رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

آنابل برمی خیزد

نویسنده: پروانه امیری

روزی در یکی از روستا ها دختری زندگی میکرد دختری خوش قلب و مهربان که اسم اون آنابل بود
آنابل مادری داشت به نام رزا که خیلی مهربان بود اما پدر اون فردی خسیس و بداخلاق بود به نام چارلی
انابل زندگی خوبی داشت تا اینکه مادرش به بیماری مبتلا شد. اما بخاطر خساست چارلی و نرفتن به بیمارستان درگذشت.
زندگی آنابل بعد از مرگ مادرش سخت شده بود چون تمام کارها بر عهده او بود.
2سال گذشت و آنابل 16سالش شد.
یک روز پدر اون با زن جدیدی به خونه اومد وگفت که این مادر جدیدته.، پدر آنابل ازدواج کرده بود اونم با زنی به نام رزالی.
رزالی زنی بداخلاق و بدجنس بود و آنابل رو اذیت میکرد.
اون آنابل رو مجبور میکرد سخت کار کنه و آنابل هر روز ضعیف و ضعیف تر میشد چارلی هم اصلا به اون توجح نمیکرد.
تا اینکه یه روز آنابل وقتی سعی داشت گاو ها رو آروم کنه یکی از اونه به شدت اصبانی شد ودآنابل رو زخمی کرد.
حال آنابل وخیم بود اما چارلی و رزالی اونو به بیمارستان نبردند.
یکماه گذشت و دست آنابل عفونت کرد و اون از حال رفت.
چارلی اونو پیش دکتر برد و دکتر گفت که اونو باید زودتر میبردن چون دست آنابل عفونت کرده و باید دست اون قطع شه.
دست آنابل رو قطع کردن و اونو به خونه بردن. آنابل دختری خوش قلب بود و همچنان هیچ کینه ای به دل نداشت
یک روز پسر همسایه ی اونها که اسمش ادوارد بود به خونه اونا اومد و یه هدیه به اون داد، انابل کلی خوشحال شد، اما وقتی اون پاکتو باز کرد دید داخلش یه دست راسو هست و زیرش نوشته تقدیم به بیدست.
و شروع کرد به خندیدن، آنابل کلی ناراحت شد.
اذیت های ادوارد همچنان ادامه داشت تا اینکه…
روزی چارلی و رزالی به آنابل گفتن نمیتونن اونو بزرگ کنن چون اون بیدسته و اونودبه پرورشگاه فرستادن.
آنابل حتی در پرورشگاه هم اذیت میشد. تا اینکه یه شب..
اون یه تصمیم گرف اون تصمیم گرفت بد شه مثل تمام کسایی که زجرش دادن اولین کاری که کرد این بود که تمام وسایلش رو جمع و پرورشگاه رو آتیش زد و درهای اونو از پشت قفل کرد و تماشاگر ضجه ها و جیغ های تمام پچه های پرورشگاه بود. اون لذت میبرد از گریه های بچه ها.
اون دیگه آنابل مهربون نبود…
اون بعدش رفت سراغ ادوارد اون چند نفر رو هم همراه خودش کرد و وقتی ادوارد رو گرفت.. اونا بست ادوارد حالا پسری جذاب و پولدار بود.
اره خودش بود
اون روزی آنابل رو اذیت میکرد پس آنابل شروع کرد به خط خطی کردن صورتش حالا ادوارد روبه روی آنابل بود با صورتی بسیار چندش آوور..
اون دوست داشت ادوارد رو بکشه اما گفت بذار زنده بمون تا با چهره وحشت ناکش زجر بکشه ادوارد در لحظات آخر از آنابل درخواست میکرد کع اونو بکشه چون تحمل اون چهره برای اون سخت بود آنابل اونو رها کرد و رفت.
اون متوجه شده بود که رزالی و چارلی حالا یه پسر 6ماه دارند..
این باعث خوشحالی اون بود اون نقشه ها داشت برای اون خانواده خوشبخت
اون به خونه رفت و دوتا ار نوچه هاش دستور داد رزالی و چارلی رو بیارن رزالی و چارلی با دیدن چشم های سرد و پر نفرت آنابل به وحشت افتادند.
آنابل اول از همه تصمیم گرف اونو رو از نظر روحی زجر بده پسر 6ماه اونا رو جلوشون آتیش زدد.
رزالی جیغ های درد آوری میکشید اما برای آنتبل اون جیغ ها خیلی جذاب بود. چارلی فقط گریه میکرد.
بعد از اون نوبت رزالی رسید اون رزالی رو گرفت و بست به میز بعد با چکش دونه دونه استخون هاشو خرد کرد تا اینکه آخرش رزالی از درد مرد.
حالا نوبت اولین و آخرین فرد زندگی اون میشد آره پدر اون اون مفصر تمام گناهات و زجر های اون بود.
اون چارلی رو گرفت و جفت دست هاشو قطع کرد و اونجا رو ترک کرد.
اما یه چیزی اضافه بود تفنگو کشید و اون دوتا نوچه رو کشت..
آنابل خوش قلب به کجا رسیده بود آدم کشتن برای اون جذاب شده بود.
خبر رسید یکماه بعد پدر اون براثر سکته قلبی و عفونت درگذشته.
حالا اون رها بود رها بود اما نه کاملا اون با مرگ رها میشد.
اون در یک شب زمستانی در یک جنگل درحالی که میخندید و قهقه های اون همه جا رو فرا گرفته بود چاقوی طلایی رو در قلبش فرو کرد.
و آخرین کلمات اون این بود.. من انتقام گرفتم..
و بعد با یک لبخند از دنیا رفت.
و حالا میگن روح آنابل سرگردانه و به طرفدارانش میپیونده و به اونا کمک میگیره تا انتقام بگیرند. اونو الهه کینه و تفرت قرار دادن.

 

(این داستان کاملا تخیلی است و افراد اون اصلا در دنیای واقعی وجود ندارند)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: پروانه امیری
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *