در حال رفتن به سمت اتاقم بودم، پروانه کوچکی دور لامپ درحال پرواز بود.
درآن زمان کودک بودم.
شیطنت به من این اجازه را میداد تا هر طور شده در پی گرفتنش باشم تا بالهایش را بگیرم.
چه میدانستم، فکر میکردم گرفتن بالهایش علاقه هایش را نیز تغییر خواهد داد.
اینبار روی زمین بدون بال و تنها رهایش کردم؛
هنوز روشنایی بر اتاق چیره بود
بدون معطلی پای پیاده بدون بال تا لامپ خودش را رساند.
انگار درد را حس نمیکرد!
روی لامپ آنقدر ماند تا بی حرکت شد، انگاری خوابش برده بود.
خواستم بیدارش کنم اما در آغوش یار رمیده بود! ،آخر هیچکس نمیخواهد حتی اگر واقعا نخوابیده نباشد از این خواب بیدار شود.
تا جایی که یادم می آید آن پروانه تا همیشه روی لامپ زرد اتاقم خوابید، آنقدر که تا وقتی از خانه پدری نقل مکان کردیم هرگاه چراغ اتاق را روشن میکردم سایه بزرگی از یک پروانه کوچک اتاقم را تاریک میکرد اما او برای همیشه تکه ای از نور را برای خود نگاه داشت و برای همیشه ماند ، هرچند دیگر جانی نداشت.
به راستی که راه عشق همینقدر دردناک و دشوار است، اما هرکس به اندازه علاقه اش سهم خود را از روشنایی دریافت میکند.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.