رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

شرط ازدواج

نویسنده: گلناز تقوائی

امین در را باز کرد:«سلام، کسی خونه نیست!؟…اهل خونه… من برگشتم، کسی به استقبال ما نمیاد!؟» مادر از اتاق بیرون آمد و خمیازه کشید؛ درحالی‌که با دستانش چشمانش را می‌مالید، گفت:« سلام پسرم، رسیدن به خیر، چرا ان‌قدر بی‌خبر. دیروز نگفتی که برمی‌گردی!» امین:« یهویی شد مامان، اوف چه‌قدر خسته‌ام؛ من میرم حموم، بو گندِ عَرَقَم… راستی ساک رو بیرون گذاشتم، دیگه داخل خونه نیاوردم تمام لباسام شُستَنیه». مامان با خنده:« باشه پسرم، برو حموم ظاهراً وضعیتِت خیلی خرابه». بعداز مدتی، امین از حمام درآمد؛ مادر حوله را برایش برد و گفت:«عافیت باشه گل پسر». امین روی گونهٔ مامان بوسه زد:« سلامت باشی مامان جون…» لحظه‌ای چشم مادر به تاول کف پای امین افتاد؛ با ناراحتی:« امین کف پاهات تاول زده!؟ بیا ببینم، چی کار کردی با خودت بچه!» امین با لحنی آرام:«چیزی نیست قربونت برم؛ یه چند ساعت با پای برهنه راه رفتن توی شلمچه، دربرابر این همه رنجی که رزمنده‌ها کشیدن تا یک وجب از خاک این ملت به دست دشمن نیفته که چیزی نیست؛درد تاول پای من دربرابر درد جانبازان شیمیایی که چیزی نیست…». مادر با صدای لرزان:« الهی که قربون دل نازُکِت برم، من برم واست یه چایی داغ بیارَم که خستگی از تَنِت دَربِرِه و هم با بتادین پاهات رو پانسمان کنم وَاِلا عفونت می‌کنه…»

مامان:«خب تعریف کن ببینم کجاها رفتی و چیا دیدی؟» امین:«وقت برای تعریف کردن زیاده. من الان می‌خوام برم آرایشگاه شماهم بی‌زحمت آماده بشید، دیشب به مرجان زنگ زدم و برای امشب قرار خواستگاری گذاشتم». مامان با تعجب:« واه، چرا با ما مشورت نکردی؛ خودتون می‌بُرین و می‌دوزین، آخرازهمه فقط رفتنش برای ماست!…».امین:« الهی قربونت برم، ناراحت نشو؛ شما تاج سر مایی. خودت از شرط ازدواج آقا حیدر که خبر داری؛ حالاکه برگشتم زودتر می‌خوام تکلیفم مشخص بشه. مرجان مثل یک‌تیکه جواهر می‌مونه، هرلحظه امکان ربوده شدنش وجود داره. راستش دیشب گفت که پسر عمه‌اش خواستگارشه منم تصمیم گرفتم قبل ازاین‌که دیر بشه، کار رو یک‌سره کنم؛علت بی‌خبر برگشتَنَمَم همینه». مامان:« باشه مادر حالا که اصرار می‌کنی، باشه ماهم آماده میشیم».

امین وقتی به آرایشگاه رفت، مادر و خواهرش شیوا هم برای خرید گل و شیرینی به بازار رفتند. ساعت شش عصر همه در خانه جمع شدند تا به خواستگاری بروند. مامان با شوق گفت:«الهی قربون پسر یکی یک‌دونه‌ام برم، چه‌قدر این کت‌وشلوار بهت میاد؛ماشاءالله لاحول‌ولا‌قوة‌الا‌بالله‌العلی‌‌العظیم…الهی که کت‌وشلوار دومادی تَنِت کنی». امین رو‌به‌ خواهرش کرد و گفت:« شیوا تو می‌خوای با این سر و وضع بیای!؟» شیوا به سرتاپای خودش نگاه کرد:« واه مگه سر و وضع من چِشه داداش!؟ دفه‌ی قبلم من همین شکلی رفتم دیگه…». امین پرخاش کنان:« برو اون سرخاب سسفیداب روی صورتت رو پاک‌کن؛ این مانتوی ‌چسبِ هزار رنگِ مسخره رو هم عوض کن. این تیکه دستمال روی موهات رو هم دَربیار؛ به نظر من روسری نپوشی بهتر ازاینه که نصف موهات بیرون باشه، نصفش زیر شال نازک! اگه می‌خوای امشب بیای مراسم برو یک مانتوی بلند ساده با روسری بلند موهات رو بپوشون؛طوری‌که فقط گردی صورتت دیده بشه. روی مانتو هم چادر بپوش، یا به این پوششی که من میگم میای یا بشین خونه…من رو نگاه کن! امروز که به آرایشگاه رفتم، موهامو ساده زدم و ریش پروفسوری‌‌ رو هم از تَه تراشیدم». مامان رو به شیوا:« آره مادر داداشت درست میگه، برو لباست رو عوض کن». شیوا:« بله چشم…».

شیوا:«داداش یه آهنگی چیزی بذار دلم پوسید، ناسلامتی داریم می‌ریم خواستگاری». امین ضبط‌صوت ماشین را روشن کرد و فلش شروع به خواندن سورهٔ حمد کرد. شیوا:« واه داداش مگه خدای‌نکرده داریم می‌ریم عزا!؟ چرا قرآن گذاشتی». مامان:« ای لال بشی دختر ایشالا…مار نیش بزنه زبونِت رو…».امین:« شیوا‌جان من ازاین به بعد موسیقی گوش نمی‌دم، من که ضبط صوت رو روشن کردم؛ بذار لااقل به جای این آهنگای مسخره، چهارتا آیه گوش بدیم ثواب داره والا». امین روبه مامان:« مامان‌جان بی‌زحمت از جالباسی اتاق من، لباسای سَبُک و مسخره‌ی من رو جمع کنید؛ می‌خوام لباسای سنگین و باوقار تنم کنم». مامان:« باشه عزیزم، ولی خودمونیما معلومه اون‌جا خیلی روت تاثیر داشته».

خانواده به خانهٔ آقا حیدر برای خواستگاری رفتند. وقتی وارد خانه شدند، آقا حیدر گفت:« خیلی خوش اومدین، بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید». حیدر روبه امین:« خُب امین‌جان مشتاق دیدار؛ به سلامتی برگشتی!؟». امین:«بله آقا، جای شما خیلی خالی بود…». حیدر:« خیلی هم عالی. مرجان، بابا چایی لطفاً». مرجان با سینی چایی وارد سالن پذیرایی شد و چایی تعارف کرد. مهین‌خانم:«الهی قربون عروس چشم سیاه خودم برم، دستت درد نکنه؛ الهی بَختِت مثل چادرت سفید باشه». حیدر:« خُب حالا نوبتی هم که باشه، نوبت امین‌جان هست؛ می‌بینم که از دفه‌ی قبل خوشتیپ‌تر شدی؛ موهات رو مرتب کردی و لباسای مناسب پوشیدی. حالا بگو ببینم شرط ما رو عملی کردی؟ شیری یا روباه؟» امین نفس عمیقی کشید و گفت:«بله آقا حیدر، شیرِ شیرم؛ الحمدلله از سفر با دست پُر برگشتم. به مناطق جنگلی خوزستان رفتم و از شلمچه، طلایه، اروند‌کنار، دهلاویه، هویزه و غیره دیدن کردم. توی شلمچه تابلویی بود که نوشته بود «با وضو وارد شوید». اولِ ورودی اون‌جا گفتن کفشاتون رو دربیارید؛ چون این‌جا رزمنده‌های زیادی شهید شدن و هنوز تعدادی هستن که تفحص نشدند… پاهام تاول زد؛ اما درد پاهای من در برابر دردی که جانبازان و ایثارگران می‌کِشَن، چیزی نیست».

حیدر فنجان را روی میز گذاشت و گفت:«خُب حالاکه به مناطق جنگی سفر کردی؛ باید بتونی به این سوال من جواب بِدی. بنیان‌گذار ستاد جنگ‌های نامنظم کی بود؟»امین:«شهید دکتر مصطفی چمران که فرماندهی این ستاد رو برعهده داشتن و ۳۱ خرداد سال۱۳۶۰ در دهلاویه به شهادت رسیدند. درضمن شهید دکتر چمران تنها دانشجویی بودن که از درس ترمودینامیک نمره‌ی ۲۲ گرفتن». حیدر:« بله کاملا درسته پسرم؛ دیگه چیا فهمیدی؟» امین:« از آسایشگاه ایثارگران و جانبازان دیدن کردم». بغضِ گلویِ امین ترکید و اشک ریخت؛ با صدای لرزان گفت:« ببخشید نمی‌تونم جلوی گریه‌ام رو بگیرم». حیدر جعبهٔ دستمال‌ کاغذی را به‌طرف او گرفت؛امین اشک‌هایش را پاک کرد و ادامه داد:«من اون‌جا جانبازی رو دیدم که فقط به سقف نگاه می‌کرد و هیچ حرکت دیگه‌ای نمی‌تونست انجام بده و یا جانبازانی که از مشکلات روحی و جسمی رنج می‌بردن؛درواقع اینا اثرات ناشی از سلاح شیمیایی است که این بلا رو سر جانبازان شیمیایی آورده. درسته جنگ تَموم شده اما اثرات زیان‌بارِش هنوزم ادامه داره ».

حیدرآهی کشید و گفت:«حالا اشکاتُ پاک‌کن؛ آره پسرم این مصیبَتا رو بَعثیایِ بی‌پدرومادر به سر ما آوردن؛ حالا به این سوالا جواب بده:

«اُدکُلُنِ سنگر به کی میگن؟»
امین:« به رزمنده‌ای که جوراباش بو می‌داده و نمی‌شُسته».
حیدر:«ملائک قِلقِلَکِش میدَن؟»
امین:« یعنی تبسم در نماز».
حیدر:«چندتا از غذاهای جبهه رو با اصطلاحش توضیح بده؟»
امین:«آش‌خرگوشی یعنی آشی که پُر‌ازهویج است؛ ترکش‌پلو یعنی عدس‌پلو؛ صفحه‌کلاج یعنی کوکو‌سبزی».
حیدر:«اتحادیه‌ی دکمه‌داران؟»
امین:«کسانی که دکمه‌ی بالای لباس‌شون همیشه بسته بود».
حیدر:«اهل دل و آر.پی.جی‌زن سفره؟»
امین:«اهل شکم و کسی که لقمه‌های بزرگ می‌خورد».
حیدر:«برمی‌گردم با رخت یا تخت یا یخ؟»
امین:«سالم برمی‌گردم یا مجروح یا شهید میشم».
حیدر:«ترکتور؟»
امین:«توی خواب خروپف کردن».
حیدر:«آیه‌ی غذا؟»
امین:«الذینَ آمنونَ وقت چایی گُشنَمونَ».

حیدر سرش را تکان داد و گفت:«می‌بینم که خوب اصطلاحات جبهه رو یاد گرفتی؛ خوشم اومد».امین:«آقا ما کوچیک شماییم و درس پس می‌دیم. فقط اگه اجازه بدید من به‌یک موضوع دیگه هم اشاره کنم و اونم درباره‌ی شهید عطری هست؛من سر مزار شهید پلارک هم رفتم، شهیدی که سنگ قبرش همیشه خیس گلابه؛ طوری‌که اگه با دستمال سنگ قبر رو خشک کنی، دوباره از گوشه‌ی دیگه از گلاب مرطوب میشه.شهید عطری قطعه‌ی۲۶ لقب این شهید بزرگوار هست. این شهید غسیل‌الملائکه است یعنی فرشته‌ها غسلش دادن؛ دقیقا این شهید نمایانگر این آیه است:ولا تحسین الذین قتلوا فی سبیل‌الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون».

مهین‌خانم:«خُب آقا‌حیدر اگه اجازه بدید بریم سر اصل مطلب». حیدر نگاهی به امین کرد و گفت:« بله مهین‌خانم اجازه‌ی ما هم دست شماست؛ امین‌جان شما نمره‌ی قبولی رو گرفتی». امین سربه‌زیر انداخت و تشکر کرد. مهین‌خانم:«اختیار دارید قربان؛ خب آقا‌حیدر پسر ما رو به غلامی قبول می‌کنید؟» حیدر:«والا من حرفی ندارم؛ نظر مرجان مهمه. مرجان دخترم نظرت چیه؟» مرجان سرخ وسفید شد و گفت:«هرچی شما بگید باباجون». حیدر:«امین‌جان شما سربازی رفتی،لیسانس حسابداری هم که داری اهل خونواده هم که هستی؛فقط بحث شغل می‌مونه، برای آینده چه نقشه‌ای داری؟»امین:«شرکتی فراخوان جذب حسابدار داشت منم درخواست داده بودم و بعداز مصاحبه باهام تماس گرفتن و گفتن پذیرفته شدی.حالا ان‌شاء‌الله از شنبه مشغول به کار میشم». حیدر:«خیلی هم خوبه. برای خونه هم من به عنوان هدیه‌ی ازدواج‌تون مبلغی رو بهتون میدم که خونه‌ی کوچیکی اجاره کنید». مهین‌خانم با خنده:« خدا از بزرگی کم‌‌تون نکنه آقا‌حیدر؛ فقط می‌مونه مهریه…». حیدر وسط حرف مهین‌خانم:« به نیت ۱۴ معصوم،۱۴تا سکه مهریه‌ی مرجان هست؛ اگه موافقید که مبارکه». مهین‌خانم انگشتر را از کیفش درآورد و درحالی‌که در انگشت مرجان می‌انداخت، گفت:«مبارکه ایشالا». همه بلند شدند و روبوسی کردند….

امین:«اگه اجازه بدید می‌خوام مطلبی عرض کنم». آقا‌حیدر و مهین‌خانم به ننشانه‌‌ی تایید سر تکان دادند؛امین ادامه داد:« اگه بزرگ‌ترا موافق باشن، یک جشن مختصر برگزار کنیم و اون هزینه‌ای که بابت عروسی لاکچری پرداخت میشه رو به عنوان هدیه به آسایشگاه جانبازان و ایثارگران پرداخت کنیم؛ هم ثواب داره و هم با دعای خیر این عزیزان زندگی مشترک‌مون رو آغاز می‌کنیم؛ البته اگه موافق باشید…». حیدر:« نیت بسیار نیک و خداپسندانه‌ایست؛ خدا قبول کنه». مهین‌خانم:« منم موافقم». حیدر پیشانی امین را بوسید و در گوش او گفت:«ولی خودمونیما تو که حالا عضوی از خونوادَم شدی اما باید بهت بگم که از ترکش پلوهای مرجان نمی‌تونی خلاص بشی؛ هوای دخترم رو داشته باش شیرمرد». امین دست حیدر را بوسید و گفت:« روی تخم چشمام! تا آخر‌عمرم چاکر شما و مرجان خانوم هستم». حیدر:« شَل‌وشولِتیم…». امین:«ما بیشتر قربان». بعدهم اهالی خانه دهان خود را شیرین کردند.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: گلناز تقوائی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    ارغوان می گوید:
    3 مرداد 1401

    بسیار زیبا و پر محتوا بود👌🏻🌸خسته نباشی و موفق باشید

    پاسخ
    • Avatar
      گلناز تقوائی می گوید:
      20 آبان 1401

      سلامت باشید، سپاس از مهرتان 🌷⚘🌺🌹💐

      پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *