میپرسیدم آیا رنگی برای طرحهایم داری؟
مدادرنگی لب میورچید و با لحنی که اطمینان جای هر درنگی را بگیرد زمزمه میکرد:
_ مگر میشود که رنگی برای تو نداشت نقاش؟
کاغذ که بدون تو درخشش و نوری ندارد، پیش از تو از برهنگی فرش بود و از فهم پوچ.
پس بدان که آسمان ورقههایت را تابناک نگاه میدارم و بسان موسیقیدانی که تارهای سازش را کوک میکند، تنها با تراشی میتوانی مرا از خود کنی.
چندسالی از مکالمهی من و مداد رنگی میگذرد.
اینک آسان و راحت طرح میزنم و رنگها را ترکیب میکنم.
به سادگی سخن گفتن!
به سادگی همان حرفهایی که مدادرنگی زد و به سادهلوحی منی که بیتامل، از رنگش اطمینان حاصل کردم.
اسکناس و زمان و دستهایم را وقف نقاشی کرده؛ اما اکنون که دیگر هیچچیز برایم باقی نمانده است، مدادرنگیها پر کشیدند و محو شدند گویی انگار نه انگار که یکروز با هم رقصیدنی داشتیم.
آیا صبحهایی که در صحنهی رقص، رنگها میان بند انگشتانم گم میشدند را به درازای زمان سپرد؟!
یا آندم که هزینهی برق را ندادم؛ تا از پشت ویترین مغازه، زود به خانهمان ببرمش و صبحش برای این که نقاشیمان خطشهدار نشود، تمام فروغ پنجره را هدیه به استیج مدادرنگی دادم.
چه بسا قلم سیاه باشی و این چنین جفاکار نباشی. چرا که از دیگر رنگ ها انتظار پلیدی نیست…
زمین و زمان را به هم گره دادم تا ورقهی هنرمان رنگی باشد؛ پایین تمام خطشههای صفحه که مدادرنگی به وجود آورد امضای خود را زدم.
تمام اشتباهاتش را سهم خود کردم تا شاید لااقل رنگ و عشقش از آن من باشد؛ اما سرانجام تنها ماند سفیدی کاغذ، پاکی احساسم و منی که در نقاشی، در عاشقی خبره شدم؛ ولیکن چی میتوان کرد، که در این منجلاب زندگی، سهم من شد تکنیک شیفتگی مدادرنگی که بدون رنگ بود.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.