،دوست های جدیدی پیدا کرد و با چشمان تمسخر آمیز صحبت کرد صحبتی که آخرش خودش و آن چشمان ترسیده را به بیمارستان کشاند ولی ارزشش را داشت چون دیگر اذیت نمیشد،بعد از مدتی توانست با همان ها دوست شود و بفهمد که آنقدرهم بد نیستند دلیل دوستی با آن ها سیگاری بودنشان بود و او این تفاهم را دوست داشت،فقط یکی از آن ها بود که همچنان بخاطر ضربه ای که شاهین به سرش زده بود از او نفرت داشت..
…….
لبخندی به خودش زد دیگر از شاهین خجالتی و ترسو خبری نبود او تغییر کرده بود تغییری درست،دوشنبه بود و دل تو دل شاهین نبود تا زودتر دوست عزیزش را ببیند،به دکه رسید و جعبه سیگاری خرید و روی صندلی کنار دکه نشست تا ناجی مهربانش از را برسد و بعد از دقایقی با شنیدن صدای بم و مهربانش لبخندی واقعی مهمان صورت و قلب ترمیم شده اش شد ..
_میخوام ترک کنم،بیا باهم انجامش بدیم
پسر چشم عسلی سرش را به چپ و راست تکان داد و زمزمه کرد:”من به سیگار وابسته شدم،سیگار باعث شد تا تورو ملاقات کنم”،سعید خندید و گفت این وابستگی درست نیست و شانه های ظیف شاهین را ماساژ داد،حرف های بسیاری زدند سعید بسیار خوشحال بود زیرا توانسته بود بله را از دخترعمه اش بگیرد،سعید غرق صحبت بود و متوجه نشد که شاهین میخواهد چیزی به او بگوید،بعد از تقریبا نیم ساعت حرف هایش به اتمام رسید و تازه متوجه شد که شاهین منتظر مانده تا حرف های ناجی اش به پایان برسد،دست راستش را به پشت گردنش رساند و ازش معذرت خواهی کرد با همان چهره مشتاق و مهربانش از او خواست تا حرفش را بزند،پسر چشم عسلی لبخند دندون نمایی زد و خونسرد گفت:”راستش من به مهمونی دعوت شدم”،سعید چشمانش از همیشه درخشان تر شد و با کلمه خب منتظر ماند تا شاهین ادامه دهد:”نمیدونم چطور باید بهت بگم”،سعید که میدانست او با چشم های تمسخرآمیز دوست شده است سریع متوجه شد که این مهمانی چگونه است،دو دستش را روی شانه پسر روبه رویش گذاشت و ازش خواست تا قبول نکند،دلایل بسیار برای نرفتن به آن مهمانی برایش آورد و جواب شاهین به او باشه ای همراه با چاشنی لبخندش بود که باعث شد مهربان ترین دوستش خیالش راحت شود،بعد از اینکه به خانه برگشت مستقیم به حمام رفت همچنان دلش میخواست سیگار بکشد اما برای امروز بس بود پس بیخیالش شد و وارد حمام شد، ذهنش مشغول بود شاید داشت جسمش را پاکیزه میکرد اما روحش درگیر خیلی چیز ها شده بود مسائلی که شاهین آن ها را گاهی درست و گاهی غلط میدانست ،او با خود میگفت که به دنبال هیجان است چرا باید همچین هیجانی را از دست دهد؟خیلی ها هستند که به آنجا میروند و بدون اینکه صدمه ببینند به خانه شان برمیگردند پس چه دلیلی دارد بترسد او نباید همچین هیجانی را از دست دهد حتی اگر اشتباه باشد..
دلش میخواست تمام اتفاق هارا برای برادر کوچک اش آراد که پنج سال از شاهین کوچک تر بود تعریف کند کسی که شنونده خوبی برای او بود، بعد از اتمام کار هایش به اتاق آراد رفت تا گفتگوی طولانی اش را با او آغاز کند.
…….
چرا همهٔ افراد حاضر در مهمانی خوشحال بودند و این شاهین بود که در یکی از اتاق ها زندانی و هیچ اراده ای از خودش نداشت؟،دفعهٔ سوم بود که به این مهمانی میآمد و به جرعت میتوانست آن دو شب را بهترین شب های زندگی اش بداند فقط یک مشکل وجود داشت آن هم این بود که دوستان اش میخواستند شاهین قرصی را بخورد و در وسط سالن با آن ها همراه شود ولی شاهین به هیچ وجه قبول نمیکرد و میترسید..،امشب برایش جهنمی ترین شب بود، ترسیده و زندانی شده بود نمی توانست حرکت کند،نیم نگاهی به موبایل شکسته اش کرد قطره اشکی از چشمان خسته اش سرازیر شد و خنده اش گرفت،دیوانه شده بود حتی نمیتوانست اشک های مزاحمش را پاک کند،آنقدر خندید که تبدیل به خنثی ترین حالت ممکن اش شد خیره به میز طلایی گوشه اتاق بود که در اتاق محکم باز شد،نیشخندی زد چطور به آن ها اعتماد داشت ؟خندید و خندید تا زمانی که سیلی های فراوان به صورت سفید و بی نقص اش آسیب بزند خندید،خوب یادش بود زمانی که وارد سال شد آرمین همان کسی که از شاهین بخاطر ضربه به سرش از او متنفر بود آمد و کنارش نشست رفتارش فرق کرده بود مهربان و دوستانه با او برخورد میکرد..چرا خیلی زود به این نتیجه رسید که او دیگر بد نیست؟، شاهین از آرمین خوشش میآمد و دلش میخواست باهم دوست شوند به همین دلیل قرص را از او گرفت و درحالی که به دوستان جدیدش نگاه میکرد با رضایت کامل قرص را خورد..، در محکم باز شد و آرمین همراه با بقیه وارد شدند ،شاهین به چشمان خوشحال آرمین خیره شد گوشه لبش بالا رفت بعد از مکثی کوتاه زمزمه کرد:”کینه ای،عوضی”،حال دیگر چیزی جزء خشم در او نمیدید دستان قوی اش به سمت صورت قرمز و زخمی شاهین آمد با لبخند کثیف اش ضربه محکمی به سرش زد و وقتی دراز کش شد شروع کرد و ضربه های متعددی را به پهلو و شکم شاهین زد،بعد از اینکه خوب او را کتک زد برای همیشه از آنجا رفت،همسایه ها به پلیس زنگ زده بودند و این شاهین بود که تنها کاری که میتوانست انجام دهد خندیدن بود خنده ای تلخ..پلیس ها شاهین را در حالی که شیشه های پنجره را شکسته بود و آن ها را محکم میفشرد پیدا کردند و در حالی که میخندید فریاد میزد خون بازی خون بازی،حال دیگر وابسته سیگار نبود همانی که اورا با فرشته زندگی اش آشنا کرد همان نیز او را با هیولا های زندگی اش آشنا و همراه کرد،قرص تاثیر گذار بود و شاهین تبدیل شد به یک روانی کسی که هیچ کنترلی بر رفتار و حرف هایش نداشت، چشمان تمسخر آمیز بعد از مدتی به سراغ آراد برادر شاهین که دوسال از او کوچک تر بود آمدند عجیب بود ولی به شدت عذاب وجدان داشتند و میخواستند ماجرا را برایش تعریف کنند حتی فیلم هایی را که برای خنده از شاهین گرفته بودند را نشان آراد دادند تا حرف هایشان را باور کند، بعد از اینکه آراد بین گریه های فراوانش ماجرا را برای پدرش تعریف کرد آنها سریع از آرمین و دوستانش درحالی که همهٔ آنها بغیر از آرمین بخاطر عذاب وجدان هم مجرم و هم شاهد های این ماجرا بودند رفتند و از او شکایت کردند و به خوبی میدانستند که عواقب خوبی در انتظار آن ها نیست..
در واقع این پایان است پایانی تلخ و حقیقی.)
دفتر رو به سمت آینه اتاقم پرت کردم که مساوی شد با ورود پدرم ،لبخند از صورتش خداحافظی نمیکرد ولی مگه میشد ندونم که قبل از اومدن به اینجا چقدر گریه کرده و تمرین کرده تا جلوی من قوی و مثل همیشه تکیه گاه امنی برام باشه،با دیدن بابای مهربون و قوی ام بغض چند دقیقه ایم شکست اومد سمتم و من رو در آغوش گرفت،هردو تیکه های قلبمون رو دور انداخته بودیم و فقط و فقط گریه میکردیم، برای مادرم که چندین ساله پیشمون نیست و برادری که قراره بزودی از پیشمون بره و برای همیشه درون یک اتاق سرد وتاریک زندگی کنه..
(سیزده سال بعد)
_تبریم میگم شما توانستید هفتمین شعبه کلینیک ترک اعتیاد یک اشتباه را تأسیس کنید،واقعا براتون خوشحال هستم
لبخند پررنگی تحویل شریکم در کارخانه لوازم خانگی که امروز پنج ساله شدن این کارخانه را باهم جشن گرفتیم دادم و به سمت پارک مقصد بعدیم حرکت کردم،پیرمرد لاغر و معتاد رو زیر درخت توت دیدم رفتم سراغش و جلویش زانو زدم ازش خواستم با من بیاد تا بتونم دوباره سالم و سرحال ببینمش لبخند بی جونی زد در مقابل با بقیه معتاد ها زود قانع شده بود..
…….
با لبخند بدرقه اش کردم به صورت گریانش درحالی که فرزندانش را در آغوش گرفته بود و ازشان معذرت خواهی میکرد نگاه کردم،فرزندانش هم خوشحال بودند و همراه با پدرشان اشک شوق میریختند،خوشحال بودم او توانست با کار و تلاش خودش حسابی به زندگی اش جون دهد،حالا دیگه پیرمرد سالم و سرحال بود دلم برایش تنگ میشد به او قول دادم چند ماه یک بار به دیدنش بروم حتما به قولم عمل میکنم.
قبل از اینکه برم داخل به تابلو بزرگ که بالای در ورودی بود خیره شدم”یک اشتباه”، پس از مدتی چیزسنگینی را روی بازوی سمت چپم احساس کردم برگشتم و با سعید دوست یازده ساله ام روبه رو شدم بعداز اتفاقی که برای شاهین افتاد من با سعید آشنا شدم فوق العاده دوست خوبیه نه تنها دوست بلکه پدر خوبی هم هست پدر دوتا پسر فسقلی،ازش درباره دختر عمه یا همان همسر عزیزش پرسیدم که خندید و گفت که همشون خوبن و بعدش هم درباره کارش با من صحبت کرد و مشورت گرفت، هردومون به شدت دلتنگ شاهین بودیم ولی داشتن حس و حال خوب برامون لازم بود مگه نه؟
_میدونی سعید شاهین به من انگیزه داد تا این کار رو شروع کنم شاید اگه بلایی سرش نمیاومد من هرگز به همچین چیزی فکر نمیکردم انقدر حال خوب آدم ها برام مهم نمیشد
قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد سعید سرش رو کج کرد و با لبخندی که از ناراحتی سر چشمه میگرفت حرفم رو تایید کرد،همراه با بغض سنگین توی گلوم زمزمه کردم:”نمیخوام حال بد برادرم باعث انگیزه من بشه دلم میخواد اونم کنارم باشه،ولی چیکار کنم وقتی نه من نه خودش و نه هیچ کس دیگه ای رو نمیشناسه،چیکار کنم وقتی تنها کاری که بلده فریاد و حمله کردن به این و اونه،ای کاش بهش میگفتم که کارش اشتباهه..چرا بهم نگفت میخواد به همچین مهمونی ای بره؟،ای کاش..”،سعید سرم رو گرفت و روی شونه اش گذاشت با این کارش غرورم رو زیر پام گذاشتم و اجازه دادم تا گوله های اشک پی در پی گونه هام رو ببوسند.
روی نیمکت آبی رنگ نشسته بودیم و به آرومی با یکدیگر صحبت میکردیم که صدای گوشیم باعث شد مکثی بین حرف هایمان پیش بیاید،جواب دادم:”سلام خانم اکبری چیزی شده؟،چی؟الان آخه اون که هنوز هفت ماهشه،نازنین خوبه؟ الان بیمارستان هستین؟،باشه باشه مراقب باشید،من سریع خودم رو میرسونم”
ناگهان تمام وجودم از خوشحالی پر شد، ذوق زده و دستپاچه به سعید گفتم:”سعید دخترم برای اومدن به این دنیا عجله داره” این رو گفتم و هردو همزمان باهم خندیدیم،سوار ماشینم شدم که سعید رو کنار خودم دیدم مشتاق بود حتی به همسرشم زنگ زد و گفت بیاد بیمارستان، نازنین و همسر سعید دوست های خوبی بودند شاید بهتر از من و سعید..
وقتی رسیدیم و خبر بابا شدنم رو بهم دادن مثل بچه ها بالا و پایین میپریدم و با خوشحالی بغل بابا اشک میریختم اشک هایی که این بار عاشقشون بودم اشک هایی که بعد از مدت ها غم و اندوه بر اثر شادی روی گونه هام مینشستند.
شاهین:گزینه ای برای اشتباه نذار
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
2 نظرات
بسیار زیبا عزیزم موفق باشی
فوق العاده است عشقم.ادامه بده.