رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

راه شیرین من

نویسنده: سیده فاطمه سیامک نژاد

ستاره:

سلام به همه من ستاره اروندی هستم 26 ساله هستم و توی کرج زندگی میکنم منو مامانم باهم توی خونه زندگی میکنم من تک فرزندم من وقتی 6 ماهم بود پدرم توی جنگ شهید میشه و از این حادثه مجبور شدیم که از خرمشهر بیایم کرج زندگی کنیم چون اینجا فامیل مامانم اینا زندگی میکنند و از اون روز تا الان خانواده پدرم رو  ندیدم‌ و در کل نمیشناسم چون تا الان ندیدمشون و خیلی دوست دارم ببینمشون اما مامانم نمیزاره حتی به خوزستان هم برم از بس که اون حادثه براش یه فاجعه بود و پدرم رو از دست داد و اون هم فکر میکنه که اگه من برم خانواده پدرم رو ببینم دیگه نمیتونه منو ببینه و به این خاطر مجبورم که به حرفاش گوش کنم منم یه دوست دارم به نام لیندا که خودشو برادرش عرفان تنها توی کرج زندگی میکنن و پدر و مادرش هم توی کانادا هستن و بعضی اوقات میان ایران لیندا دوست دوران مهد کودک منه خیلی باهاش صمیمی هستم خیلی دوستش دارم بعضی اوقات که با خدا درد و دل میکنم میگم که خدا درسته که به‌ من خواهر ندادی اما لیندا رو به من دادی که اون از هزارتا خواهر برام صمیمیتره عرفان برادرش هم منو دوست ولی من بهش محل نمیدم چون اونو مثل یک برادر میبینم اما اون عاشق منه خلاصه باهم بریم داستانی که کل دنیام رو عوض کرد رو باهم بدونیم

یه روز مثل هر روز دیگه ایی شروع شد ساعتم زنگ خورد اونو روی ساعت 9 تایم کرده بودم اما همش ساعت 8 منو بیدار میکنه نمیدونم چه مرگش بود خلاصه نشستم صورتم رو شستم و لباسام رو پوشیدم و رفتم صبحونه درست کردم مادرم داشت برنامه ی خانه ی ما رو میدید که بهش گفتم:
+مامانی صبحونه آماده ست نمیای باهم صبحونه بخوریم؟
-البته خیلی هم گشنم بود اما وقتی این برنامه رو دیدم گشنگی رو فراموش کردم
+یعنی الان نمیای با من صبحونه بخوری؟
-چرا که نه اما خودت صبحونه رو بیار پیش تلویزیون بخوریم
+باشه عزیزم
صبحونه رو تو سینی گذاشتم و بردم و صبحونه خوردیم بعدش به لیندا زنگ زدم:
+الو سلام خوبی لیندا
– سلام کد بانو خوبی؟
+مرسی گلم تو خوبی عرفان چطوره؟
– به به لیلی و مجنون مارو ببینید
+لینداااا
– باشه بابا تو هم
+کجایی؟کی میای؟
– تو راهم همین که رسیدم بهت زنگ میزنم
+باشه عزیزم منتظرتم فعلا بای
– بای کد بانو
چند دقیقه گذشت و گوشیم زنگ خورد “لیندا” بود برداشتم:
+الو ستاره
-سلام
+دم درم
-باشه اومدم
+بای
همین که داشتم در میومدم که یهو گوشیم زنگ خورد برداشتم شماره ناشناس بود جواب دادم:
+بله
-سلام خسته نباشید
+سلامت باشید، ببخشید شما؟
-من محمد رضا هستم برادر زاده ی پدرتون هستم در واقع پسر عموی شما هستم
+ببخشید شما شماره ی منو از کجا آوردین
-از محل کار شما
+بفرمائید امری داشتین؟
-شما رو باید ببینم و باهم صحبت کنیم
+باشه دقیقا کجا؟
-خودم لوکیشن(موقعیت مکانی)رو توی واتساپ براتون میفرستم از همین شماره
+باشه خیلی ممنون
-خواهش میکنم خداحافظ شما
+خداحافظ
بعد از اینکه محمد رضا قطع کرد با خودم فکر کردم که این از من چی میخواد؟ممکنه که بعد از این سالها یهو دلشون برام تنگ شده؟یهو به خودشون اومدن و به یاد یه دختری به نام ستاره افتادن؟همین که من داشتم با خودم فکر میکردم لیندا بوق زد که به خودم اومدم رفتم و سوار ماشین شدم:
+سلام خوبی ستاره
-………
+ستاره؟حالت خوبه؟
-………
+ستارههههههه
-چی میخوای؟
+کجایی؟
-من خوابم؟یا بیدار؟
+چرا چیزی شده؟
و کل داستان رو به لیندا گفتم و ازش یه راه حل خواستم:
+بهتره مامانت ندونه
-چرا؟
+چون که مامانت از همون اولش نمی‌خواست که با خانواده ی پدرت آشنا بشی الان اگه بفهمه پسر عموت بهت زنگ زده به نظرت چی به حالش میشه؟
-راست میگی پس مامانم بهتره ندونه؟
+آره دیگه دختر
-وااااااای خدای من یه دنیا ممنون لیندا
+خواهش میکنم آبجی مگه من چیکار کردم
-راستی تا یادم نرفته امروز قراره همو ببینیم
+جدی پس به مامانت چی میگی؟
-نمیدونم تا الان توش موندم؟
+نگران نباش خودم بهش میگم که ازش خواستن که تا ساعت 5 کار کنه امروز رو
-تو جیگری
خلاصه بعد از کلی صحبت رسیدیم به کارمون ما تو
یه شرکت کار میکنیم که بعد از تموم شدن کارمون با لیندا خداحافظی کردم و سوار ماشین شد و رفت پیش مامانم گوشیم رو سرکار قانونمون این بود که توی حالت پرواز باشه اونو که از حالت پرواز در آوردم دیدم که 3 Miss call(تماس از دست رفته) از محمد رضا داشتم بهش زنگ زدم اولش جواب نداد بعد دوباره که زدم:
+الو سلام
-سلام خوب هستین خانم اروندی
+حالا ما مگه دختر عمو پسر عمو نیستیم؟
-چرا هستیم
+خب پس چرا خانم اروندی صدا میزنین میتونین منو با اسم کوچیکم همون ستاره صدا بزنین
-باشه خوب هستین ستاره خانم؟
+مرسی زنده باشین شما چطورین؟
-خیلی ممنون الان لوکیشن رو براتون میفرستم
+اوکی منتظرم
-فعلا
+بای
چند دقیقه گذشت و صدای واتساپم دراومد که “محمد رضا” بود که لوکیشن رو فرستاده بود کافی شاپ رز بود تاکسی گرفتم و رفتم توی راه با خودم میگفتم خوبه که باهاش گرم بگیرم اما اگه آدم شوخ نباشه چی همین که با خودم داشتم میگفتم یهو صدای راننده ی تاکسی اومد که میگفت خانم رسیدین 10 تومن شد پول تاکسی رو هم دادم و پیاده شدم وارد کافی شاپ که شدم خیلی خفن بود اصلا تا الان اینجا رو نیومده بودم با اینکه اینجا محل سکونت منه ولی اینجا رو نیومده بودم لابد تازه افتتاح شده بود خلاصه واردش شدم از داخل هم خفن تر بود یک فضای سبز هم داشت که من اونجا نشستم یک قهوه سفارش دادم 5 دقیقه طول کشید و گوشیم زنگ خورد “محمد رضا” بود جواب دادم:
+الو سلام کجاین؟
-سلام من توی کافی شاپ هستم شما کجاین؟
+منم اینجا هستم فقط شما بگین دقیقا چی پوشیدین تا بدونم؟
-من یه بلوز سفید پوشیدم و یه ژاکت لی و شلوار سرمه ای
+شمارو دیدم
دستم رو براش تکون دادم تا منو ببینه با خودم گفتم وای خدای من این مرد خوشتیپ و خوشکل پسرعموی منه؟ باور نکردنیه؟اومد روبه روم نشست احساس کردم که عاشقش شدم(نگید عشق با اولین نگاه نداریم که هم با پشت دست✋) چون واقعا خیلی خوشکل بود یه احساس عجیب غریب بود نمیدونم چم شده بود فقط خیره ی چشماش شده بودم بعد سکوت رو شکستم و گفتم:
+خب محمد رضا خانوادم چطورند؟
-خداروشکر همه خوب هستیم فقط مادربزرگم که همون مادر پدرم و پدر شما خدا بیامرز خیلی حالش بده و دوست دارن قبل از اینکه خدایی نکرده بمیرن شما رو ببینن
+ببخشید آقای محمد رضا مادر بزرگم 26 ساله که من زنده هستم تازه به یاد بنده افتادن
-نه اصلا هم اینطور نیست در واقع مادر شما مقصر هستن
+مادر من؟
-بله مادر شما، ایشون بعد از وفات پدر خدا بیامرزتون گفتن که شما حمید (پدر ستاره) رو به جنگ فرستادین چون میخواستین از اون خلاص بشین منم روی دخترم میترسم و نباید پیش شما بمونه و شما رو آوردن اینجا
+آقای محمد رضا شما که راجب اون دارین صحبت میکنین مادر بنده هستن من مادرمو خیلی خوب میشناسم غیر ممکنه ک همچنین رفتاری بکنن
-ستاره خانم من کامل درکتون  میکنم منم واقعا نمیتونم باور کنم که از مادرم همچنین رفتاری یا باوری در بیاد اما این واقعیته
+مدرک شما چیه؟به من نگید که مدرک شما حرفهاتون هست چون من و اصلا هیچکس با حرف قانع نمیشه
-مدرک پیش من نیست پیش خودتونه
+منظورتون رو متوجه نمیشم چیو میگین؟
-منظور من چیزی نیست کسی هست که مادر شماست
+یعنی از من میخواین که مامانمو سین جین کنم؟ببخشید ااااا ولی از کجا بفهمم که شما واقعا راست میگین؟
-بله راست میگین کسی به این زودی باور نمیکنه من 29 سالمه یعنی قبل از اینکه پدرتون شهید بشن من به دنیا اومدن مادرتون منو میشناسن پسر عموت علی هستم اینو که گفتی یادش میاد و باور میکنین که من راست میگم

توی فکر بودم که دیدم ساعت 6 شده بود:

+ببخشید من باید برم مامانم الان واقعا نگرانم میشه با آشتاییتون هم خوشبختم محمد رضا
-منم خوشبختم ستاره
داشتم میرفتم که محمد رضا صدام زد ستاره کی میتونم دوباره شما رو ببینم با این حرف محمد رضا دلم داشت از قفسه ی سینم میزد بیرون اما دوباره به خودم برگشتم و رفت جلو گفتم:
+خودم بهتون توی واتساپ اطلاع میدم
-در انتظار پیامتون هستم
+حتما، با اجازتون من برم، خدافظ
-خدانگهدارتون ستاره خانم
وای خدای من، من واقعا عاشق شدم یا اینکه فک میکنم یا اینکه از اون خوشم اومده خلاصه به لیندا زنگ زدم:
+الو سلام خوبی
-سلام ستاره خوبین
+عرفان تویی
-آره خواهر بنده کار داشتن و گوشیشون رو فراموش کردن امری داشتین
+میشه بیای دنبالم آخه واقعا مامانم نگرانمه
-روی چشم الان تا اینکه تا 30 بشماری پیشتم
+واقعا ممنون اذیتتون کردم
-ستاره خانم شما نمیدونین که جهنم شما بهشته برای من
+به هر حال اذیت کردم داداش
-زیر لبی گفت:(داداش دیگه کیه)بعد صداشو برد بالا:نه خواهش میکنم الان میام فقط لوکیشن بفرست تا بیام دنبالتون
+چشم الان توی واتساپ لیندا میفرستم
-نه تو گوشیم بفرستین
+باشه چشم فعلا خدافظ
-خدانگهدارتون ستاره خانم
امان از دست این عرفان به قل خواهرش مجنونِ ستاره هم لیلی که باید اونو به مجنون رسوند اما من اونو بجز برادر نمیدیدم اون واقعا خوشتیپ هست ولی اونو بجز برادر نمیبینم نمیدونم چرا اما اون واقعا منو دوست داره و فک کنم جدیدا دارم عاشق محمد رضا میشم نمیدونم شاید هم توهمی شدم یهویی صدای بوق ماشین اومد عرفان پیدا شد خدایی خیلی خوشتیپ شده بود بهم گفت:
+سلام خانم
-سلام عرفان خوبی؟
+من حالا خوب شدم
-عرفان خواهش میکنم اگه میخوای اینجوری ادامه بدی من پیاده برم بهتره
+نه نه نه خواهش میکنم چی پیاده بری اگه پیاده بری اصلا خودمو نمی بخشم اما یه شرط داره
-چه شرطی؟
+جلو بشینی
-باشه ولی لطفا حرف های بی ربط نمی زنین
+حتما نمیزنم اصلا دهنمو باز نمیکنم فقط جلو بشینید
-اوکی قبول
خلاصه سوار شدم اون توی طول راه آهنگ عاشقانه میذاشت و همش به من نگاه میکرد از بس که حواسش با من بود ترسیدم تصادف کنیم خلاصه رسیدیم پیاده شدم و باهاش خداحافظی کردم و اونم خدافظ روحم نفسم و از این حرفا زد منم اگه مجبور نبودم حتی به خود لیندا هم زنگ نمیزدم ؛ وارد خونه شدم دیدم که مامانم نشسته دم در حال پذیرایی همین که وارد شدم استارت رو زد کجا بودی تا حالا؟ساعت نداری وقت رو ببینی؟دلت اومد بزاری که مامانت نگرانت بشه؟گفتم:
+اولا سلام بعدا کلام
-علیک سلام بیا بشین تا به حسابت برسم
+یا خدا، بفرما
نشستیم و شروع به صحبت کرد مامانم:
-اولا چرا گوشیت خاموشه؟
+مامان خودتون که بهتر میدونین این قانون محل کارمه اینکه گوشیمو سرکار رو حالت پرواز بزارم
-خب اینو از قبل گفته بودی که بالاخره راضی شدم اما چرا تا ساعت 6:30 اومدی با اینکه بهت گفته بودن که تا ساعت 5 بمونی اونجا باز هم دیر اومدی؟
+وای شرمنده بهت اطلاع ندادم آخه بعد از تموم شدن کارم زنگ زدم به لیندا بهش گفتم که بیا دنبالم بدبخت ماشینش رو برده تعمیر کنه منم مجبور شدم پیاده بیام
-خیلی خب حالا پاشو لباسات رو عوض کن تا باهم بریم خونه خاله لیلا(خاله ی ستاره)
+باشه ای بهترین مادر دنیا
رفتم تو اتاقم در رو روی خودم قفل کردم تند تند لباس عوض کردم و گوشیمو برداشتم به لیندا زنگ زدم:
+الو سلام لیندا
-سلام کدبانو خونه ایی؟
+آره خونم؟ چرا؟
-آخه قراره من برسونم تون خونه خاله لیلا
+عزیز منی ولی لیندا جلوی مامانم نگو داداشت عرفان منو رسوند خونمون باشه؟
-اِ وا،چرا که نگم؟
+داستانش مفصله بعد بهت میگم آها راستی من به مامانم گفتم اینکه بعد از کارم تموم شد بهت زنگ زدم ولی ماشینت رو برده بودی تعمیر و خودم پیدا اومدم باشه؟
-باشه بابا،حالا تو هم
+دیگه حواست رو جمع کن تا توی دردسر نیفتیم
-باشه کدبانو
+منتظریم زود بیایی اااا؟
-باشه الان که داری باهام صحبت میکنی داری منو معطل میکنی اااا
+باشه خدافظ
-بااااای
گوشی رو قطع کردم آرایش ملایم گذاشتم و عطر زدم رفتم بیرون دیدم مامانم آماده شده و منتظر منه:
+مادر جان به لیندا زنگ بزن ببین کجاست
-(من خودمو به نادونی زدم)چرا مامان؟
+آها شرمنده بهت نگفتم آخه قراره لیندا مارو برسونه
-جدی؟؟باشه پس من الان بهش زنگ میزنم ببینم کجاست؟
تو دلم خیلی خندیدم که مامان بدبختمفکر میکرد که من نمیدونم لیندا قراره مارو برسونه خلاصه رفتم آشپزخونه زنگ زدم به لیندا جواب داد:
+سلام کدبانو، دم درم
-باشه الان میایم ولی یادته نره چیزی که بهت گفتم هاااااا
+امان از دست ستاره، بابا حالا تو بیا نمیگم من نمیگم خیالت تخت
-باشه بای الان میایم
+بای
رفتم پیش مامانم بهش گفتم که لیندا دم در منتظره باهم رفتیم سوار شدیم اون جلو نشست منم پشت نشستم توی راه لیندا فقط با مامانم میگفت و می‌خندید منم مثل مجسمه بودم تو جمعشون ؛ خلاصه رسیدیم مامانم هم اصرار کرد به لیندا که باهامون پیاده بشه منم بهش گفتم که باید پیاده بشی آبجی جون لیندا هم گفت من جلوی اصرارتون همیشه کم میارم فقط بخاطر مادر جان پیاده میشم لیندا مامانم رو مادر صدا میزد دقیقا مامانم هم اونو مثل دخترش میدید خلاصه پیاده شدیم در رو زدیم پسر خاله پژمان در رو باز کرد پژمان 3 سال از من بزرگتر بود یعنی همسن پسر عموم محمد رضا هستش اون عاشق لیندا بود لیندا هم کم عاشق پژمان بود خلاصه ی ماجرا رفتیم تو، خاله لیلا خودشو پسرش پژمان و دو دختراش گلناز و شقایق زندگی میکرد همسرش هم دو سال پیش فوت شدن خلاصه وارد شدیم پژمان چشمش از لیندا نیفتاد همش به لیندا نگاه می‌کرد لیندا هم لبخند میزد و به پژمان نگاه میکرد خونه خالم اونجا یه باغچه داشتن من اونجا رفتم و به لیندا زنگ زدم اونم هم جواب داد:
+الو سلام س…
-اسممو نیار بگو سحر،سیمین هرچی ولی اسممو نیار
+خوبی سحر؟
-بیا بیرون کارت دادم
+کجا؟
-بیرون کنار باغچه بگو آره کنارمه الان گوشی میدم دست ستاره
-آره کنارمه الان گوشیو میدم دست ستاره
لیندا بیرون اومد بهم گفت:
-چی میخوای؟
+عه مثل اینکه خوشحالی که پژمان بدبخت روحش بنده به تو
-نه بابا چی میگی تو هم
+چی میگم، امان از دست تو
-حالا واقعا از من چی میخوای ستاره؟
+نمیخوای بدونی وقتی رفتی چی شد؟
-راستی،بگو ببینم چیشد؟
+بعد از اینکه رفتی… (و کل ماجرا رو به لیندا گفتم)
-عه که اینطور پس ستاره خانم از محمد رضا خوشش اومده پس عرفان بدبخت رو چیکار میکنی؟ اونم یک دل نه صد دل عاشقته
+لیندا تورو خدا بس کنید من از قبل بهتون گفته بودم دوباره هم میگم عرفان برادرمه؛بعدشم مطمئن نیستم که این عشقه یا نه؟شاید فقط ازش خوشم اومده باشه؛همین!!!
-نه برادرت نیست اون برادر منه و انشالله شوهر شما خواهد بود
+من دیگه حرفی با تو ندارم بیا بریم تو
-بریم خانم دلباخته
بعد از اینکه رفتیم تو چند دقیقه گذشت و مامانم گفت دیگه مزاحمتون نمیشیم و رفتیم سمت ماشین که حواسم سمت پژمان پرت شد که داشت برای لیندا اشاره میکر🤙یعنی بهم زنگ بزن لیندا هم خندید و سرش رو روبه پایین تکون داد یعنی حرفشو تایید کرد بعد از اینکه مارو رسوند و خداحافظی کردیم رفتیم تو مامانم رفت تو اتاقش منم رفتم لباس عوض کردم و صورتم رو از آرایش پاک کردم و مسواکم رو زدم و رفتم که بخوابم دیدم که محمد رضا بهم پیام داده بود:
💬:سلام ستاره امیدوارم که خوب باشید فردا شما رو همون کافی شاپ راس ساعت 7 میبینم یاعلی
وای خدای من چیکار کنم، بار اول با بهونه ی کاری تونستم اونو ببینم الان چطوری بتونم دوباره بدون اینکه مامانم بفهمه اونو ببینم؟چاره ایی جز لیندا نداشتم باید فردا با لیندا هماهنگ کنم تا بتونم محمدرضا رو ببینم واقعا خیلی نگران بودم سرم رو روی بالشت گذاشتم و بزور خوابم برد صبح زود بیدار شدم لباسام رو پوشیدم و رفتم آشپزخونه خواستم که صبحونه درست کنم، دیدم که مامانم خودش صبحونه رو آماده کرده بود تا منو دید گفت:
+سلام دخترم صبحت بخیر
-سلام مامانی صبح شما هم بخیر
+بیا بشین عزیزم صبحونه بخور
-ممنون من دیرم شده باید برم
+امروز هیچ جا نمیری
-چی؟؟؟یعنی چی مامان این کار منه؟
+اینجا هم خونته باید خونه تکونی کنیم
-مامان شوخیت گرفته؟؟
+بنظرت من با کسی شوخی دارم؟؟زود باش مادر برو لباسات رو عوض کن و بیا صبحونه بخور چون بعدا خیلی کار داری
-آخه مامان امروز قراره حقوقم رو بهم بدم لااقل اگه شده فقط برم حقوق رو بگیرم و مرخصی هم بگیرم تا از حقوقم کسر نشه
+قبول ولی زود میای
-حتما بهت قول میدم
باورم نمیشد که مامانم داشت پیله من میشد با خودم گفتم که شاید فهمیده باشه که من با پسر عموم دارم میرم خیلی به این موضوع فکر میکردم خلاصه به لیندا زنگ زدم که بیاد دنبالم اونم گفت من دم درم رفتم سوار شدم:
+سلام کدبانو خوبی؟
-نه تو چی؟
+وااا مگه چیشده؟
-باور میکنی مامانم برای اولین بار به من میگه که نرو سرکار بمون خونه
+جدی؟؟یعنی ممکنه که فهمیده باشه؟
-نمیدونم شاید
+خب الان میخوای چیکار کنی؟
-الان باید زنگ بزنم محمدرضا و اونو ببینم قبل از ساعت 9
+چرا؟
-داستانش مفصله بعدا بهت میگم ولی لطفا اگه رفتی سرکار حقوقم رو بگیری و واسم مرخصی هم بگیر
+باشه عزیزم
به محمدرضا پیام دادم که باید همین الان همو ببینیم
دو تیک خورد ولی آبی نشد(سین نزد)به لیندا گفتم که منو برسون کافی شاپ تا بعد خودم بهت زنگ بزنم که بیای دنبالم اونم منو رسوند و رفت که دست بکار بشه، رفتم همون جایی که اولین بار اومدم نشستم رفتم واتساپ محمدرضا دیدم پیامو خونده بود و ویس(پیام صوتی)هم داده بود، اونو شنیدم که میگفت:《سلام صبحتون بخیر چشم الان زود خودمو میرسونم》خدارو هزار بار شکر کردم که همه چی خوب پیش می رفت که یهو لیندا زنگ زد:
+الو سلام خوبی ستاره
-سلام ممنون تو خوبی؟
+ستاره راستش همین که اومدم حقوقت رو بگیرم گفتن که نمیشه خودشون باید بیان حالا چیکار کنیم؟
-گوشی رو بده دست آقای مومنی(کارشناس حقوق شرکت)
+الو سلام خانم اروندی خسته نباشید
-سلام آقای مومنی سلامت باشید
+ببخشید من نمیتونم حقوقتون رو جز به خودتون بدم
-آقای مومنی شما حقوقم رو بدین من مسئولیتش رو تحمل خواهم کرد
+هرچی شما بگید
-ممنون که درک میکنین
بعد از اینکه قطع کردم یهو دیدم کسی بهم سلام کرد رومو اونطرف کردم دیدم که محمد رضا بود سلامش و دادم و نشستیم دوتا آبمیوه یکی با طعم پرتقال و یکی هم با طعم آناناس برای محمد رضا سفارش دادم بعد از اینکه سفارشمون رسید شروع کردم به احوالپرسی و بعدش گفتم:
+گفته بودین که باید همو ببینیم، چیزی شده؟
-بله راستش مادر بزرگم گفت که باید هرچی سریعتر شمارو ببینند
+(یکم تو فکر رفتم و گفتم):باشه پس یه چند روز بهم وقت بدین تا به مامانم بگم و باهاتون هماهنگ کنم و بریم
-اوکی هرطور شما راحتید
لیندا زنگ زد منم از محمدرضا معذرت خواهی کردم و رفتم تا با لیندا صحبت کنم:
+الو سلام
-ستاره کجایی پس؟
+چرا مگه چیشده؟
-بیا واتساپ پیامامو بخون اونموقع بگو چیشده؟
+باشه بای
رفتم واتساپ دیدم که نوشته بود پژمان تصادف کرده مامانم توی بیمارستان پیش اون هست من با خوندم این پیام پاهام سست شدن نمیتونستم وایسم روی صندلی کنارم نشستم بعد که حالم خوب شد رفتم به محمدرضا گفتم:
+ببخشید من باید برم پسر خالم تصادف کرده
-معذرت میخوام انشالله که هرچه سریعتر روی پاهاشون وایسن
+خیلی ممنون من با اجازتون برم تاکسی بزنم
-مگه شما ماشین ندارین؟
+نه چطور؟
-من فکر کردم که شما ماشین دارین خواهش میکنم بزارین من برسونمتون
+ممنون لازم نکرده…
– خواهش میکنم فقط اینبار
+ممنون میشم ولی هرچه سریعتر منو برسونین
– حتما
رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم و حرکت کردیم سمت بیمارستان بعد از اینکه رسیدیم؛از محمدرضا تشکر کردم و پیاده شدم اونم منتظرم موند تا اینکه وارد بیمارستان شدم توی این لحظه احساس غیرت رو توی محمد رضا احساس کردم، خلاصه رفتم پذیرش سلام کردم و گفتم:
+ ببخشید اتاق پژمان مدیری کجاست؟ ایشون تازه تصادف کردن
– اتاق 309 هستن
+ خیلی ممنون
رفتم در زدم و وارد شدم دیدم که پژمان خواب بود و مامانم و لیندا و خالم و خواهراش اونجا دورش جمع شده بودن همین که وارد شدم مامانم استارت رو زد:
-کجا بودی تا حالا تو دختر؟
+ببخشید مامان گفتم که رفتم حقوقم رو بگیرم و بعد از اون رفتم بازار که نرسیدم چیزی بخرم و لیندا زنگ زد و گفت که پژمان تصادف کرده
-باشه حالا حسابتو خونه میرسونم
بعد از یک ساعت دکتر اومد که حال پژمان رو ببینه که چطور شده؟بعد خداروشکر گفتش که هیچی نیست ولی باید این هفته رو اینجا باشین تا مطمئن شیم که هیچی تون نیست ساعت رو نگاه کردم دیدم که ساعت 12 ظهر به مامانم گفتم:
+مامانی بریم خونه دیگه بیش از حد مزاحمشون نباشیم
-آره دخترم
+(روبه لیندا کردم و گفتم)لیندا بی زحمت مارو میرسونی؟
– البته عزیزم بفرمائید
با خالم و دختراش خدافظی کردیم و رفتیم سمت ماشین سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه خلاصه رسیدیم و با لیندا خداحافظی کردیم و پیاده شدیم همین که وارد شدم مامانم بهم گفت:
+کجاااا؟
-جانم مامان؟
+میدونم که با این محمدرضا میری میگردی؟
-کدومو میگین؟
+کدومو میگم؟؟؟؟ببخشید یهویی گفتم؛ محمدرضا پسر عموت
-مامان شما از کجا میدونین؟
+خودش اومد خودشو معرفی کرد
– چطور؟
+بعد از اینکه شما با لیندا خانم رفتین ده دقیقه بعدش صدای آیفون اومد که یه آقایی رو دیدم گفتم بله بفرمائید؟گفتش که ستاره خانم هستن؟گفتم نه تازه با دوستشون رفتن سرکار شما؟ گفت من محمد رضا هستم پسر عموی ایشون هستم تا اینو گفت دلمو توی دستم گرفتم گفتم خدای من اینا از کجا اومدن بعد از 26 سال از کجا پیداشون شد دوباره؟
– مامان یه سوال، شما چرا بعد از فوت پدرم خانواده ی بابام رو متهم کردین که اونا فقط میخواستن از شر پدرم خلاص بشن؟
+من کسی رو متهم نکردم من حقیقت رو میگفتم اونا میخواستن از شر بابات خلاص بشن کفایت نداشت براشون اومدن سمت دخترش؟
– مامان خواهش میکنم بزارین برم فقط مادر بزرگم رو ببینم اون توی بیمارستان میخوات منو ببینه قبل از اینکه بمیره
+عمرا اگه بزارم بری!!!!!!!!
– مامان تورو خدا، دلت بزرگه؛ مادر بزرگم میخوات منو ببینه درکش کنین قربونتون برم من بهتون قول میدم که قبل از 4 روز برگردم کرج
+ باشه قبول، ولی یه شرطی داره
– هرچی باشه قبول
+ شرطم اینکه با پژمان بری
– پژمان!!!مامان تازه از عیادتش تو بیمارستان اومدیم هااا
+ اشکال نداره اگه میخوای یه هفته منتظرش میمونی باهاش میری وگرنه مسافرت بی مسافرت
– باش قبول هرچی شما بگین
رفتم اتاقم به محمد رضا زنگ زدم و بهش گفتم که بعد از یه هفته میریم خرمشهر اونم گفت خیلی خوبه پس منتظر یه هفته خواهیم بود منم گفتم بله و خلاصه قطع کردم”

1 هفته بعد:
امروز پژمان رو مرخصی کردن منم چمدونم رو بسته بودم و خودمو آماده ی آماده کرده بودم محمد رضا هم 3 بلیط هواپیما گرفته بود خیلی دوست داشتم که لیندا همراهم باشه اما راضی نشد گفتم برادرم چی؟ کارم چی میشه؟ برادرش عرفان هم مثل دیونه ها رفتار میکرد و بهم میگفت که نرو خواهش میکنم نرو اما بهش توجه نمیکردم خلاصه رفتیم فرودگاه تاکسی گرفتیم منو پژمان تنها اومدیم اما محمد رضا با ماشینش اومد و ماشینشو توی پارکینگ فرودگاه پارک و رفتیم بعد از 20 دقیقه سوار هواپیما شدیم و پرواز کردیم
ساعت 8 صبح رسیدیم فرودگاه خرمشهر من رفتم که چمدونم رو بیارم اما محمدرضا گفتش که نه من الان میارمشون منم ازش تشکر کردم و خلاصه رفتیم محمدرضا بازم یه ماشین توی پارکینگ فرودگاه خرمشهر هم داشت خدایی خیلی توی اون مونده بودم که چندتا ماشین داره؟؟خلاصه رفتیم سمت ماشین سوار شدیم پژمان جلو نشست و منم پشت نشستم محمدرضا هم چمدون ها رو گذاشت توی صندوق و حرکت کردیم سمت خونه حدودا یه ربع ساعتی میشه گفت که توی راه بودیم و رسیدیم خونشون پیاده شدیم خونه از اون لاکچریا بود ویلایی البته اون خونه عمو علی بود تازه بعد از اون باید می رفتیم بیمارستان عیادت مادربزرگم رفتیم توی خونه داخل اون هم مدرن تر بود خلاصه وارد که شدیم یه زنی اومد منو بغل کرد گفت:
+خوبی عزیزم؟
– خیلی ممنون شما خوب هستین؟
+ممنون عزیزم خیلی خوش اومدین من زن عموت ماجد هستم
-آها ببخشید یه سوالی داشتم، من چندتا عمو دارم؟
+4 تا عمو و دوتا عمه
-آها خب میتونین اسماشونو ذکر کنی؟
+البته عمو ماجد بزرگس بعد از اون علی و بعدش پدرت خدا بیامرز و بعدش عمه رحیمه و عمو مرتضی و آخرش هم عمه کوکب
– خیلی ممنون
+خواهش میکنم بفرمائید تو
رفتیم نشستیم یهو یه دختری اومد که همین که محمدرضا رو دید پرید تو بغلش من راستش از رفتار اون دختره خیلی حسودیم شد که این از محمدرضا چی میخوات؟بعدش دختره بهش گفت خوبی برادر از این کلمه خیالم تخت شد که کسی توی زندگی محمدرضا نیست بعد اون اومد منو بغل کرد و بهم گفت:
+خوش اومدی دختر عمو من منا هستم خواهر محمدرضا، من 14 سالمه
– ممنون عزیزم و با آشناییت خوشبختم منم ستاره هستم 26 سالمه
+چه جالب 3 سال از محمدرضا فقط کوچیکتری!!!!
– بله
+لابد میخوای لباساتو عوض کنی و بخوابی؟بیا اتاقت رو نشون بدم
-اوکی عزیزم
رفتیم دوتایی از بس که خونشون بزرگ بود سرم گیج شد؛ 13 اتاق داشتن همشون هم بزرگ ؛خلاصه یکی رو انتخاب کردم که بالکن داشت دقیقا اونو هم انتخاب کردم چون جفت اتاق محمدرضا بود؛ بعدش لباسام رو گذاشتم تو کمد لباس عوض کردم و خوابیدم بعدش ساعت 11 بیدار شدم که شنیدم دارن در اتاق رو میزنن منم تند تند شالمو روسرم کردم و گفتم بفرمائید منا بود که گفتش:
+ناهار حاضره بیا باهم بریم
– باشه عزیزم بیا بریم
رفتیم دور میز جمع شدیم ولی محمدرضا رو ندیدم خواستم از منا بپرسم که گفتم ولش شاید کاری داشته باشه بعدشم اگه خیلی میخوام منا رو راجب محمدرضا سین جین کنم میفهمه که اونو دوست دارم بعد از ناهار به منا گفتم اینجا باغ هم داره؟گفتش که آره بیا باهم یه گشتی بزنیم توی باغ منم تایید کردم و دوتایی دست به دست هم گرفتیم سمت باغ اونجا یه تاب خیلی خوشکل داشتن که منا گفت بشین من هلت بدم اولش راضی نشدم ولی با اصرار اون من نشستم تاب بخورم منا هم شروع کرد به هل دادن من همین که داشتم تاب میخوردم یهو دیدم که محمدرضا داشت میومد سمتمون من خودمو وایسوندم و از تاب پیاده شدم منا گفت چرا پیاده شدی؟ منم گفتم که نه اشکال نداره آخه حالم داشت بهم می‌خورد که محمدرضا هم به جمعمون پیوست شروع کردیم به صحبت راجب فیلم های سینمایی که چه فیلمی دوست داریم که محمدرضا از فیلم های اکشن خیلی خوشش می اومد
منم که فیلم های کمدی رو خیلی دوست داشتم و تا الانم دوست دارم خلاصه یه فیلم ترسناک “آنابل 3″ رو انتخاب کردیم منم رفتم ذرت درست کنم یهویی عمه رحیمه اومد توی آشپزخونه سلام کردم من فقط اسمشو میدونستم اما اونو تا الان ندیده بودم اونم سلام کرد و گفت تو کی هستی؟گفتم من ستاره هستم شما؟ گفتم من عمه رحیمه هستم خوبی دخترم؟ممنون عمه زنده باشین احساس کردم که عمه رحیمه با من صمیمی خواهد لود و مثل مادرم خواهد شد ذرت رو توی کاسه گذاشتم و به عمه گفتم:
+عمه رحیمه نمیای با ما فیلم نگاه کنی؟
– چه فیلمی؟
+”آنابل 3”
-ژانر فیلم چیه؟
+ترسناک
-عمه جان این دیگه چه فیلمیه که شما میخواین ببینین؟ باورم کن که توی
روحتون تاثیر منفی میزاره
+بله عمه کاملا راست میگین اما دست خودمون نیست می‌ترسیم!!!!!!ولی دوست داریم ببینیم
-از دست شما؛ برید عزیزم خوش باشین
+خیلی ممنون اما بهتر خوش میگذره وقتی همراهمون باشین
– نه لطفا منو وسط نیارین چون نمیخوام روی روحم تاثیر بزاره
+هرطور راحتین
من و محمدرضا و منا و پژمان و زن عمو ماجد و عمو علی و کل خانواده همه دور هم جمع شده بودیم بعد از تموم شدن فیلم رفتم که بخوابم که در زدن، در رو که باز کردم دیدم که منا ست بهش گفتم:
+خوبی منا؟
– راستش نه
+چرا طوری شده؟
– من از دیدن فیلم ترسناک نمیتونم بخوابم میتونم فقط امشب رو پیشت بخوابم؟
+آره عزيزم چرا که نه راستش منم ترسیدم ولی حالا که اومدی دیگه نمیترسم
– راست میگی خیلی ممنون عزیزم
بعدش دوتایی باهم خوابیدیم صبح که بیدار شدم منا هنوز خواب بود یهویی صدای در اومد محمدرضا بود:
+سلام صبح بخیر ستاره
– صبح شما هم بخیر
+منا پیش شما هستن؟
– بله بدبخت از دیدن فیلم دیشب ترسید و من بهش گفتم که بیاد پیشم بخوابه
+واقعا ببخشید مزاحمتون شد
-محمدرضا؟ واقعا حرفتون منو داره اذیت میکنه مگه ما یک خانواده نیستیم؟
+البته، راستش من اومدم صداتون کنم چون صبحونه آماده ست و خواستم یکی رو باهاتون آشنا کنم
-کی رو میگین؟؟
+ شما تشریف بیارید متوجه میشین
دلم داشت تاب تاب میکرد خیلی ترسیده بودم که کی رو میخوات باهام آشنا کنه؟ رسیدیم آشپزخونه یه خانمی اونجا بود محمدرضا رو به خانمه کرد و گفت:
+ایشون ستاره خانم هستن دختر عموی من
و بعدش هم ادامه داد:
+و ایشون هم نامزد بنده هستن سمیه خانم
-(خنده از چهره محو شد)خوشبختم
+من بیشتر عزیزم
-ببخشید من الان میام
+کجا؟
– میخوام برم یکم دور بزنم توی باغ
+راحت باشین
رفتم توی باغ جایی که کسی منو نمی بینه اونجا نشستم و انقدر گریه کردم که چشام تار شدن(الحق ک زن محمدرضا خوشکل ابرو و مو مشکی چشای دریایی و پوست سفید ولی من خوشکلترم) صورتمو پاک کردم و رفتم تو صبحونه خوردم و قرار شد که بریم بیمارستان عیادت مادربزرگم، منو پژمان و منا و عمو علی قرار بود هم که محمدرضا همراهمون بیاد اما چون نامزدش اومده میخوات با اون بره گشت بزنه(خیلی بغضم گرفته بود)خلاصه رفتیم بیمارستان مادربزرگم رو دیدم که خوابیده بود بعد از اینکه بیدار شد منو توی بغلش گرفت و گفت:
+خدایا ممنون که قبل از اینکه بمیرم تونستم ستاره جون نوه ی عزیزم رو ببینم
– خدا نکنه مادربزرگ منم خیلی دوست داشتم شما رو ببینم و بعدشم لطفا کلمه ی مرگ رو روی زبونتون نیارین
+عزیز منی
(بعد روبه بقیه کرد و گفت میشه یه نیم ساعتی تنهامون بزارین؟ و همه بیرون رفتن و ادامه داد:)
+محمدرضا رو دیدی؟
– البته که دیدم خودشون اومدن دنبالم
+منظورم این نیست، منظورم اینکه دیدی که چقدر خوش قد و قامت و جوانمرد هست
– بله دیدم این نشون دهنده ی وقار بودن ایشون هستش
+ستاره اگه محمدرضا بیاد خواستگاریت قبول میکنی؟
– مادربزرگ الان که این حرفا دیره ایشون نامزد کردن و مهم تر از همه زنشون رو دوست داره
+ ن نداره ؛ من میدونم پسرم چرا قبول کرد شوهر این مار زرد بشه؛ فقط منو اون دردش رو میدونیم؛ بعدش تو گفتی دیره یعنی اگه نامزد نکرده بود تو قبول میکردی ک زنش بشی؟؟
– مادربزرگ…
+قبول میکردی؟؟؟
– ………. بله
+خیلی خب پس نگران چیزی نباش
– مادربزرگ خواهش میکنم من اومدم خرمشهر فقط بخاطر شما که خواستین منو ببین و نه اینکه از هم جدا بشن
+ پسرم با اون مار زرد خوشحال نیست؛ من بدبختی رو توی چشاش میبینم
– مادر بزرگ…
+نگران نباش عزیز من کاری نمیکنم که اونا از هم جدا بشن ولی یه کاری میکنم که پسرم خوشحال بشه
– چطور؟؟؟
+اون دیگه به من مربوطه
بعدش پرستار اومد تو و گفت که وقت زیارت تموم شده لطفا بفرمایید منم با مادربزرگم خدافظی کردم و رفتم با بقیه سمت ماشین و سوار شدیم و حرکت کردیم که یهویی فقط صدای بوق شنیدیم و توی هوا پرت شدیم عمو علی که راننده ی ماشین بود کامل خونی شده بود منا هم از هوش رفته بود و صورتش خونی مالی شده و پژمان هم سرش خورده به شیشه ی جلویی ماشین و خونی شده و از هوش رفته منم که چشام تاریک شدن و از هوش رفتم…………)بعد از اون وقتی که چشام رو باز کردم خودمو توی بیمارستان دیدم که محمدرضا و عمه رحیمه عمو ماجد و زنش و بچهاش همه دورمون حلقه زده بودن و همین که دیدن به هوش اومدم اومدن سمتم و عمه رحیمه گفت خوبی دخترم؟؟صدامو خوب میشنوی؟؟؟که عمو ماجد بهش گفت خواهر من لطفا آروم باش اینجوری بهش استرس وارد میشه که بعدش خانم دکتر اومد و ازشون خواست که برن بیرون و بعد از اینکه رفتن منو معاینه کرد و گفت که هیچی ت نیست میتونی این هفته مرخصی بشی ولی باید ازت یه چند عکس بگیریم که مطمئن بشیم که هیچی تون نیست منم ازش تشکر کردم و بهش گفتم که میتونین عمه رحیمه رو صدا بزنین؟؟اونم گفت چشم الان صدا میزنم و بعد از اون عمه رحیمه اومد توو:
+خوبی عزیزم؟؟
– ممنون عمه خداروشکر هیچیم نیست فقط یکمی کمرم دردم میکنه شایدم از شدت ضربه باشه
+عمه عزیزم حتما عکسبرداری کن از کمرت باشه دخترم؟؟
-اتفاقا تازه خود خانم دکتر هم گفتن که این هفته میتونم مرخص بشم فقط یه چند عکس میگیرن تا مطمئن بشیم
+خداروشکر
– عمه بقیه چطورن؟
+همه خوبن عمه فقط هنوز منا و پژمان به هوش نیومدن و عموت علی خداروشکر به هوش اومدن
– خداروشکر، راستی عمه هیچی شون که نشده
+ متاسفانه فقط منا دستش شکسته و پژمان بخیه خورده
– چندتااااا
+نگران نباش عزیزم فقط 3 تا خورده
– خداروشکر، عمو علی که چیزشون نشده؟؟
+متاسفانه ایشون دوتا پاهاش شکستن
– یا خدا
+باز هم خداروشکر
– خداروشکر
+خب عزیزم من برم تو استراحت کنی خوب بخوابی ها؟
– چشم
عمه رفت و منم خوابیدم صبح روز بعدش با صدای موبایلم بیدار شدم که دیدم مامانم به من زنگ زده گوشیمو برداشتم:
+الو جانم مامان؟
– سلام خوبی ستاره؟؟
+خداروشکر هممون خوبیم
– پژمان کنارته؟؟
+نه چرا؟؟
– برو گوشیو بهش بده میخوام باهاش صحبت کنم
+ چی؟؟؟ آخه…
– آخه نداره دیگه میخوام باهاش حرف بزنم من خالشم نگرانش میشم این حسودیو بزار کنار
+ن مامان مگ من بچم ک حسودیم بشه ولی اون داره حموم میکنه(با خودم گفتم خدایا ببخشید)انشالله اگه از حموم در اومد من بهتون زنگ میزنم
– باشه مادر جان سلام همه رو برسون
+ سلامت باشی عزیزم، شما هم سلام لیندا و خالمو و دختر خاله هامو برسون با اینکه عرفان اذیتم میکنه ولی بازم سلامشو برسون
– سلامت باشی اتفاقا همین دیروز اومد و پرسید که چه موقعی ستاره برمیگرده؟؟بهش گفتم ک والا گفتش ک 3،4 روز می‌مونن اونجا و برمیگردن
+عرفان چقدر پیلمه
– مادر جان اون ک نگرانته این حرفا چیه اخه؟؟؟
+بله مادر جان ببخشید،اِاِاِاِ من باید برم آخه دارن صدام میکنن
– باشه عزیزم سلامشونو برسون
+سلامت باشید عزیزم شما هم سلام برسونید
– زنده باشی دخترم خب خدانگهدارت
+خداحافظ شما
بعد از اینکه با مادر خداحافظی کردم در رو زدن ک گفتم بفرمائید ک محمدرضا و سمیه اومدن توو، دست تو دست هم گرفته بودن خیلی حسودیم شده بود سلام کردن منم جوابشونو دادم و اصلا به رو نیاوردم ک بغضم گرفته:
+خب دختر عمو انشالله که خوب باشی؟؟
-ممنون زنده باشین خداروشکر خوبم
سمیه:من حقیقتا خیلی به محمدرضا اصرار کردم که بیام عیادتتون
– خوش اومدین نشون دهنده ی وقار شماست
سمیه:عزیزمی زنده باشین
+راستی،،ستاره نمیدونی بقیه کدوم اتاقن؟؟
– اونا توی اتاق های بغلی هستن
+خب پس ما بریم دیگ بیشتر از این مزاحمت نمیشیم
– ن خواهش میکنم مراحمید
سمیه:خب خدافظ ستاره جان
-بسلامت عزیزم
+فعلا
– خوش اومدین خدانگهدارتون

محمدرضا:
بعد از اینکه با ستاره خدافظی کردیم رفتیم سمت اتاق بغلی اش در رو زدیم وارد شدیم ک بابام اونجا بود سلام کردیم و نشستیم رفتیم و نشستیم بابای بدبختم با پاهای شکستش دیگ امیدی برای کاری دیگ ایی نداشت، ولی ما بهش امید می‌دادیم ک خدایی نکرده اونا قطع نشدن ک اونا فقط شکستن ک انشالله بعد از اینکه خوب شدن میتونین دوباره روی اونا بایستین و راه برین، همین ک داشتیم با بابام صحبت میکردیم دیدم ک ساعت 10 شده به سمیه گفتم ک باید بریم عیادت بقیه اونم قبول کرد و رفتیم سمت اتاق پژمان

سمیه:
در رو زدیم و وارد اتاق پژمان شدیم
(اوووووه چ کیس مناسبی؛ بور و اندام ورزشکار میشه مخ اونو زد برای استعلام از شرکتمون)بعدش هم رفتیم عیادت منا و رفتیم گشت بزنیم توی پارک البته اون پارک پیش بیمارستان بود و من توی یکی از کلبه هایی ک داشت اونجا نشستم محمدرضا گفتش ک من الان میام منم گفتم اوکی قبول، همین ک سرگرم گوشیم بودم حواسم یهو پرت شد دیدم ک عه این ک پنجره ی اتاق پژمان هستش با خودم ‌گفتم ک برم ببینم داره چیکار میکنه ولی بعدش گفتم که ولش کن طولی نکشید که محمدرضا اومد و یه سری چیزایی خرید کرده بود و گفت ک بریم سوئیچ ماشین رو داد و گفتش ک خرید هارو بزار تو ماشین من الان میام فقط برم پول هزینه ی بیمارستان رو بدم و برمیگردم منم گفتم باشه

ستاره:
من بدجور نگران پژمان بودم ک با خودم گفتم باید برم ببینمش لباسامو عوض کردم و رفتم سمت اتاق پژمان ک همین ک به در رسیدم سرگیجه افتضاح گرفتم با خودم گفتم هیچیم نیس بزار برم پژمان رو ببینم ادامه راهمو دادم ک افتادم زمین و صدای محمدرضا رو شنیدم ک داشت میگفت ستارههههه بعدشم پژمان اومد بیرون و چشام تاریک شد……..)

محمدرضا:
دیدم ک ستاره افتاد زمین همون لحظه داد زدم ستارههههه و رفتم سمت اون از صدای داد من پژمان ک اتاق بغلی بود اومد بیرون و پرستار ها هم اومدن و اونو روی تخت گذاشتن و گفتن ک باید براش خون انتقال بدیم منم گفتم هزینه اش هرچقدر ک باشه پرداخت میکنیم اما خواهش میکنم تمام سعی تونو بکنین اونا هم رفتن ک ب ستاره رسیدگی کنن ک یهو گوشیم زنگ خورد سمیه بود جوابشو دادم:
+الو سمیه
– الو محمدرضا کجایی؟؟چرا اینقدر دیر کردی آخه؟؟
+بیا بیمارستان برات توضیح بدم
– محمدرضا چیزی شده؟؟
+بیا تا بگم
– باشه اومدم

سمیه:
از یه طرفی خیلی نگران بودم ک خدایی نکرده اتفاق بدی افتاده باشه و از یه طرفی خوشحال بودم ک دوباره میخوام پژمان رو ببینم عطر رو از کیفم در آوردم و عطر زدم و رفتم داخل بیمارستان، زنگ زدم محمدرضا:
+الو کجاییی؟
– بخش اهدای خون
+یا خدا چی شده؟؟؟خون برای کی؟؟؟
– داستانش مفصله بیا تا توضیح بدم
+اوکی اومدم
محمدرضا و پژمان رو دیدم سلام کردم و گفتم چی شده و کل ماجرا رو محمدرضا تعریف کرد که یهویی دکتر اومد بیرون یهو دکتر اومد بیرون همه دورش حلقه زدیم ک چی شده اونم جواب داد حالشون خوبه ولی باید یکی از شما بهش خون اهداء کنه ک پژمان گفت من بهش خون میدم ک محمدرضا گفت نه شما تازه تصادف کردین و کلی خون از دست دادین من آقای دکتر ک دکتر بهش گفت بفرمائید همراه من

محمدرضا:
با دکتر رفتم سمت آزمایشگاه و گفتن ک بشینین تا ببینم آیا خونتون با ایشون مطابقت داره یا نه:
+البته که مطابقت دارد آخه ایشون دختر عموی من هستن
– بله درست می فرمائید اما باید مطمئن بشیم ک کسی اذیت نشه
+اوکی
بعدش هم آمپول رو آماده کرد و ازم خون گرفت و گفت ک بعد از 2 ساعت جواب آزمایش آماده میشه الان میتونین بفرمائید منم ازش تشکر کردم و رفتم سمت سمیه و پژمان ک مشغول صحبت بودن منم بهشون گفتم ک بریم توی اتاقتون بشینیم تا اینک جواب آزمایش آماده بشه ساعت 10:30 بود ک گفتم به سمیه من میرم ناهار بیارم و زود میام اونم انگار از خداش بود نمیدونم چرا لحن خوشحالی رو در صحبت هاش احساس کردم ولی گفتم شاید توهمی باشم بعدشم رفتم سوار ماشین شدم ک دیدم روی ماشینم ی کاغذی گذاشتن اونو برداشتم و خوندم:
{بازی هنوز تموم نشده آقای محمدرضا}
با خودم گفتم ک این کیه ک اسممو میشناسه و داره تهدیدم میکنه یهویی یکی دستشو گذاشت رو شونم رومو اونطرف کردم دیدم که بردارم سهراب هستش ک یه سال ازم کوچیکتره بغلش کردم و گفتم خوبی بردار اونم گفت ممنون زنده باشی محمدرضا چرا اینجایی؟؟؟و کل ماجرا رو براش تعریف کردم اونم گفت ک اینطور پس ستاره دختر عمو حمید هستن منم بهش گفتم بله ک بر خواسته ی مادربزرگمون اونو از کرج آوردیم خرمشهر حالا از این ماجرا بگذریم آقای سهراب مامانم همش نگرانته و میگ ک میخوام بهش زن بدم:
+نه آقای محمدرضا شما ک به خواسته ی مادرم ازدواج کردین من میخوام با خواسته ی خودم ازدواج کنم
– خب حالا این خانم کیه؟؟
+کیو میگی؟؟
– خانمی ک میخوای باهاش ازدواج کنی دیگ؟؟
+فعلا خانمی مد نظرم نیست اگ یکی رو دیدم ک ازش خوشم اومد قطعا میرم خواستگاریش
– اوووووه قطعا بی قید و شرط
+بله
بعدشم سهراب رو رسوندم خونه و رفتم رستوران ناهار سفارش دادم و رفتم بیمارستان بعد از اینکه رسیدم رفتم سمت اتاق پژمان خواستم در رو بزنم ک شنیدم سمیه داشت میگفت و می‌خندید بیخیال شدم گفتم ک همه میگن می‌خندن و در رو زدم وارد شدم ناهار رو خوردیم و تموم کردیم ساعت 12:25 شد پنج دقیقه مونده بود تا جواب آزمایش در بیاد سمیه گفت من برم خونه منم بهش گفتم ک صبر کن دیگ 5 دقیقه مونده تا جواب در بیاد اونم قبول کرد بعد از اون رفتم پیش دکتر بهش گفتم ک جواب آزمایش آماده نشده؟؟؟اون گفت چرا آماده شده بفرمائید تا عرض کنم خدمتتون بعدشم نشستم و دکتر شروع کرد به حرف زدن:
+خوشبختانه ک شما میتونین خون اهدا کنین و خونتون با خون ستاره خانم مطابقت دارن
– خداروشکر حالا کی میتونم خون اهدا کنم؟؟؟
+هر چ سریعتر بهتر تا ستاره خانم راحت بشن
– چشم آقا دکتر
+بفرمائید همراه من
بعدش هم با دکتر همراه شدم و یک کیسه خون به ستاره اهدا کردم و بعدش رفتم پیش سمیه و با پژمان خدافظی کردیم و رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم و رفتیم خونه

ستاره:
(…….چشامو باز کردم دیدم ک ب من کیسه خون وصل شده پرستار رو صدا زدم گفتم ک چم شده؟؟؟؟ اونم گفتش ک:
+شما غش کردین و خونتون کم بود و آقای محمدرضا بهتون یه کیسه خون اهدا کردن
– چشامو گرد کردم واقعا؟؟؟
+بله شما چرا تعجب کردین حالا؟؟
– هیچی….هیچی نیست
+خیلی خب امر دیگ ایی دارین؟؟
– نه ممنون خسته نباشید
+سلامت باشید
بعد پرستار رفت و منم با خودم تو فکر فرو رفتم ک این محمدرضا بدجور منو اسیرش کرده ولی حیف ک الان نامزد کرده خدایا یعنی ممکن یه ذره عشق توی دل محمدرضا نسبت ب من باشه؟؟؟اشکال نداره حالا حتی اگ دوسم نداشته باشه اما مادربزرگم یه نقشه ایی داره ک منو بهش برسونه ببینیم چی میشه؟؟

یک هفته بعد:
امروز قراره ک مرخص بشم ولی متاسفانه عمو علی بیمارستان میمونه منا رو دیدم ک داشت میومد سمتم و همین که بهم رسید محکم بغلم کرد منم اونو بغل کردم و گفتم:
+چیزیت ک نشده قشنگم؟؟؟
– خداروشکر هیچیم نیس من نگرانت بودم ک خداروشکر هیچیت نشده
+جیگر کی بودی تووووو(اونو از لپاش گرفتم)
بعدش رفتیم سمت در بیمارستان خواستیم بیرون بریم ک پژمان صدام زد:ستاره!!!
+جانم
– ستاره میخوام یچیزی بهت بگم
+چی شده؟؟؟بگو
(پژمان سمت منا نگاه کرد و منا منظورشو متوجه شد و بهم گفت بعدا میبینمت خوشکله منم بهش گفتم جیگرمی)
– خب چی میخوای بگی؟؟؟
+ستاره سمیه رو میشناسی همون نامزد محمدرضا؟؟؟
– آره آره چی شده؟؟
+بعد از اینکه محمدرضا رفت برامون ناهار بیاره

در ماجرای واقعی:
+پژمان میخوام یچیزی بهت بگم
– بفرمائید خواهرم
+پژمان…..من….دوست دارم
– یعنی چی؟؟؟
+معنی نداره دیگه من ازت خوش میاد وقتی ک تورو میبینم تپش قلب میگیرم میخواســ…
– لطفا دیگ ادامه ندین این مسخره بازیا چیه دیگ خانم؟؟؟شما الان نامزد کردین خجالت بکشین
+خجالت بکشم؟؟؟مگ عاشق شدن عیب داره ک من باید خجالت بکشم؟؟
– خانم!!!!!!لطفا…..این حرفا زشت برای شما…شما الان نامزد هستین میدونین این کار شما چیه؟؟
+چیه؟؟
– این خیانت محسوب میشه…شما دارین به همسرتون خیانت میکنین لطفا حرفاتونو ادامه ندین و بفرمائید بیرون
+باشه پژمان ولی من از تو دست بردار نیستم تا قلبت رو بدست نیارم دست بردار نیستم
– شما عجب آدم بی شعوری هستی!!!!برو بیرون لطفا
بعد از 10 دقیقه دوباره اومد تو:
+ببین من با تو هیچ کاری ندارم اما محمدرضا اومده بزار بشینم تا شک نکنه
بعدشم وقتی ک دید ک محمدرضا پشت در وایساده یه قهقهه زد و گفتش “بله بله درست میگین” و محمدرضا اومد توو

ادامه ماجرا با ستاره و پژمان:
+این دیگه چه جور آدمیه؟؟؟
– آره بخدا من دلم برا کسی بجز این محمدرضای بدبخت نمیسوزه ک نمیدونه زنش چ عفریت ای هستش
+آره بخدا خیلی گناه داره بدبخت شانس از زن نیورده
– خب حالا بریم دیگ ولی خواهشا ب کسی نگی هاااا
+ن بابا مگ من بچم ک دهن لقی کنم اونم روی توو؟؟؟
– خب حالا بریم
بعدش هم با محمدرضا رفتیم خونه اونجا همه بودن فقط یکی برام آشنا نبود ک محمدرضا گفت:
+ستاره خانم ایشون هم برادر بنده هست آقا سهراب
-خوشبختم
سهراب:من بیشتر

سهراب:

از همون اولش ک ستاره رو دیدم احساس کردم ک نیمه ایی ک سالهاست ک گمشده رو توی چشای ستاره پیدا کردم احساس کردم ک قلبم داره از جاش میپره از بس ک تند میزنه از همون لحظه تصمیم خودمو گرفتم ک من باید زندگیمو با ستاره ادامه بدم و باید قلبشو بدست بیارم و همش به خودم رسیدگی کنم تا برا من بمونه برای همیشه

ستاره:

رفتم اتاقم ؛ مامان بدبختم بدجور نگرانم بود چون بهش گفته بودم که قراره فقط 3 یا 4 روز بمونم خرمشهر ولی بیشتر از 1 هفته موندم پس رفتم تو اتاقم و بهش زنگ زدم،اولش مشغول زد ولی بعدش جواب داد:
+الو سلام مامان
– چه سلامی؟؟چه علیکی؟؟؟تو کجایی؟؟چرا تا الان نیومدی کرج؟؟بهم بگو چیشده؟؟؟
+مامان من خونه عمو علی هستم و چرا تا الان نیومدم؛ داستانش مفصله بعدا برات تعریف میکنم،راستی مامان داشتی با کی تلفنی صحبت میکردی؟؟؟
– تو از کجا میدونی؟؟؟
+آخه تازه که بهت زنگ زدم زد که “مشغول می باشد لطفا بعدا تماس بگیرید”
– آها
+آره خب…نمیخوای بگی داشتی با کی صحبت میکردی؟؟
– نه
+چرا؟؟
– من هیچی نمیگم قبل از اینکه بدونم چیت شده بود که نتونستی برگردی کرج؟؟
+مادر بخدا داستانش مفصله باید رویارویی بشینیم صحبت کنیم
– باشه،اونموقع خودمم میگم داشتم با کی تلفنی صحبت میکردم
+آخه….
– خدانگهدارت دخترم
+بسلامت
روز بعدش از خواب بیدار شدم نمیتونستم درست نفس بکشم یهو عطسه کردم که فهمیدم سرماخوردم وای خدا چقدر از سرماخوردگی متنفرم ولی دیگه چاره ایی نبود جز اینکه برم دکتر و آمپول بزنم بعدش با خودم گفتم که چرا نرم از منا بپرسم که شاید قرص سرماخوردگی داشته باشه؟؟؟و از تخت بلند شدم و از بس که سرماخوردگی ام افتضاح بود نمیتونستم خوب راه برم خلاصه رفتم؛ در اتاق منا رو زدم که سهراب در رو باز کرد با خودم موندم که چطور و چرا؟؟بعدشم سلامشو دادم اونم جوابمو داد:
+سلام ستاره خوبی؟
– سلام سهراب ممنون شما خوب هستین؟؟
+خیلی ممنون زنده باشین
– (یه عطسه ایی کردم و گفتم):ببخشید سرماخوردم حواسم نبود اومدم در اتاقتون رو زدم فک کردم در اتاق منا ست
+عافیت باشه
– سلامت باشین
+اتفاقا منا امروز هم کلاس تقویتی داشتن که من اونو رسوندم
-‌ آها خب پس من دیگه مزاحمتون نباشم فعلا برم دکتر ب اجازتون
+تنها میرین؟؟؟
– بله چطور؟؟
+نه خودم میرسونم تون
– خیلی ممنون خودم…
+خواهش میکنم اصرار دارم که خودم برسونم تون و همراهتون باشم
– خیلی ممنون واقعا راضی به زحمت شما نیستم،ببخشید شما میدونین پژمان کجان؟؟
+بله ایشون با محمدرضا رفتن عیادت پدرم بیمارستان
– اهوم، خب پس ما برم آماده بشم
+بله راحت باشین

سهراب:

بعد از اینکه ستاره رفت و مطمئن شدم که توی راهرو نیست در اتاق رو بستم و محکم از ته دلم گفتم یـــس از بس که خوشحالم ک میخوام اونو برسونم و همراهش باشم و اونم بیارمش خونه این احساس من مثل احساس یه پسر بچه ایی که براش اسباب بازی مورد علاقشو خریده باشن بعدشم لباسامو پوشیدم و بهترین تیپ و عطر رو زدم و رفتم که دیدم ستاره پایین نشسته منتظر منه بهش گفتم که ستاره خانم آماده هستین؟؟اونم جواب داد بله بفرمائید و به راه افتادیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت بیمارستان البته ستاره رو بردم همون بیمارستانی که پدرم بستری شده
ستاره:
خیلی شوکه شدم که چرا سهراب منو آورده بیمارستانی که اونجا عمو علی بستری شده بهش گفتم:
+ببخشید سهراب ولی چرا منو آوردی اینجا؟؟
– مگه سرما نخوردی؟؟
+آره سرماخوردم
– خب
+منظورم اینکه چرا این بیمارستان؟؟
— خوب نیست؟؟الان میریم یجای دیگه
+نه نه خوبه عالیه شوخی کردم باهاتون پیاده شین
– خیلی خب
بعدشم وارد بیمارستان شدیم و رفتیم قسمت پذیرش سهراب بهم گفت که من الان میام فقط یه چند لحظه برم عیادت پدرم و حتما برمیگردم منم گفتم که خواهش میکنم راحت باشین و بعدشم رفت
سهراب:
رفتم اتاق پدرم در رو زدم و وارد شدم سلام کردم که پژمان و محمدرضا هم اونجا بودن محمدرضا شوکه شد و گفت:
+قرار نبود که بیای الان که اومدی؟
– راستش ستاره سرماخورده و من به همراهشون اومدم
پژمان:ستاره اینجان؟؟
– بله پایین موندن منم گفتم بیام عیادتتون تا نوبت بگیرن
پژمان:من برم
+کجا؟؟؟
پژمان:ستاره سرماخوردگی اش خیلی بده نمیتونه درست راه بره نباید تنها باشه
– یا خدا،بزار بریم
بعدشم رفتیم پایین دیدیم که ستاره روی صندلی نشسته بود سرگیجه افتضاح داره نشستیم تا اینکه نوبتش شد و رفت وارد دفتر دکتر شد بعدشم که اومد بیرون من رفتم داروخونه و داروهایی که دکتر براش نوشته بود رو آورم دوتا آمپول پنسلین براش نوشته بود با چندتا قرص که رفت آمپولارو زد و من و اون باهم رفتیم خونه و پژمان گفتش که با محمدرضا برمیگرده خونه که همین که داشتیم سمت در می رفتیم گوشیم زنگ خوردجواب دادم:
+الو سلام بفرمائید
– شما نوه ی رقیه اروندی هستین(مادربزرگ)؟؟
+بله چطور؟؟
– خداروشکر مادربزگتون حالشون خوب شده و میتونین بیاین دنبالشون
+واقعا؟؟خدا خیرتون بده چقدر خوشحالم کردین چشم حتما میایم دنبالشون
– امری ندارین؟؟یا علی
+علی یارتون
بعدشم قطع کردم و ستاره گفت:
– خبریه؟؟
+آره مادربزرگم رو مرخصی کردن
– واقعا؟؟؟
+آره
– میتونیم الان بریم دنبالش؟؟؟
+آره چرا؟؟
– خب چه بهتر آخه خیلی دلم براشون تنگ شده دوست دارم برم دوباره ببینمشون
+چشم با کمال میل بفرمائید
– بریم
بعدشم سوار ماشین شدیم و سهراب گاز داد تا اینکه به بیمارستانی که اونجا مادربزرگم بود رسیدیم رفتیم اتاق پذیرش سهراب به منشی گفت که اتاق 120 کجاست؟؟اونم راهنمایی اش کرد و باهم تند تند از پله ها بالا رفتیم چون آسانسور پر بود مجبور شدیم از پله ها استفاده کنیم تا به طبقه ی ششم رسیدیم ولی واقعا جونمون کنده شد تا رسیدیم خلاصه رفتیم سمت اتاق مادربزرگ در رو زدیم و وارد شدیم سلام کردیم اونم بدبخت شوکه شد چون سهراب رو دید سهراب اونو هم بغل کرد و مادر بزرگ بهش گفت که چقدر دلتنگتم پسرم چرا زود نیومدی؟؟دلم واقعا یه ذره شده برای دیدنت بعدش من گفتم که مادربزرگ دلتون برای من تنگ نشده؟؟اونم جواب داد دلم برات حدود 26 ساله تنگ شده بود الانم بیشتر شد و منو توی بغلش گرفت وااااای خدا چقدر بغل اون آرام بخش بود خلاصه لباساش آماده بود اونو روی ویلچر گذاشتیم با اینکه حالش خوب بود و میتونست راه بره اما من و سهراب بهش اصرار کردیم که روی ویلچر بشینه بعدشم اونو رسوندیم ماشین و توی ماشین گذاشتیم البته اون جلو نشست منم پشت نشستم توی راه سهراب به زن عمو سکینه(مادرش)زنگ زد و بهش گفت که مادربزرگ مرخص شدن و ما الان توی راه خونه هستیم با اینکه داشت تلفنی صحبت میکرد ولی صداهای کِیف رو از اونجا شنیدم اونا خیلی خوشحال بودن بعدشم سهراب باهاشون خدافظی کرد و قطع کرد بعد از یه چند دقیقه ایی رسیدیم خونهوقتی ک رسیدیم خونه سهراب پیاده شد و در ماشین رو برای مادربزرگ باز کرد و اونم پیاده شدن منم ک پیاده شدم کیفم رو گذاشتم روی دوشم و از پشت مادربزرگم رو گرفتم همین ک از در وارد شدیم صدای کیف و دست بلند شد و منا رو دیدم ک با لباس های مدرسه حتی اونارو هم عوض نکرده بود و با نقل و شکلات روی سر مادربزرگم پاشید و عمه رحیمه دست مادربزرگم و بوسید ب عربی گفت “الحمدالله علی السلامه” ک فک کنم معنی اش میشد خداروشکر ک سلامت هستین و همه اومدن دست های مادربزرگ و بوسیدن و اینو گفتن “الحمدلله علی السلامه” بعدش هم از سهراب پرسیدم معنی این جمله چی میشه ک گفت معنی اش میشه خداروشکر ک سلامت هستین منم ‌گفتم عه پس من درست حدس زده بودم و دوتاییمون زدیم زیر خنده بعدشم ک رفتیم توو و محمدرضا و پژمان اومدن ک وقتی مادربزرگ رو دیدن محمدرضا اومد دستاشو بوسید و همون جمله رو هم گفت بعدش هم گفتن ک ناهار آماده شده بود ولی قشنگ حواسم پیش مادربزرگ و سهراب بود ک سهراب داشت یچیزی ب مادربزرگ میگفت ک خیلی کنجکاو شدم ک بدونم چی داره میگه بهش ولی بیخیال شدم و گفتم اگ بپرسم نشون میده که خیلی دخالت میکنم و فضول ک بیخیال شدم و رفتم سر سفره نشستم
سهراب:
خیلی خوشحال بودم ک مادربزرگم بالاخره از بیمارستان مرخص شده و کنارمون هست و در حقیقت یچیزی هم بیشتر خوشحال بودم اینکه من میخوام ب مادربزرگم بگم ک عاشق ستاره هستم و باید باهاش ازدواج کنم و از طرفی هم خیلی با مادربزرگ راحت بودم و بیشتر از همه باهاشون صمیمی بودم و راحت بودم تو حرفام بخاطر همین تصمیم خودمو گرفتم که باید بهشون بگم ک عاشق ستاره شدم کنارشون نشستم و همه ک مشغول صحبت بودن و منم نمیخواستم ک کسی متوجه صحبت هامون بشه ب این خاطر اومدم ک بگم و زن عمو ماجد گفت ک ناهار آماده ست بفرمائید و ب مادربزرگ گفتم ک مادربزرگ بعد از ناهار کارتون دارم اونم گفت باشه پسرم ولی قشنگ حواسم سمت ستاره پرت شده بود ک تمام حواسش پیش منو مادربزرگ بود،انگار خیلی کنجکاو شده بود ک داریم راجب چ چیزی حرف میزدیم بعدشم ب روی خودم نکردم و رفتم سر سفره نشستم بعد از ناهار خیلی خسته بودم و تصمیم گرفتم که بعد از اینک از خواب بیدار شدم ب مادربزرگ همه چی رو بگم رفتم اتاقم قشنگ همون حالت اولش رو داشت هیچی توش عوض نشده و انگار ک 2 ماه نگذشته ک توش نیستم انگار ک 2 روز پیش بود خیلی براش دلم تنگ شده بود رفتم سمت کمدم لباسامو عوض کردم و خوابیدم
ستاره:
بعد از ناهار حسابی سر گیجه آخه ناهارشون ماهی کبابی بود آخ ک چقدر خوشمزه بود بعد از ناهار رفتم آشپزخونه واسه خودم چایی دم کنم البته فقط واسه من نبود من و منا و زن عمو ماجد و عمه رحیمه همه توی باغ میخوایم ک دور هم بشینیم و صحبت کنیم کتری آب رو گذاشتم روی اجاق گاز و نشستم و سرگرم گوشی خودم بودم ک محمدرضا اومد ک از بس ک سرگرم گوشیم بودم حواسم نبود ک محمدرضا اومده توو بعدشم وقتی ب خودم برگشتم ک بهم گفت:
+ستاره داری چایی دم میکنی؟؟؟
– آره ببخشید حواسم پیشت نبود واقعا متاسفم
+اشکال نداره راستش تو هم مث منی وقتی ک گوشیم رو میگیرم دیگ حواسم ب اطرافیانم نیست
+عه چ تفاهمی(بعدشم دوتاییمون زدیم زیر خنده)
+دختر عمو یچیزی بگم راحت باشم؟؟
– آره بگوو
+نمیدونم چرا ولی وقتی که با شما صحبت کنم خیلی احساس آرامش بهم داده میشه احساس میکنم انگار ک خیلی وقته باهم صمیمی هستیم حتی صمیمیتر از منا و سهراب
– واقعا؟؟این ک خوبه یعنی ما بهتر از آجی برادر هستیم
+آره آجی خیلی باهم صمیمی باشیم مث ی بردار خواهر و بیشتر
– انشالله که بیشتر صمیمی باشیم برادر
+انشالله….خب راستش ی درخواستی داشتم
– خواهش میکنم؛ بگو
+میشه اگ چایی دم شد صدام کنین بیام بخورم؟؟آخه خیلی سر درد گرفتم
– چشم حتما
+خب فعلا مزاحم نمیشم
– ن مراحمی
وقتی ک محمدرضا بیرون رفت خیلی ناراحت شدم چون اون منو مث ی آجی میبینه بعدشم چایی دم شد و فلاسک رو بردم باغ ؛همه بودن و آخرشم یادم اومد ک محمدرضا چایی میخوات و ب همه گفتم با اجازتون من برم محمدرضا رو صدا بزنم آخه چایی خواسته بودن ازم اونا هم گفتن صاحب اجازه هستی عزیزم بفرما منم رفتم توو و از پله ها رفتم بالا و همین ک ب اتاق محمدرضا رسیدم شنیدمش ک داشت با یکی تلفنی حرف می‌زد ک میگفت:
آره آره سمیه رو میگم
……….
میخوام دنبالش بری ببینی کجاها میره؛چیکارا میکنه من خیلی ب رفتاراش شک دارم
……….
تو….تو کاریت نباشه خودم بلدم بپیچونم ش فقط کارتو انجام بده هرچقدر بخوای بهت میدم
………
باشه مواظب باشی هااا؛ تورو نبینه
………
خیلی خب برو بکارت برس…فعلا
………
باور نکردنیه اون قشنگ داره ب سمیه شک میکنه توی دلم خیلی خوشحال بودم ولی از ی طرفی هم ناراحت بودم چون اون منو مث آجی ش میبینه؛ولی خب حالا اگ از سمیه جدا بشه بلدم خوب اونو سمت خودم بپیچونم؛خلاصه در رو زدم اونم در رو باز کرد و گف:
+خوبی آجی؟؟
– (چهره ی من با شنیدن این کلمه🙂⬅️😐)ممنون شما خوب هستین داداش؟؟
+مرسی ممنون جانم کاری داشتین؟؟
– شما گفته بودین ک اگ چایی آماده شد صداتون بزنم
+آها ممنون من الان میام
– ب محض اطلاعتون ک ما توی باغ هستیم اگ خواستین بیاین اونجا بیاین
+اهوم چشم بازم ممنونم
– خواهش میکنم
بعدش با خودم گفتم ک چرا نرم مادربزرگ رو صدا کنم؟؟و تند تند رفتم سمت اتاقش در رو زدم اونم گفت بیا توو در رو باز کردم اونم داشت نماز میخوند تا منو دید گف بیا دخترکم بیا بشین کنارم منم رفتم توو و در رو بستم و نشستم کنار مادربزرگ:
+قبول باشه مادربزرگ
– ممنون عزیزم
+مامان بزرگ راستش ما توی باغ دور هم نشستیم نمیخواین بیاین همراهمون باشین؟؟
– چرا ک ن عزیزم حتما میام با کمال میل ولی نماز عصرم رو بخونم حتما میام
+باشه پس من منتظرتون هستم(خواستم برم ک مادربزرگ منو از دستم کشید و گفت:)
– ی لحظه بشین کارت دارم
سهراب:
وقتی که از خواب بیدار شدم لباسام رو پوشیدم و تر تمیز و مرتب ک شدم گفتم ک حالا وقتشه ک ب مادربزرگم همه چی رو بگم راجب ستاره خانم منم داشتم میرفتم سمت اتاق مادربزرگم همین ک رسیدم خواستم در رو بزنم ک صدای ستاره رو شنیدم ک مادر بزرگ داشت بهش میگفت ی لحظه بشین کارت دارم ستاره:
رفتم کنار مادربزرگ نشستم و مادربزرگ گفت:
– ستاره چیزی ک بهت میگم رو مو ب مو انجام میدی باشه؟؟
+البته حالا اون چی هست؟؟
– بعدا همین ک چایی خوردیم بهت میگم
+چشم حتما، خب حالا نمیاین چایی بخوریم؟؟
– چرا بزار لباسامو عوض کنم و میام تو برو دخترم
+چشم عزیزم ؛ قبول باشه
– قبول حق عزیزم
+خب با اجازتون
سهراب:
همین ک دونستم ستاره میخوات بیرون بیاد فورا از اونجا دور شدم و تند تند وارد اتاقم شدم و در رو بستم بعدشم نشستم و با خودم فکر کردم ک مادربزرگ چیکار با ستاره داره؟؟ولی خب هرکاری ک داشته باشه من باید بهش بگم ک ستاره رو میخوام و میخوام برم خواستگاریش بعدشم دراز کشیدم رو تخت و ب روزی ک ستاره برای من میشه فک کردم آخخخخخ ک چ صحنه ایی بود “وقتی ستاره رو به روم باشه و لباس سفید تنش کرده باشه و زنم شده و من دستاشو بگیرم و بهش بگم جلوی ک خیلی دوست دارم اونم بهم بگه من بیشتر” این صحنه چقدر آرام بخش برام بود،توی رویاهای شیرینم بودم ک صدای زنگ گوشیم اومد همون لحظه دوست داشتم گوشیمو خورد خورد کنم ولی خب بابام بود جواب دادم:
+الو سلام بابا
– سلام پسرم
+جانم بابا
– سهراب،پسرم برام لباس بیار میخوام عوض کنم
+چشم حتما دیگ چیزی نمیخواین ک همراه خودم بیارم؟؟؟
– ن دیگ پسرم فقط لباسارو بیار بیشتر از این زحمت نکش
+چ زحمتی تاج سرم؟؟؟این وظیفه ی منه
– خب پسرم زود پاشو خودتو آماده کن و لباسامو بیار آخه لازمشون دارم
+چشم حتما،یا علی
– علی یارت عزیزم
تماس رو قطع کردم و رفتم ب مامانم گفتم ک یسری لباس برای پدرم آماده کنه اونم گفت باشه فقط چن دقیقه منتظر بمون تا آماده کنم منم گفتم باشه،رفتم حال پذیرایی نشستم منتظر مامانم موندم،گوشیمو در آوردم رفتم واتساپ با دوستم چت کنم تا خودمو سرگرم کنم تا اینک مامانم ساک رو آماده کنه،داشتم با دوستم چت میکردم ک مامانم اومد و گفت ک پسرم اینم از ساک پدرت بیا بگیر واسش ببر منم گفتم چشم و ممنون کاری نداری؟؟؟اونم گفت ن پسرم خدا حفظت کنه منم گفتم ممنون مامان یا علی اونم گفت علی یارت عزیزم،رفتم سمت پارکینگ ک توی پارکینگ ی دیوار شیشه ایی بود ک از اونجا باغ پشت خونه مشخص بود از اونجا دیدم ک ستاره داشت تلفنی صحبت میکرد خیلی محو چشماش بودم ولی خب خیلی زود ب خودم برگشتم و گفتم که فعلا بابام بهم نیاز داره فعلا رویاهای صورتی رو ولش؛ بعدشم سوار ماشین شدم و رفتم سمت بیمارستان ستاره:
توی باغ بودم و داشتم با لیندا تلفنی صحبت میکردم:
+خب کد بانو قرار بود ک 3 روز بمونی و بیای الان بیشتر از یه هفته موندی
– والا راستش اول این قرارمون بود ولی خب تصادف ‌کردیم و ی هفته تو بیمارستان موندیم
+خب تا الان توی بیمارستانی؟؟
– نه خداروشکر الان 2 روز میشه ک مرخص شدم
+خب پس کی میای؟؟
– به امید خدا پس فردا
+پس فردا؟؟؟؟
– آره چرا؟؟؟
+خیلیه سعی کن زود بیای
(از حرفاش مشخص بود ک داشت با یکی صحبت میکرد)
– لیندا داری با کی حرف میزنی؟؟
+هیچکی
– دروغ نگوو لیندا
+با عرفان
– چی میگه؟؟
+میگ ک کی قراره بیای؟؟
– از طرف من سلامشو برسون و بهش بگوو ک پس فردا میرسم
+سلامت باشی عزیزم
– خب لیندا سلام مامانمو برسون شارژ ندارم بهش زنگ بزنم حتی اگ شده همین ک رفتی پیشش بهم زنگ بزن تا باهاش صحبت کنم خیلی دلم براش تنگ شده
+چشم همین که رفتم پیششون بهت زنگ میزنم
– ممنون عزیزمی،خب بیشتر از این مزاحمت نمیشم گلی،کاری نداری؟؟
+ن عزیزم فقط مواظب خودت باش، عععه ستاره!!!!!!!!!عرفان هم سلامتو میرسونه
– سلامت باشه
+خدافظ گلی
– بسلامت عزیزم
بعد از اینک تماس رو قطع کردم رفتم و ب جمعشون اضافه شدم ک بعد از ی چند دقیقه مادربزرگ هم ب جمعمون اضافه شدن نشستیم و چایی خوردیم گفتیم و خندیدیم تا اینک غروب شد و اذان گفت منم رفتم وضو گرفتم و توی اتاقم نماز خوندم بعد از اینک نمازمو تموم کردم رو تخت نشستم و سرگرم گوشی بودم ک صدای در اومد،رفتم در رو باز کردم ک منا جون بود همین ک در رو باز کردم منا اومد بغلم کرد منم محکم بغلش کردم و بهم گفت:
+ستاره؟؟؟
– جانم
+میای بریم بازار؟؟
– تنها؟؟
+ن بابا با سمیه و محمدرضا
– اها ، این گفته ی تو بود؟؟
+راستش این خواسته محمدرضا ست ک بهم گفت ک بهت بگم ک شاید دوست داشته باشی همراهمون بیای؟؟
– (توی دلم خیلی خوشحال شدم) اوک البته فقط بخاطر تو میام الان لباسامو عوض میکنم و میام
+باشه جیگری منتظرتم هااا زود بیای
– باشه
همین ک مطمئن شدم ک منا رفت ی هورای محکمی زدم و تند تند لباسامو عوض کردم و عطر کاترین ک مورد علاقم بود رو زدم و رفتم داشتم از پله ها پایین می اومدم ک مادربزرگ صدام زد:
+ستاره دخترم چند لحظه بیا
– (منم رفتم بالا سمتش)جانم مادربزرگ
+یادته ک گفته بودم بعد از چایی کارت دارم؟؟
– آره یادمه
+خب پس بیا
– آخه مادربزرگ من ک قرار بود ک با محمدرضا اینا برم بازار؟؟
+اشکال ندارع کنسل کن بیا کارت دارم
– چشم الان ب منا زنگ میزنم و بهش میگم ک نمیرم شما برین
+آره بگو شکم درد گرفتم
– چرا مادربزرگ؟؟من ک…
+تو کارت نباشه هرچی ک گفتم رو ب منا بگو و زود بیا
– چشم
از کار مادربزرگ خیلی تعجب کردم که چرا اینکار کرد؟؟همزمان ی حس خیلی عجیبی منو در بر گرفت خلاصه رفتم ب منا زنگ زدم جواب داد:
+الو ستاره کجایی؟؟بابا بیا دیگ
– منا جون من نمیتونم بیام
+چرا؟؟
– شکمم دردم میکنه نمیتونم بیام
+شکمت؟؟
– آره
(از پشت تلفن می شنیدم ک محمدرضا به منا گف ک بهش بگوو میخوای ببریمت دکتر؟؟)
+عه…ستاره جون میخوای ببریمت دکتر؟؟
– ن عزیزم من همیشه اینجوریم بعدش خوب میشم شما نگرانم نشین برین خریداتون رو بکنین عزیزم
+مطمئنی؟؟
– آره عزیزم مطمئنم
+خب گلی هرجور راحتی
– خدافظ عزیزم
+بسلامت گلی مواظب خودت باش
– حتما عزیزم شما هم همچین
+البته گلم،خب کاری نداری؟؟
– ن عزیزم خوش باشین، یا علی
+علی یارت عزیزم
بعد از اینک با منا خدافظی کردم رفتم اتاقم لباسامو عوض کردم و رفتم سمت اتاق مادربزرگ در رو زدم و وارد شدم سلام کردم و گفتم:
+جانم مادربزرگ
– جونت بی بلا عزیزم بیا بشین
+(رفتم نشستم)جانم
– خب خب بگو ببینم دقیقا ب منا چی گفتی؟؟
+همون حرفایی ک شما زدین رو گفتم
-من یادم نمیاد چی گفتم تو بگوو ببینم
+گفتین ک بگم شکم درد دارم نمیتونم بیام
– آفرین آفرین
+خب مادربزرگ حالا نگفتین چرا بهم گفتین ک این حرفو بزنم؟؟؟
– من میخوام ک اولش محمدرضا نگرانت بشه و بعدش کم کم بیوفته تو عشقت بدون اینکه متوجه بشه ک عاشقت شده
+خب چطور؟؟من پس فردا میخوام برگردم کرج
– میدونم توی این ی روزی ک اینجایی میخوام محوت بشه بعد همین ک رفتی کرج دلش برات تنگ بشه
+…خب حالا چجوری؟؟
– کاری ک بهت میگم رو دقیق انجام میدی
+چشم حالا چ کاری؟؟
– ببین همین الان ک محمدرضا از بازار برگشت…

بعد از اینکه حرفای مادربزرگ تموم شد از اتاقش اومدم بیرون خیلی به حرفاش فکر کردم اینکار هایی ک بهم گف انجام بدم خیلی حیرت انگیزم کرده بود ی بار پشیمون میشم و بعدش میگم ک ن باید انجامش بدم رفتم تو اتاقم و دقیقا همون کارهایی ک مادربزرگ بهم گفت رو انجام دادم
در ماجرای واقعی:
+ببین ستاره محمدرضا از لباس قرمز خیلی خوشش میاد، عطر کاترین،عطر مورد علاقشه، آرایش ملایم رو دوست داره، رنگ مورد علاقش سبز هست
– خب مادربزرگ علاوه بر رنگ مورد علاقه لباس و اینا بهم بگوو دیگ از چ غذاهایی خوشش میاد و…
+نگران نباش عزیزم همه چی ب موقعش خوبه الان کاری ک باید انجامش بدی اینک بری لباسات رو عوض کنی و عطر مورد علاقش رو بزنی تا جذبت بشه آرایش ملایم هم یادت نره باشه؟؟؟
– چشم
زمان حال:
ی شال طرح پروانه ایی با ی شومیز قرمز و ی شلوار لی و کفش کرم پوشیدم لاک ب طرح ناخن طبیعی زدم و آرایش ملایم زدم عطر مورد علاقش رو هم زدم دقیقا همه کارهارو انجام دادم کامله کامل آماده ک شدم، گوشیمو برداشتم و رفتم پایین توی حال پذیرایی نشستم ک قشنگ همین که محمدرضا وارد شد حواسش سمت من پرت بشه، ساعت 8 شب بود با گوشیم سرگرم بودم ک یکی از پشت چشامو گرفت گوشیو گذاشتم کنار دستای گرم منا رو گرفتم و بلند کردم و اومد کنارم نشست و گفت:
+به به ستاره خانم چ خوشتیپ شدی!!!!!!
– واقعا؟؟؟خوب شدم؟؟؟
+شوخی میکنی؟؟؟آخه چون خیلی عالی شدی
– ممنون عزیزمی نظر لطفته
+خواهش میکنم،فعلا برم بالا لباسامو عوض کنم
– اوک عزیزمی راحت باش
بعد از اینکه منا رفت خودمو تر تمیز کردم و منتظر وارد شدن محمدرضا شدم ک دیدم سمیه وارد شد و سلام کرد و منم با لحن سرد جوابشو دادم بعد از سمیه هم محمدرضا وارد شد

محمدرضا:
وقتی که رسیدیم خونه،از ماشین پیاده شدیم منا و سمیه ک هرکدوم وسایلشون رو بردن و رفتن منم ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و قفلش کردم و رفتم توو وقتی ک وارد حال پذیرایی شدم ستاره رو اونجا دیدم ک بهش سلام کردم و اونم جوابمو داد و احوالپرسی کرد ک جواب احوالپرسی هارو هم دادم به تیپش ک توجه کردم خیلی خوب شده بود دقیقا همون رنگهایی ک دوست دارم رو پوشیده بود و همچنین عطر مورد علاقم رو زده بود خیلی جذاب شده بود همون لحظه ی احساس عجیب غریبی کردم هر چ ک راه می رفتم نمیتونستم از ستاره چشم بردارم واقعا خیلی خوشکل شده بود ولی خب حالا ب زور چشامو ازش گرفتم و رفتم اتاق لباسامو عوض کردم
ستاره:
واییییییییییی باورم نمیشد ک محمدرضا نمیتونست چشاشو از رو من برداره!!!!!!!!!خیلیییییییییییییی خوشحال شده بودم اون لحظه و از همون لحظه هم تصمیم گرفتم ک همیشه ب حرفای مادربزرگ گوش کنم و حتی اگ رفتم کرج باز باهاش در ارتباط باشم،رفتم بالا توی اتاق لباسامو عوض کردم و رفتم آشپزخونه ی قهوه درست کردم واسه خودم ک توی بالکن اتاقم بخورم،همین ک از آشپزخونه اومدم بیرون ی مادربزرگ منو کشوند و برد توو اتاقش و منو روی صندلی نشوند از اینکارش خیلی تعجب کردم و گفتم:
+مادربزرگ چیشده؟؟
– خب بهم بگو ببینم چیشد؟؟
+آها سر ماجرای محمدرضا؟؟؟
– آره دیگ
+راستش احساس کردم ک یکم داره جذبم میشه
– اینک خوبه یعنی کارمون داره نتیجه میده
+ولی مادربزرگ سمیه رو چطور بپیچونیم؟؟
– نمیدونم،ولی بازم نگران نباش خودم می پیچونمش
+آخه مادربزرگ این اسمش دزدیده
– چه دزدی؟؟
+اینک محمدرضا رو داریم از سمیه می دزدیم
– چی میگی تو؟؟خود سمیه اونو از ما دزدیده
+مطمئنی آخه اون شوهرشه
– آره مطمئنم تو کاریت نباشه
+باشه ..
– خب حالا بریم سر نقشه ی شماره 2
+مگ باز ی نقشه ی دیگ ایی دارین؟؟
– معلومه ک دارم
+خب حالا چی هست؟؟
سهراب:
توی باغ بودم با اون رویاهای شیرینم با ستاره!!!!!!توی این مدتی ک ستاره جلو چشام بود همه ی هوش و حواسم شده بود ستاره!!!!!دیگه تحمل نداشتم باید ب مادربزرگ برم بگم ک ستاره رو میخوام و میخوام برم خواستگاریش پس تند تند رفتم توو از پله ها رفتم بالا و رفتم سمت اتاق مادربزرگم اومدم در بزنم ک ستاره در رو باز کرد ی سلامی کردم و اونم جوابمو داد بعدشم رد شد همین ک از کنارم رد شد ضربان قلبم رفت بالا رفتم توو ب مادربزرگ سلام کردم و سرش و دستش رو بوسیدم اونم گفت:
+بشین پسرم
– (منم نشستم)
+خب ی حرفی ورد زبونته چیزی شده؟؟
– راستش آره یچیزی توی دلمه و میخوام بگمش
+ک اینطور،خب حالا بگو اون چیه؟
+مادربزرگ من از ستاره خوشم میاد و میخوام ک برم خواستگاریش
– (شوکه شده)واقعا؟؟؟
+آره راستش این حسی ک توی دلمه شاید ی علاقه باشه و فقط ی حس خوش نباشه
– واقعا فکرشو نمیکردم ک بعد از شکستی ک با خدیجه خوردی دوباره عاشق بشی؟؟
+خدیجه بالاخره هم تصمیم خودشو گرفت و با پسر عموش ازدواج کرد درسته ک من شکست عاطفی خوردم ازش ولی خب دوباره همون سهراب اولی برگشتم
– پسرم……من….نمیخوام همون شکستی ک از خدیجه خوردی دوباره از ستاره بخوری و قلبت بشکنه
+مگ مادربزرگ شما چیزی راجب ستاره میدونین ک ما ندونیم یعنی کسی توی زندگیش هس؟؟
– ن پسرم ولی میگم شاید ک عاشق یکی باشه؟؟نمیدونم شاید از یکی خوشش اومده باشه؟؟
+اومممم….فک نکنم
– هرطور ک راحتی ولی من اگ جای تو بودم بهش وابسته نمی‌شدم
+خب مادربزرگ شما کمکم میکنین ک ستاره وابسته م بشه؟؟
– من؟؟؟؟
+آره
– ای کاش زودتر میگفتی آخه الان دیگ خیلی دیره و ستاره میخوات برگرده کرج
+اشکال نداره دوباره ک میاد
– انشالله ک بتونم کمکت کنم
+مرسی مادربزرگ(و مادربزرگ رو بغل کردم)
– خواهش میکنم پسرم
سهراب:
خیلی خوشحال بودم ک مادربزرگ میخوات کمکم کنه ک ستاره وابسته م بشه ولی خب واقعا خیلی دیر بهش گفتم فردا میخوات برگرده کرج ای کاش زودتر میگفتم،ولی بازم خداروشکر ” رفتم تو اتاقم و مشغول لبتاب شدم توی پوشه ها ک میگشتم ی پوشه ایی ب نام “خدیجه زندگیم” بود روی پوشه کلیک کردم و کل تصاویر منو خدیجه در اومدن تجربه ایی ک با خدیجه داشتم دوست نداشتم ک دوباره تکرار بشه و با اینک خیلی از ستاره مطمئنم ولی بازم میترسم ک حرفای مادربزرگ ب حقیقت تبدیل بشه ولی انشالله ک نشه همون لحظه لبتاب رو خاموش کردم و از اتاق خارج شدم، رفتم باغ ک اونجا ستاره رو دیدم پس زود خودمو تر تمیز کردم و رفتم سمتش سرش تو گوشی بود و خیلی سرگرم گوشی بود ک از پشت بهش گفتم سلام اونم یکم ترسید و گف سلام و خندید همون لحظه احساس کردم ک قلبم از جاش پرید همزمان با خنده ی اون و بهش گفتم:
+خب چخبر
– (گوشیم رو خاموش کردم)سلامتی از آقا سهراب چخبر؟؟
+سلامتی،خب پس شما قراره ک فردا برگردین کرج؟؟
– آره دیگ خدایی 2 هفته ی دقیق حسابی کلافتون کردیم
+این چ حرفی دختر عمو مگ اینجا خونه ی شما نیس
– بله البته ک خونه ی منه ولی خب واقعا دیگ اذیتتون کردیم بردار
+(خنده از لبام محو شد)ن خواهش میکنم مراحمید، (با لحن عصبانی)با اجازت من باید برم
– خواهش میکنم(شوکه شده)
ستاره:
از رفتار سهراب خیلی شوکه شده بودم بخاطر همین رفتم دنبالش ولی نذاشتم ک منو ببینه دیدم ک رف بالا منم رفتم دنبالش ولی خیلی مواظب بودم ک منو نبینه بعدشم رفت اتاق منم رفتم اتاقش از پشت در رفتم ک ببینم چی میگه؟؟؟
قشنگ ب حرفاش گوش میدادم:

3 بار محکم با مشت ب دیوار زد بعدشم گف:چرا این همه ابراز علاقه ب ستاره جواب نمیده؟؟؟اگ بدونه چقدر دوسش دارم صدرصد این رفتار رو با من نمی‌کرد اگ میدونست ک چ رویاهایی توی ذهنم دارم ک خودش اساس این رویاها هس این رفتار رو با من انجام نمیداد(بعدش یکم آروم شد و گفت)من باید به ستاره بگم ک دوسش دارم و همین امروز آره این راه حلشه ک بدونه ک میخوامش و منو مث برادرش نبینه از این ب بعد

خیلی شوکه شده بودم ک چطور ممکنه ک همزمان با من سهراب عاشقم بشه و من عاشق برادرش؟؟؟ خیلی سریع رفتم اتاق مادربزرگ در رو زدم و وارد شدم و گفتم:

+مادربزرگ
– جانم؟؟چیشده ستاره؟؟
+مادربزرگ شما باورتون نمیشه ک من چی دونستم!!!!!!
– چی؟؟؟؟
+سهراب…
– میدونم………..دوست داره
+خب چیکار کنیم الان؟؟
– من ب این فکر کردم و خداروشکر ب ی راه حلی هم رسیدم
+خب راه حلش چیه؟؟

سهراب:

خودم رو تر تمیز کردم و از اتاقم بیرون اومدم و رفتم سمت باغ ک ب ستاره همه چیز رو بگم ک همین ک رسیدم باغ متوجه شدم ک ستاره توی باغ نیست پس رفتم سمت اتاقش در رو زدم کسی جواب نداد دوباره در زدم باز هم کسی جواب نداد نگران شدم ک خدایی نکرده چیزیش شده باشه بعدش گفتم:ستاره؛و آروم در رو باز کردم ک یکی منو از پشت روی شونم زد ک رومو برگردوندم و دیدم ک منا ست ک بهم گفت:

+داداش؟؟؟
– چیه؟؟
+اه اه اه………ازتون توقع نداشتم واقعـ….
– چیزی ک تو ذهنت اشتباهه؛من اومدم در زدم و دیدم کسی جواب نداد و آروم در زدم بعدشم کسی تو اتاق هم نیس
+ک اینطور خب حالا کارت با ستاره خانم چی هست؟؟؟
– راستش کارم….اصلا ب تو چه برو ؛ زود باش برو ب درسات برس
+درسام؟؟؟من درسام رو تموم کردم تویی ک کارت رو تموم نکردی؛بگو ببینم نکنه عاشق شده برادرم؟؟
– عـــــه…..
+ههههه واقعا عاشقشی؟؟؟
– اوووووووووف
+وااااااای خدایا سهراب از ته دل خوشحالم برات داداش
– منا….مناااااا
+جانم داداشی
– نمیخوام چیزی بهش بگی فهمیدی؟!خودم میخوام بهش بگم
+اونکه صدرصد
– (یکی از پشت رو شونم زد که برگشتم دیدممحمدرضا بود ک گفت:
+ب کی میخوای ک منا چیزی نگه چون تو میخوای بگی!؟
منا:خب من باید برم دیگ شما راحت باشین
+خب داداش تو نمیخوای چیزی ب من بگی؟!
– ……..
+باشه هرطور راحتی پس فعلا
– (اونو از دستش نگه داشتم و گفتم)وایسا؛تو بالاخره داداشمی و باید بدونی
+چیو باید بدونم!؟
– بریم تو باغ و بهت همه چی رو تعریف میکنم
+اوک
ستاره:
توی آشپزخونه بودم ک منا وارد شد و گفت:
+سلام سلام؛همگی سلام؛ای ستاره سلاااام
-علیک سلاااااام
+چطوری خوشگله؟!
– خوشگله!؟ منو میگی؟!
+اهووم
– خیلی خب منا بهم بگو چی شده!؟
+چیزی نشده بابا،نمیخوای نازت رو بکشم!؟اوک قبوله
– من این منظورم نبود….
+پس چی بود؟!
– اینکه تو یچیزی رو میدونی ولی نمیخوای بگی
+هااا…ن…ن…چیزی نشده
– خیلی خب؛حالا ک داری پت و مت میکنی تو حرفات این قوی ترین نشونه ایی ک اینک یچیزی رو میدونی
+عـــه…….آره یچیزی هست
– دمم گرم میدونستم خب حالا چی هست!؟
+من نمیتونم بگم
– چرا نمیتونی بگی؟!
+چون سهراب میخواد بهت بگه……وااااای(دستمو رو دهنم گذاشتم)
– سهراب!؟مگه چی میخواد بهم بگه؟!
+میخواد درخوا….
ک یهو سهراب گفت:”منا”
+بله داداش
سهراب:برو محمدرضا باهات کار داره
+چشم داداش
سهراب:(همش ب منا زول زده بودم اینک بعدا ب حسابت میرسم دهن لق اونم سرشو پایین انداخت خیلی زود از آشپزخونه رفت بیرون)
– سهراب
+(خیلی شوکه شدم ک بگم جانم یا بله ک تصمیم گرفتم بگم)بله
– با من کاری داشتی!؟
+……بله
– خب امری داشته باشی در خدمتم
+راستش میخواستم یچیزی رو بهت بگم
– بله بفرما
+میشه بریم باغ باهم صحبت کنیم اونجا
– بله حتما بفرمائید
ستاره:
میدونستم ک اون میخوات درخواست ازدواج رو بهم بده و بنابر توصیه های مادربزرگ خیلی خوب میدونم چجوری برخورد کنم رفتیم سمت باغ و اونجا نشستیم و سهراب شروع کردن ب حرف زدن:
+راستش ستاره یچیزی هست ک باید در جریان باشی
– بله بفرمائید
+من….من…از همون روز اول ک دیدمتون عاشقتون شدم و خیلی جذب تون شدم ولی خب میخواستم سر فرصت مناسب احساسم رو بهتون برسونم ک الان درسته ک خیلی دیره ولی خب بازم تونستم احساسم رو بهتون برسونم
-(کمی سکوت کردم و لبخند زدم و گفتم)راستش واقعا توش موندم ک چی بگم….
+لازم نیست الان چیزی بگین فقط خواهشا فکراتون رو خوب بکنید و اگ قسمت شد ک انشالله آینده ی مشترکی رو کنار هم داشته باشیم
-بله فکرامو میکنم حتما ولی خب…
+ولی؟!
-من…..دقیقا همون احساس رو وقتی دیدمتون داشتم
+(لبخند زدم)چ احساسی
– (سرمو پایین انداختم و با لبخند) عشق
+واقعا!؟
-اهوم
+خب لازمه ک فکراتونو بکنین ک انشالله…….مزاحمتون بشیم
-خواهش میکنم مراحمید
+فعلا با اجازه
سهراب:
از باغ رفتم بیرون و تند تند از پله ها رفتم بالا در اتاق رو باز کردم و خیلی محکم بستم و قفلش کردم و خودم پرت کردم رو تخت خیلی خوشحال بودم ک ای خدا خود ستاره هم منو دوست داره ولی رو نکرده بود ک بهم بگه دلم از خوشحالی بال در آورده باورم نمیشد ک بالاخره رویاهام ب واقعیت تبدیل خواهند شد
ستاره:
خیلی زود رفتم بالا و در اتاق مادربزرگ رو زدم و وارد شدم و گفتم:
+سلام ب مادربزرگ مهربانم(سرشون رو بوسیدم)
– سلام عزیز دلم چطوری خب چیکار کردی؟!
+همون کاری ک گفتین رو انجام دادم ولی مادربزرگ شما مطمئنین ک بعد سهراب صدمه ی عاطفی نمیبینه!؟
– آره دخترم کاملا مطمئنم فقط کافیه ب حرفم گوش کنی و هر چیزی ک ازت بخوام رو انجام بدی
+چشم ولی مادربزرگ ما فردا ک میخوایم برگردیم کرج چیکار کنم؟!
– تو ک شمارم رو داری!؟
+بله دارمش
– شماره ی محمدرضا رو داری!؟
+بله حتی شماره ی منا و سهراب و حتی عمو علی هم دارم اصلا شماره ی همتون رو دارم حتی خود سمبه
– خوبه تا اونجا هم باهات در تماس باشم
+چشم
– حالا برو اتاقت لباسی ک میگم رو بپوش و کاری ک میگم رو هم انجام بده
+چشم حالا چی کار کنم!؟
– ببین دخترم
ستاره:
بعد از اینکه حرفای مادربزرگ تموم شد رفتم و خودمو آماده کردم و بعدشم رفتم آشپزخونه دو فنجون قهوه درست کردم و دوباره رفتم بالا توی بالکن دقیقا مادربزرگ درست گفته بود محمدرضا همیشه عادت داره ساعت 8 توی بالکن باشه منم دقیقا قهوه ی مورد علاقش اسپرسو رو درست کردم و وارد بالکن شدم:
+سلام
– سلام ستاره خوبی
+ممنون زنده باشی شما خوبین
– الحمدالله
+….سمیه چطورن؟!
– (خواستم بگم ک والا از سمیه هیچ خبری ندارم ولی بعدش گفتم)شکر خوبه
+خداروشکر….من این قهوه رو واستون درست کردم راستش شرمنده م اگ قهوه ی مورد علاقتون نباشه اما خیلی قهوه ی اسپرسو رو دوست دارم شما چی!؟
– (فنجون رو ازش بردم و گفتم)ن خواهش میکنم دقیقا منم خیلی اسپرسو رو دوست دارم تا بقیه انواع قهوه ها
+خوبه پس زحماتی ک تدارک دیده بودم راجب ب قهوه ب باد نرفت(لبخند زدم)
– (ی لبخند زدم و کمی از قهوه رو نوشیدم)بـــــــه…..دقیقا همونطور ک من دوسش دارم هست
+واقعا اینک نشون میده من قهوه رو خیلی خوب درست میکنم
– آره دقیقا همون طوره ولی یسوال شما چی ب قهوه اضافه کردین ک اینقدر خوب شده؟!
+هیچی فقط یکم عسل برای شیرین کردن قهوه
– آها…..خب بیاید بشینیم و صحبت کنیم
+بله بفرمائید
نشستیم و خودم بحث رو شروع کردم:
+یسوالی داشتم
– بفرمائید
+چجوری با سمیه آشنا شدین آخه ایشون واقعا ی فرشته هستن و این روزا خیلی سخته ک فرشته هایی مث اون پیدا بشه!؟
– (لبخند زدم و سرم رو پایین انداختم و گفتم)بله….راستش ما باهم دانشجو توی دانشگاه بودیم و یجورایی میشه گفت خانوادمون با خانوادشون همدیگر رو میشناختن منم راستش اونو دوست داشتم و رفتم خواستگاری ک الان 2 ماهه باهم نامزدیم
+(خودمو سفت کردمو گفتم)چ خوب…..خوبه ک انسان با عشق ازدواج کنه و همسر آینده ش رو از عشق انتخاب کنه
– شما تا حالا عاشق نشدین؟!
+من جدیدا عاشق شدم…..و خیلی احساس عجیب غریبی اولش بهم دست یافت وقتی اون شخص رو دیدم……ولی اون احساس کم کم ب علاقه تبدیل شد حتی اگ نتونستم اون شخص رو ببینم هرطور ک شده باید صداش رو بشنوم….ب هر بهونه فقط میخواستم توجهش رو سمت خودم جلب کنم ولی خب بی تفاوت بود نسبت ب من ولی من……بازم امیدوار هستم ک یروز بالاخره حواسش سمت من پرت بشه و چشمش فقط روی من باشه
– (لبخند زدم)اهوم
+ببخشید من باید برم امری ک ندارین!؟
– ن خواهش میکنم بفرمائید
+با اجازتون
– …….ستاره
+بله
– بابت قهوه تون خیلی ممنون…در ضمن شما امشب خیلی جذاب ب نظر میاین
+(لبخند از ته قلب)ممنون زنده باشین نظر لطفتونه با اجازتون
محمدرضا:
توش مونده بودم چرا اینو گفتم و اصلا چرا این احساس بیشتر شد نسبت ب ستاره؟!واقعا من عاشقش شدم!؟اما چرا اینقدر دیر!؟ الان ک سهراب اونو میخوات ؛ و میخوات بره خواستگاریش تازه منم نامزد دارم
ستاره:
واقعا خیلی خوشحال بودم ک احساس محمدرضا راجب من داره تغییر میکنه و کم کم داره عاشقم میشه ولی خب چرا اینقدر دیر!؟ فردا من پرواز ب کرج دارم و باید می رفتم شهر خودم پیش مامانم؛خلاصه بعدش رفتم اتاقمو چمدونم رو بستم و ی لباسی هم برای خودم انتخاب کردم برای فردا؛همه چیز آماده بود و رفتم پیش پژمان خواستم ببینم ک همه چی روبه راهه رفتم و در اتاقش رو زدم:
+بفرمائید
– ستاره م
+بیا توو
– (در رو باز کردم)سلام ب آقا پژمان عزیزمون؛خوبی؟!
+بد نیستم
– پژمان چیزی شده!؟
+نه چطور؟!
– پژمان…تو ن تنها پسر خالمی بلکه داداشمی قشنگ از لحن صدات میدونم ک چیت شده…حالا ب من بگو ک چیشده!؟
+راستش یچیزی هست
– میدونم…بگو چی هست؟!
+سمیه نامزد محمدرضا هست…
– خب!؟
+…………
– پژمان تورو خدا ساکت نمون؛سکوت تو معنی میده اینکه یچیزه بدی هست؛بگوو ببینم چی شده؟!
+ستاره تهدیدم کرد
– چی!؟چرا؟!چطور!؟اصلا…چرا تهدیدت میکنه مگه چیکارش کردی؟!
+اون وقتی ک حموم بودم اومد توو اتاقم و گوشیم رو برداشت ی چن باری بود ک من جلوی اون رمز گوشیم رو میزدم ک اون حفظش کرده و اومد و شماره ی لیندا رو برداشت و الانم داره تهدیدم میکنه ک اگه کارهایی ک میخوات رو انجام ندم ب لیندا زنگ میزنه و همه چی رو ب روالی ک دوست داره میگه
– یعنی چی همه چی!؟مگه چیزی بجز اتفاق توی بیمارستان هم افتاده؟!
+نه ولی اون از بس ک عوضیه میخواد زندگیم رو آتیش بزنه
– کی گفته ک من بهش اجازشو میدم!؟
+یعنی چی؟!……نکنه تو میخوای ب محمدرضا بگی!؟……ستاره حتی ب خود سمیه هم چیزی نگو..
– ن ولی همه چی رو همین الان ب لیندا توضیح میدم
+من سعی کردم ک بهش بگم….
– خب؟!….ک چیشد!؟
+نتونستم بگم
– چرا نتونستی بگی!؟ تو ک کار بدی نکردی…بعدشم لیندا درکت میکنه
+می ترسم
– از چی!؟
+از اینک لیندا درکم نکنه
– ن درکت میکنه‌ اصلا خودم همه چی رو بهش میگم تو دیگه خودتو با این موضوع درگیر نکن
+اوک بازم ممنونم
– خواهش میکنم راستی پسر خاله چمدونت رو بستی برا فردا؟!
+اهوم تقریبا داره آماده میشه
– خوبه پس من برم بخوابم با اجازت آخه فردا ساعت 6 پرواز داریم
+اوک شب خوش
– شبت بخیر
ستاره:
منم رفتم سمت اتاقم آرایشم رو پاک کردم و گرفتم خوابیدم
سهراب:

باورم نمیشد ک قراره خبری از ستاره توی خونمون نباشه؛بخاطر همین تصمیم خودمو گرفتم که باید تا آخرین لحظه کنارش باشم پس از اتاقم اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق ستاره؛در رو زدم کسی جواب نداد دوباره در رو هم زدم ک کسی باز هم جواب نداد خیلی نگران شدم و دستگیره ی در رو گرفتم و در رو آروم باز کردم دیدم ک ستاره خوابیده بود؛چقدر هم ناز خوابیده بود نتونستم خودمو کنترل کنم و وارد اتاقش شدم و در رو هم پشت سرم بستم(حواستون باشه ک سهراب قصد کار بدی رو نداره لطفا زود قضاوت نکنید)رفتم جلو و ب چهره ی نازش نگاه کردم ک ناخودآگاه دستم رفت جلو و ب صورتش دست زدم چقدر صورتش نرم و سرد بود؛

پژمان:

وسایلمو ک جمع کرده بودم همین ک خواستم دراز بکشم و بگیرم بخوابم صدای زنگ گوشیمو شنیدم ک لیندا بود:
+الو
-الو سلام عزیز دلم خوبی لینی؟!
+ممنون پژی تو خوبی؟!
-اهوم همه خوب هستیم عرفان چطوره؟!
+عرفان داداشم همین ک دختر خالت رفت خرمشهر؛دیگه عرفان قبلی نیست خیلی تغییر کرده از بس ک دلش برای ستاره خانومتون تنگ شده
-(ی خنده ی ریزی کردم و گفتم)حالا ‌ک طاقتش رو نداره و نمیتونه دوری ستاره خانوممون رو نداره چرا از همون روزی ک مطمئن شو ک دوستش داره؛نرفت خواستگاریش؟!
-اینو نمیدونم ولی فک کنم ک دلیلش این بود چون میخواست همه چی بر طبق مراد باشه و خونه بگیره و ماشین و خونه رو کامل کنه برای ستاره خانم؛به زودی نیومد خواستگاری ولی خب دیر ک نشده هنو؛اومد خواستگاریش و مادر جون هم با خود ستاره هم در این مورد صحبت کرد؛مگه چیزی بهت نگف؟!
+ن والا من بی خبرم؛حالا بگذریم انشالله ک باهم خوشبخت بشن و شما و بنده هم خوشبخت بشیم
-پژمان نگوو اینطور خجالت میکشم
+به عزیزم الهی من فدای اونایی بشم ک ازم خجالت میکشن؛ بعدشم قربونت برم از کی تا حالا خجالت میکشی؟!واقعا نشناختمت
-پژمان نزار قهر کنم و حتی اگه هم نازم رو بکشی دیگه اصلا باهات صحبت نکنم؛اصلا برو گوشیو بده به ستاره میخوام باهاش حرف بزنم
+باشه باشه غلط کردم خوبه؛بعدشم ستاره ک عزیزم الان خوابه فردا هم پرواز داره فردا ک اومد باهاش بحرف الان بدبخت ک خوابیده
-من دیگ نمیدونم میخوام باهاش بحرفم همینی ک گفتم برو بیدارش و کن و گوشی رو بهش بده
+باشه خانومی فقط چن لحظه منتظر بمون
-اوک

سهراب:

به پیشونیش دست زدم و بعدشم ب چشمای خوشگل و مشکی ش همین ک خواستم ب لباش دست بزنم احساس کردم ک یکی داره میاد سمت اتاق ستاره؛وااااااای خدایا چیکار کنم اگ یکی بیاد توو و منو کناره ستاره ببینه ک اونم خوابه چی راجب من فکر میکنه!؟
خیلی زود خودمو زیر تخت کشوندم و ملافه ایی روی خودمم کشوندم ک خدایی نکرده یکی زیر تخت رو ببینه متوجه حضور جناب عالی نشه

پژمان:
بر طبق خواسته ی خانوم خوشگلم رفتم سمت اتاق ستاره خانم ک گوشیو بدم دستش با لیندا صحبت کنه؛در رو زدم و بعدشم در رو باز کردم چقدر دلم برای ستاره سوخت ک چقدر ناز خوابیده بود همون موقع ب لیندا گفتم:
+لیندا بیخیال شو بدبخت خوابه واقعا دلم ب حالش سوخت
-پژمان بیدارش کن و گوشیو بده دستش من از تو شکایت دارم ک میخوام باهاش درد و دل کنم
+بابا بزار برا فردا همین ک اومدیم هر چقدر میخوای باهاش صحبت کن؛قربونت برم از کی تا حالا پیله شدی؟!بخاطر پژی جونت ک بزار ستاره بخوابه فردا ک اومد باهاش تا هرچقدر ک دلت خواست باهاش صحبت کنی
-وای پژمان هميشه میدونی ک من همیشه ی هميشه کنار تو کم میارم؛باشه بابا ولش
+قربون دلت مهربونم؛همین ک عروس داداشت شد اونموقع حتی اگه هم بخوای باهاشون توی ی اتاق بخوابی دیگه راحتی
-خیلی بی ادبی پژمان
+(همزمان با قهقهه رفتم بیرون ک نکنه ستاره بیدار بشه)

سهراب:

حرفای پژمان رو قشنگ شنیدم؛یعنی چی؟!یعنی ستاره خواستگار براش اومده؟محاله اگ بزارم ب این راحتی از دستم بره اون ستاره ی منه ستاره‌ی آسمون تاریک منه غیر ممکنه بزارم برای یکی دیگه بجز من بشه؛از زیر تخت اومدم بیرون و همچنان ک ب چهره ی معصومانه ی ستاره خیره بودم زیر لب گفتم ک “غیر ممکنه ک بزارم برای یکی دیگ بشی” و از اتاق اومدم بیرون البته خیلی حواسم رو جمع کرده بودم ک پژمان منو نبینه و راهی اتاقم شدم ب اتاقم ک رسیدم در اتاقم رو باز کردم و رفتم تو ک پشت سر خودم هم بستم بعدش روی گوشه ایی از تخت نشستم ک صدای ی آخ شنیدم ک همزمان از تخت بلند شدم؛یچیزی از زیر پتو نشست و پتو رو زد کنار ک منا بود؛ ب اندازه ایی ک ترسیده بودم همون اندازه هم عصبی شده بودم ک با لحن جدی گفتم:
+تو اینجا دیگ چ غلطی میکنی؟
-علیک سلام خوبی داداش؟
+سلام و درد منو بگو ک با این هیکلم توی وروجک منو ترسوندی
-(با ی پوزخند گفتم)واقعا داداش ترسیدی؟
+(نفس عمیق کشیدم و چشامو همزمان هم بستم و گفتم)تو اینجا چیکار میکنی؟
-(با کنایه گفتم)دلتنگت شدم
+دلتنگم شدی آره؟؟؟(بعدشم بالشت رو گرفتم و جنگ بالشت رو هم شروع کردم ک منا توی این جنگ اصلا کم نیاورد و من تسلیم شدنم رو ب زودی اعلام کردم)
-(نفس زنان گفتم)دیدی داداش……من اصلا کم نمیارم(همزمان در حین نفس کشیدن های عمیق کنار سهراب دراز کشیدم)همه کنار من توی این جنگ کم میارن ولی……من عمرا اگه کوتاه بیام
+باشه حالا تو هم…….حالا نگفتی….اومدی اینجا چیکار؟!
-راستش…فیلم ترسناک دیدم و…..ترسیدم…گفتم پیش سهراب بخوابم امشب رو
+تو بی جا میکنی فیلم ترسناک ببینی
-عه داداش…..
+زهر مار و داداش گفتم هزار بار هم حاضر نیستم ک تکرار کنم(بعدشم شمرده شمرده گفتم)فیلم….ترسناک…ممنوع…منا خانم فهمیدی یا بزارم محمدرضا بفهمونتت؟!
-نه نه نه توروخدا ب محمدرضا هیچی نگوو دیگ این آخرین بار آخرین باره دوباره فیلم ترسناک نمیبینم تا ب غلط نیفتم…..(بغلش کردم و گفتم)داداشی؟….میشه امشب رو پیش تو باشم؟!
+امان از دست تو….باشه ولی حواست باشه ک فقط امشب رو اینجا میمونی
-ممنون داداش مهربونم…..چشم فقط امشب
+باشه حالا بگیر بخواب
-چشم…..عه سهراب
+چیه؟
-(ی پوزخند زدم و ابروهام رو در هم کشیدم و گفتم)میشه بغلم کنی؟
+(ی پوزخندی زدم و بغلش کردم)

ستاره:

ساعت گوشیم ک زنگ خورد دیدم ک ساعت 5 و نیم خیلی زود رفتم مسواکم رو زدم و وضو گرفتم و نمازم رو ک خوندم رفتم پایین نسکافه درست کردم برا خودم و نوشیدم و رفتم آماده شدم بعد از اینکه آماده شدم؛با خودم گفتم ک باید ی سری ب پژمان بزنم ک ببینم آماده شده یا هنوز خوابه؟از اتاقم خارج شدم و ب اتاق پژمان ک رسیدم در رو زدم و رفتم توو خداروشکر آماده بود ی سلامی کردم و گفتم:
+به به پسر خاله ی عزیزمون چ خوشتیپ شده
-والا هر چی خوشتیپ بودن ب تو مربوط میشه ستاره خانوم
+نظر لطفته
-واقعا ک ازت انتظارشو نداشتم
+چیشده؟!انتظار چیو ازم نداشتی؟
-برای خوشگل خانممون خواستگار اومده و من بی خبرم؟
+چی؟کیو میگی؟
-کیو میگم؟؟؟عرفان دیگه
+(خندیدم و گفتم)بابا فک کردم خبریه
-فک کردی؟ یعنی عرفان در این حد مهم نیس؟
+ن بابا من اصلا قصد ازدواج با عرفان رو ندارم ک؛تازه جواب منم مشخصه ک من با این شخص ازدواج نخواهم کرد
-ستاره چرا ب این زودی جواب رد رو میدی بهش؟واقعا بدبخت خیلی دوست داره و میخوات دلت رو هرطور ک شده بدست بیاره چرا عذابش میدی بابا ی فرصتی بهش بده
+(موضوع رو پیچوندم و گفتم)حالا این موضوع ب کنار ک همین ک برگشتیم خونه راجبش صحبت میکنیم الان داره دیرمون میشه ساعت 6 ربع کمه بریم پایین
-باشه میریم ولی فک نکن ک من یادم بره
+باشه حالا بریم

رفتیم پایین ک خداروشکر آسانسور داشتن و چون چمدون ها خیلی سنگین بودن با آسانسور رفتیم پایین ک همین ک در آسانسور باز شد منا رو دیدم ک چشاش قرمز بودن و زود اومد بغلم کرد ک همین ک پژمان اونو دید چمدونم رو برد و رفت و مارو تنها گذاشت تا راحت باشیم ک بعد از رفتن پژمان من شروع کردم:
+قربونت برم چرا داری گریه میکنی؟
-دلم برات تنگ میشه ستاره؛چرا میخوای بری؟اصلا بیاید خرمشهر زندگی کنین بخدا بهت عادت کردم نمیتونم نبودنت رو تحمل کنم
+قربونت عزیزمی من بهت قول میدم ک دوباره برگردم پيشت و دفعه‌ی بعدی بیشتر میمونم فداتشم؛قبوله
-(ی پوزخندی زدم و سرم رو ب نشونه ی تایید تکون دادم و همزمان ستاره با دستای مهربونش اشکامو پاک کرد)
+بیا بریم
-بریم

رفتیم سمت حال پذیرایی ک همه نشسته و منتظرمون بودن سلام کردیم و بعد از اونم خداحافظی کردیم با عزیزانمون(جالب اینجاست که اول سلام و بعدشم خداحافظی)بزور تونستم از منا دل بکنم و از عمو علی؛عمه رحیمه؛زن عمو علی؛سهراب و بخصوص از مادربزرگ دیگ واقعا نمیتونستم ب راحتی دل بکنم ازش خلاصه قرار شد ک محمدرضا و عمو علی و سهراب هم قرار بود ک بیاد ولی گفت ک کار داره و نمیتونه بیاد(قشنگ تابلو بود ک میخواد گریه کنه و بغض تو گلوشه)رفتیم سمت پارکینگ هوا ابری بود ب یاد منا افتادم ک بزور تونستم ازش دل بکنم؛محمدرضا چمدون هارو گذاشت توی صندوق ماشین و منو و پژمان پشت نشستیم و محمدرضا رانندگی رو بر عهده گرفت و عمو علی هم جلو نشست؛همین ک داشتیم ماشین رو از پارکینگ در می آوردیم ی قطره روی پنجره ی ماشین چکید؛بارون نم نم می بارید و تا راه فرودگاه همچنان شدید و شدیدتر میشد بالاخره رسیدیم به فرودگاه؛پیاده شدیم و چمدون هارو پایین آوردیم و راهی فرودگاه شدیم ک پژمان و محمدرضا رفتن سمت پذیرش فرودگاه ک بهشون گفتن بهتره ک زمان پرواز ها رو از روی تابلو ببینن ک وقتی ک دیدیم نوشته بود ک سفر به کرج کنسل شده غیر ممکن بود الان باید چیکار کنم واقعا دلم برای مامانم و لیندا ی ذره شده بود نمیتونستم ک تحمل کنم ک بعدش ب پژمان گفتم ک باید برای فردا بلیط بگیریم اونم تایید کرد و رفت دست ب کار شد ک همزمان عمو علی روبه من کرد و گفت:
+ستاره دخترم
-بله عمو جان
+واقعا نمیدونستم ک در این حد توی خونمون معذب هستین ک اینقدر عجله دارین و میخواین هرچه سریعتر برگردین کرج
-ن عمو این چ حرفیه اتفاقا هم خیلی راحتم اصلا احساس معذب بودن رو نمیکردم خیلیم راحت بودم بیش از حد
+باید راحت باشی دخترم؛این دیگه خونه ی خودته و لازم نیست ک ما بهت بگیم ک چجوری توی خونه ی خودت راحت باشی
-بله عمو؛اینو میدونم ولی خدایی بیش از حد راحت بودم ک قشنگ 3 هفته موندم
+واا؛مگه خونه ی غریبه موندی ک میخوای از خودت خجالت بکشی؟
-ن عمو این چ حرفیه ولی واقعا دیگ مادرم خیلی نگرانم میشن علاوه بر اون هم کارم هست ک فقط برای ی هفته مرخصی گرفته بودم ک 3 برابرش کردم
+بله عمو حق داری ولی حتما دوباره هم بیاین اینجا هم خونه ی خودتونه هم تو و هم آقا پژمان و مادرت حتما تشریف بیارین
-بله حتما دوباره هم مزاحمتون میشیم
+این چ حرفیه عمو جان؛خونه خونه ی خودته دخترم؛مراحمی عزیزم
-(ی پوزخندی زدم و گفتم)لطف دارین

پژمان ک اومد و گفت ک فردا ساعت 8 شب پرواز ب کرج هست ک دوتا بلیط باز هم گرفتم ک بعدش راهی خونه شدیم و وقتی ک همه مارو دیدن هم شوکه بودن و هم خوشحال بعد از اینک قضیه رو دونستن منا کنارم نشست و گفت آخ جون امشب ستاره کنار من می‌خوابه و منم لپش رو کشیدم و گفتم آره عزیزم امشب مزاحم شما هستم ک زن عمو علی گفت این چ حرفیه دخترم و روبه منا کرد و بهش گفت ک همراهم بره و چمدونم رو ببره و بزاره توی اتاقم و راهی آسانسور شدیم و بالا رفتیم و چمدون و گذاشتیم توی اتاق البته لباسارو از چمدون در نیاوردم چون میدونم فردا باز میخوام برم پس بهتر بود ک داخل چمدون باشه؛لباسامو با لباسای خونگی ست فیروزه ایی عروسکی عوض کردم و ی شال گلبهی ساتن ب سر کردم و از اتاق رفتیم و پایین رفتیم سمت باغ با اینکه هنوز هم بارون می بارید اما توی آلاچیق ک دیوارهاش شیشه ایی بودن نشستیم ک مبل البته اونجا بود؛کلی صحبت کردیم ک بعدش سهراب به جمعمون اضافه شد:
+سلام خانما؛توی هوای بارونی اینجا چیکار میکنین
(بعد از جواب سلام)
-علیک سلام داداش والا دلمون پوسیده بود اون توو؛گفتیم ک بیایم توی باغ بشینیم ک چون هوا بارونیه توی آلاچیق نشستیم
+ک اینطور
-بله
+منا جان میشه تنهامون بزاری؟
-(با لحن تمسخرآمیز و متعجب گفتم)بله؟
+(بهش زل زدم و با تمام جدیت گفتم)تنهامون بزار
-(ی چشمک مخفیانه ب سهراب زدم طوری ک ستاره متوجه نشه زدم و گفتم)چشم داداشی(و رفتم)
×با من کاری داشتی؟
±راستش خواستم بدونم ک (یهو تلفن همراهم زنگ خورد ک مادربزرگ بود جواب دادم)
+الو جانم مادر
……………
+من؟توی باغ نشستم کنار ستاره چطور؟
……………
+چشم،چشم الان میام
……………
+چشم حتما یا علی
+(روبه ستاره کردم و گفتم)شرمنده باید برم کارم دارن
-صاحب اجازه هستی بفرما

سهراب:

با ستاره خداحافظی کردم و رفتم سمت اتاق مادربزرگ در رو زدم و وارد شدم و سلام کردم:
+جانم مادر امری داشتین؟
-آره عزیزم بیا بشین تا بهت بگم
+(نشستم)بفرما قربونت برم اینم نشستم
-سهراب جان یچیزی هست ک باید بدونی….

محمدرضا:
+در این حد شما عجله دارین و میخواین راهی کرج بشین واقعا؟
– بله ب اندازه ی کافی مزاحم شدیم و ب غیر از اینم واقعا اونجا خیلی نگرانمون شدن
+ چه حرفیه آقای پژمان از شما بعیده ک مارو غریبه بدونید
– ن اصلا هم اینطور نیست داداش شماهم علاوه بر خانواده ی ما هستین خیلیم باهاتون صمیمی و راحت شدیم ک بیشتر از 2 هفته مزاحمتون بودیم
+ خواهش میکنم این حرفا چیه برادر مراحمید اینجا هم خونه ی شماست هرموقع ک خواستین بیاید قدمتون رو چشم
– بله انشالله ک دوباره هم می‌رسیم خدمتتون
+قدمتون رو چشم
– خواهش میکنم؛(انگار ک ب یاد چیزی افتادم)راستش داداش ی ذره فضولیم گل کرده و یسوالی ازت دارم
+ جانم بپرس
– خواستم بدونم ک شما کارتون چیه؟
+ خواهش میکنم این کجاش فضولیه در واقع ما ی شرکتی داریم؛ البته شرکت معماری ک برای همه خانواده ست و پدر بنده اونو تاسیس کرد سال 1389
– به به؛بعد شما اونجا لابد مدیر هستین؟
+ خیر راستش ب عنوان ی رئیس بر کل شرکت اونجا ی دفتر دارم ک 4 سال پیش بعد از بازنشستگی پدرم شروع ب کار کردم و در واقع خود سهراب مدیر اونجا هست ک 2 سال برای جلب توجه بقیه ی شرکت‌های معماری ب ترکیه میره ک همین چند هفته پیش هم برگشتن
– چ جالب؛ راستش حتی خود ستاره هم رشته ش معماریِ و توی ی شرکتی توی کرج مهندسی کار میکنه
+ بله میدونم من از خود شرکتی ک کار میکنن شمارشون رو آوردم و تونستم ک باهاتون ارتباط برقرار کنم؛ متوجه هم شدم ک خیلی ب کارشون علاقه دارن و خیلی ب کارشون توجه زیادی هم دارن
– بله ایشون خیلی کارشون رو دوست دارن خیلی ب کارشون علاقه دارن
+ بله(گوشیم زنگ خورد ک سمیه بود از پژمان معذرت خواهی کردم و جواب دادم)
+ الو
– الو محمد
+ خوبی
– بد نیستم؛ محمد باید ببینمت
+ چیشده؟
– بیا پایین من دم درم
+ خب زنگ رو بزن و بیا توو
– ن بیا سوار شو توی پارکینگم
+ باشه(قطع کردم)

ستاره:
+ خیلی خب؛ منا خانم نوبت شماست
– بله؟ نوبت من؟
+ آره؟ نوبت شماست( زدم زیر خنده)
– اوک حالا ک اینطور شد صبر کن؛ اگ نذاشتم 2 امتیاز از امتیاز هات کم بشه ؛ منا نیستم
+ عمرا اگه بتونی؛ •منا• جان( روی منا حسابی تاکید کردم ی پوزخندی زدم)
– خب ستاره جان ؛ بگو ببینم من کی هستم؟ رنگ موهام استخوانیه و قدرت شگفت انگیز دارم ؛ کی هسنم؟
+ ضایع ست دختر عمو ؛ السا از فروزن( و هردومون زدیم زیر خنده ک در رو زدن)
– بفرمائید توو
سهراب :سلام ؛ عه تو اینجا چیکار میکنی؟
منا :چرا داداش؟(لبامو غنچه کردم و اخم کردم)
سهراب :چرا؟ ستاره میخوات استراحت کنه تو میای اذیتش کنی
ستاره :ن اتفاقا من ازش خواستم ک پیشم بیاد چون واقعا حوصلم سر رفته بود و در کل از منا بعید میدونم ک بلد باشه کسیو اذیت کنه ؛ ( صورتم رو بصورت سوالی در آوردم و روبه منا کردم) مگه ن منا جان؟
منا _ البته البته( همه زدیم زیر خنده)
سهراب _ خیلی خب؛ راستش من میخواستم بهتون بگم ک امشب رو شام بیرون میریم رستوران…….خودتونو آماده ی امشب کنید
منا :ای جان ؛ ستاره هم میاد دیگه
سهراب : اونوقت چرا ک نیاد؟ البته این مهمونی به افتخار ستاره هست ک برگزار شده
منا _ به به ؛ ستاره خانم به زودی پارتی گیر آوردن
ستاره _ (وقتش بود ک کمی عشوه بریزم) چرا ک پارتی گیر نیارم ؛ اصلا باعث افتخارمه ک پارتی گیر بیارم اونم سهراب
منا _ اوووووه ؛ چقدر هم ب یکدیگه افتخار میدن ( میدن رو با خنده گفتم)
سهراب _ خیلی خب حالا برو خودتو آماده کن بزار ستاره هم آماده بشه
منا _ بله بله چشم

ستاره:
واقعا مونده بودم ک برای امشب چی بپوشم چمدونم رو باز کردم و ب اولین لباسی ک چشمم خورد ؛ گفتم ک این خودشه ک مناسب همچین مهمونایی هست خداروشکر ک با خودم آوردمش ؛ ی کت و شلوار کرمی ک زیر اونم ی بلوز مشکی آستین بلند و به همراه ی روسری ک زمینه ش گلبهی روبه کالباسی و خطی خطی هاش بصورت مثلثی طوسی رنگ و بوت پاشنه بلند ک از سمت انگشت هاش یکمی بازه ک اونم مشکی رنگه و ی کیف کرم ک یکم تیره تر از کت و شلوارِ ؛ حالا کاملا آماده شده بودم داشتم کرم پودر ب صورتم میزدم ک گوشیم زنگ خورد “مادربزرگ” بود:
+ جانم مادر…(حرفمو قطع کرد)
– ستاره زود باش بیا اتاقم میخوام یچیزی رو بهت بگم
+ چیشده مادربزرگ؟
– چیزی نیست اما راجب مهمونی امشبه
+ چشم الان میام( قطع کردم)

محمدرضا:
+ سمیه الان منو اینجا کشوندی ک این حرف رو بزنی؟
– باورم کن محمد همه چی یهویی شد
+ یعنی چی؟ مگه تو نظری نداری بین خانوادت ک همه چی یهویی شد؟
– چرا دارم ؛ ولی…(میان حرفم رو قطع کرد)
+ ولی خودم خواستم ک همراهشون برم آره؟ سمیه اگ تو میخواستی باورم کن خودم میبردمت یعنی چی الان یهویی اومدی بگی ک بای بای محمد میخوام برم لندن؟
– محمد میشه یکم آروم باشی؟ بعدشم گفتم ک فقط 2 ماه میمونیم و برمیگردیم
+ آره جون خودت ؛ اگه اونم دوباره بابات پیله نشه و بگه ک اونجا برای همیشه میمونیم…هه
– محمدرضا تورو خدا یکم آروم تر همه دارن نگامون میکنن
+ بزار نگاه کنن
– (نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم) باور کن حتی اگه خود آقام هم بعد از اون 2 ماه بگه ک ی 3 روز دیگه برمیگردیم ایران ؛ خودم همون آخرین روز اون 2 ماه پرواز میکنم و میام پیشت ؛ خوبه؟
– آره خیلی خوبه ؛ دقیقا این حرفتو هم قبل از اینکه بری روسیه هم زده بودی ک آخرین روز اون 6 ماه برمیگردی ک 11 ماه اونجا موندی ؛ من هنوز هم متوجه نمیشم ک چرا اون ی ماهی ک مونده بود رو هم نموندی ک جشن کریسمس رو با آقای رالف ویلیام بگیری؟
– عه محمدرضا چی داری میگی تو؟ بابا هزار بار بهت توضیح دادم ک علاوه بر کار واجب ک بعد 6 ماه واسم تعیین شده بود رو انجام دادم ؛ بازم بهم اطلاع دادن ک 5 ماه دیگه رو باید توی مُسکو کار کنم تا استعلام شرکتمون توی کل روسیه راه بیفته ؛ اینو علاوه بر خودم؛ خود پدرم هم بهت توضیح داد ؛ اصلا 3.5 سال از اون سفر کاری گذشته و هنوز جناب عالی نمیتونن از اون سفر کاری لعنتی دست بکشن و هرموقع ک سفر کاری واسم پیش اومد دوباره فایل اون سفر رو میگیری و میکوبی رو سرم ؛ اگه اینجوری باشه و نتونی بگذری ما نمیتونیم با هم ادامه بدیم
+ (بعد از مکث نسبتا طولانی) منو برسون خونه
– محمد…
+( با فریاد) گفتم برسون خونه
– چرا داد میزنی ؛ باشه سوار شو
سوار شدیم و راهی خونه شدیم ؛ سکوت بینمون حکم فرما بود کسی چیزی نمی گفت تا اینکه گوشیم زنگ خورد •سهراب• بود:
+الو سلام
– سلام داداشی؛ کجایی؟بابا کل خونه رو گشتم پیدات نشد
+ من خونه نیستم بیرونم؛ با سمیه
– جدی؟ چرا ماشینت توی پارکینگه؟
+ با ماشین سمیه زدیم بیرون
– اها خوش باشی
+ ممنون کارم داشتی؟
– آره خواستم بگم ک امشب شام همه بيرون هستیم گفتم ک در جریان باشی ب سمیه هم بگوو ک بیاد باشه؟
+ عه ک اینطور؛ باشه حتما بهش میگم در ضمن سمیه سلامتو میرسونه
– سلامت باشه تو هم سلاممو بهش برسون
+ سلامت باشی؛ کاری نداری داداش
– ن داداشی فقط خواستم بدونم ک واسه ناهار خونه ایی
+ آره تو راه خونه ایم؛ داریم میایم
– خوش اومدین قدمتون رو چشم یا علی
+ علی یارت
تلفن رو قطع کردم و یعد از اینکه ب خونه رسیدیم با لحن سرد و خشک گفتم:
+ امشب شام همه بیرون هستیم(ب طرفش برگشتم) میای دیگه؟
– ن متاسفانه نمیتونم بیام کار دا…
+ کار کار کار؛ همش کار؛ زندگی تو در مقابل من همش شده کار و بس؛ سمیه نمیشه یکم کار رو بزاری کنار؟ عمر تموم میشه ولی کار تموم نمیشه که؛ من هنوز نمی‌فهمم کی قراره ک ی ذره از وقت با ارزشت رو با من بگذرونی؟همه ی وقتت شده کار؛ اگه اینجوری باشه منم ک کار دارم ولی بازم ازش می‌گذرم ک ی ذره از وقتمو با تو باشم اونوقت تو حاضر نیستی ک حتی ی لحظه از وقتتو با من باشی؟(با عصبانیت در ماشین رو باز کردم)
– محمد…(نذاشت ک حرفمو ادامه بدم و خیلی زود در ماشین رو بست و رفت) رفتم توی خونه و بدون اینکه حتی با سمیه هم تعارف کنم بیاد توو؛ واقعا سمیه در مقابل من حتی حاضرم هم نیس ک ی لحظه از وقتشو صرف من بکنه؛ چرا ک باهاش در میون بزارم و خودمو در مقابل اون کوچیک کنم؟ تصمیم خودمو گرفتم ک از این ب بعد مثل خودش باهاش برخورد بکنم و بجای اینکه من برم بهش بگم ک باهم باشیم اون بیاد ب من بگه؛ وارد خونه شدم اولین کسی رو ک دیدم ستاره بود با ی لبخند سلام کردم و اونم جوابمو داد و راهی اتاق شدم؛ وارد اتاق شدم و لباسامو عوض کردم و روی تخت ولو شدم طوری ک مثل ی ستاره دریایی شده بودم؛ چشامو بستم ک صدای تق در اومد گفتم بفرمائید ک منا خانوم بود و بعد از اینکه کامل وارد اتاق شد گفت: میتونم بیام توو؛ با اینکه کارش تمام غم هام رو فراموش کردم و از ته دل خندیدم و روبه ش کردم و گفتم: بیا وروجک خانم ” و اونم اومد و روی پام نشست و دستامو دور کمرش حلقه کردم و گفتم: خب منا جان؛ چی میخوای
– لابد سهراب چیزی راجب مهمونی امروز بهت گفته؛ درست؟
+ آره گفت ک امشب همه شام رو بیرون هستیم؛ چطور؟ یعنی خبریه؟
– وای باورم نمیشه ک سهراب چیزی بهت نگفته راجب این مورد؟
+ چیشده؟
– بابا سهراب این مهمونی رو ب افتخار ستاره برگزار کرده
+ جدی؟ خب حالا نمیدونی دلیلش چیه؟
– چرا میدونم ولی نمیگم تا اینکه بدونم شیرینی م چیه؟
+ اممممم….بزار فکر کنم‌…..میبرمت دیزنی لند
– وای داداش راست میگی؟
+ اهوم ولی ب شرط اینکه بدونم ک دلیلش با ارزش باشه
– آره بابا؛ خیلیییییییییییییی
+ باشه بگو می‌شنوم
– سهراب این مهمونی رو برگزار کرده چون میخواد از ستاره جلوی همه خواستگاری کنه(لبخند محمد کاملا محو شد)( و بلند شدم و بصورت تئاتر واسش اجرا کردم) و جلوی اون زانو بزنه و جعبه ی انگشتر رو باز کنه و مثل فیلم ها میخواد بهش بگه ستاره با من ازدواج میکنی؟ ستاره هم جوابشو بله بله بلههههه
+ سهراب میخواد از ستاره خواستگاری کنه؟(موضوع رو پیچوندم)اونوقت من بی خبرم؟
– چی میگی داداش؟ همه ی ما امروز با خبر شدیم همه چی یهویی شده بخدا
+اهوم ک اینطور ؛ پس خودمونو آماده کنیم
– آره من برم آماده بشم؛ فعلا
+ بسلامت
0

ستاره:

از اتاق مادربزرگ بیرون اومدم و رفتم سمت اتاق خودم؛ پس ماجرا از این قراره آقای سهراب میخواد ازم خواستگاری کنه ک خداروشکر مادربزرگ خیلی خوب راهنماییم کرده ک چجوری برخورد کنم و ی موقعه ایی سوتی ندم البته خیلی دوست داشتم ک بجای سهراب؛ محمدرضا ازم خواستگاری کنه؛ چ غلطا اون نامزد داره بیاد منو بگیره ک چی بشه؟ بیخیال فکر کردن ب محمدرضا و داداشش شدم بالاخره میدونستم ک آخرش بهم می‌رسیم رفتم روی صندلی کنار میز آرایش نشستم و دست ب کار شدم و همزمان هم ی آهنگ گذاشتم:
___________°•🎶🎵•°__________
یک آن..
ای جان..
کم نشدی در یادم..
شادم؛ زنده ام..
که بی هوا دل دادم..
جانِ جانان..
آه ای پریزاد من..
عشقت عمری ست؛ رسیده به داده من..
زیبای دلخواه..
ای خوب همراه..
غرق تو از بود و نبود من..
جان به قربانِ..
آن دو چشمانِ..
مهربانت ای وجودِ من..
تو پریزادی و انگاری که رویایی..
و چشمات میری و طوری ترین تصویر دنیای منه..
تو مثه خوابی و ای کاش منو دریابی و..
دریایی مسازی از شب و روزی که رویای منه..

___________°•🎶🎵•°__________

همینجا بود ک گوشیم زنگ خورد ی تماس تصویری از لیندا داشتم خیلی زود دستامو با یه دستمال پاک کردمو جواب دادم:
+ سلام
– سلام کدبانو خوبی
+ ممنون تو خوبی؛ همه خوبن؟
– ممنون سلام دارن؛ عه درحال آرایش کردنی؟جایی میخوای بری؟
+ اهوم امشب همه بیرون شام دعوتیم
– به‌ به؛خوش بگذره؛ ستاره ی چیزی میخوام بهت بگم
+ جانم بگو چیزی شده؟
– اهوم مامان و بابا دارن برمیگردن ایران
+ شوخی میکنی؟
– ن بابا شوخی چیه دیگه؟دارم راست میگم
+ قربونت برم واقعا خیلی خوشحال شدم برات
– عزیز دلی بخدا؛ میگم ستی جونم؟ عرفان
+ لا اله الا الله؛ بگو ببینم چی میخوان آقا عرفان؟
– عرفان….
+ چرا یهو ساکت شدی؟بگو ببینم چیشده؟
– عرفان تصمیم گرفته ک ب مامان و بابام بگه ک من ستاره رو دوست دارم و اونم دوسم داره و‌ میخوایم باهم ازدواج کنیم
+ جان؟چی گفتی؟من اونو دوست دارم؟آره خب قبوله ک ب عنوان ی انسان دوسش دارم ولی ن ب عنوان ی عشق!!!!
– چی میگی ستاره؟اون میخواد بهشون بگه ک عاشق همیم و هرچه سریعتر میخوایم باهم ازدواج کنیم
+لیندا توروخدا ی کاری کن ک هیچی بهشون نگه اگه دستم به داداشت برسه اونوقت ک تیکه تیکه ش میکنم بخدا دیگه راه نجاتی براش پیدا نمیشه
– اوک گلم نگران نباش خودم دست ب کار میشم فعلا من میرم گلم مزاحمت نمیشم
+ن قربونت بشم مراحمی یا علی
– علی یارت
گوشیو قطع کردم و توی دلم گفتم《بمیری عرفان》
0
عطرمو زدم ک دیدم ساعت هفت و نیم شده ؛ وااااای خدا حسابی دیرم شده بودم تند تند کفشمو پوشیدم و گوشیمو و با ی عطر کوچیک ک اسمش سنوریتا بود و قرمز رنگ هم بود توی کیفم گذاشتم و کیف بر دوش؛ از اتاق بیرون اومدم ک با مار زرد(سمیه) مواجه شدم:
+سلام ستاره خانم
– سلام
+ ماشالله خیلی خوشکل شدی عزیزم
– ممنونم همچنین تو هم عزیزم خم خیلی خوشکل شدی
+ ممنون گلم راستش بهم گفتن ک بیام ببینم ک آماده شدی یا هنوز؟
– ن گلی آماده شدم؛ بریم؟
+ اهووم
راهی آسانسور شدیم تازه ب تیپ مار زرد توجه کردم ی تاپ مشکی پوشیده بود و ی شلوار دمپا گشاد مشکی ک راه راه باریک سفید داشت و با ی کت سبز برگ درختی روبه تيره و ی روسری راه راه پهن سفید مشکی ؛ ی کفش مشکی ساده و پاشنه بلند ک کاملا باز بود ی کیف چرم مشکی ک خیلی شبیه کیفم بود هم روی دوشش گذاشته بود؛ در آسانسور باز شد؛ اوووووه ببینید اینجا چ خبره؟ همه شیک و پیک شده بودن بزارین از نامرد آینده م شروع کنم(محمدرضا) ی پیرهن سبز برگ درختی روبه تیره(ایش با همسرش ست کرده بود) با ی کت ب همون رنگ اما روشن تر و ی شلوار کتون ب رنگ پیرهنش و ی کفش قهوه ایی متوسط رو به تیره ؛حالا نامزد فعلی(سهراب)کت و شلوار تقریبا اسپورت سرمه ایی با ی بلوز سفید و کفش چرم نیمه براق مشکی و ساعت نقره ایی خیلی شیک بدست هم داشت منا خیلی کیوت شده بود ی تونیک کرم روبه کالباسی کج رنگ ک تا زیر زانو بود و ی شلوار کتون سفید و ی کفش پاشنه کوتاه کاملا بسته بود ک طلایی روبه قهوه ایی مات رنگ بود ی روسری هم عروسکی ب سر داشت عمه رحیمه ک عبا پوشیده و هیچی از تیپش مشخص نبود ولی روسری ساتن زرشکی سرش بود با دیدن عمو علی ی ای جانم توی دلم گفتم چون ی دشداشه ی سفید پوشیده بود و مردونه ی مردونه شده بود همه ک با دیدنم تعجب کرده بودن ک سهراب تا سکوت سنگین رو از بین برره گفت بریم؟ همه هم موافقت کردیم و راهی پارکینگ شدیم منا و عمه رحیمه و عمو علی و زن عمو علی سوار ماشین عمو علی شدن ؛ محمدرضا و سمیه سوار ماشین خود محمدرضا شدن و منم با اصرار سهراب سوار ماشین اون شدم هر 3 تا ماشین سانتافه ی هیوندای بودن ک سهراب و عمو علی سفید رنگ ولی محمدرضا سبز بود( فکر کنم ک محمدرضا عاشق رنگ سبزه!!!) از پارکینگ خارج شدن؛ توی راه سکوت بین من و سهراب حکم فرما بود و گه گاهی هم نگاهای زیر چشمی سهراب رو روی خودم حس میکردم ؛ دیگه داشتم از فضولی میمردم ک سکوت رو شکستم و گفتم:
+ سهراب
– جانم؟
+ جانت بی بلا میشه بدونم علت برگزاری این مهمونی چیه؟
– خب راستش از وقتی ک شما اومدین و با شما آشنا شدیم تا حالا هیچ مهمونی اشرافی برگزار نکردیم این مهمونی رو ب افتخار شما برگزار کردیم
+ واقعا ممنونم
– راستی چرا پژمان نیومد؟
+ گفتش ک حالش بده منم دیدم ک واقعا حالش بده ؛ دیگه بهش اصرار نکردم؛ بهش گفتم ک میخوای بمونم و پرستاری کنم گفتش ک ن در این حد ک نتونه از خودش مراقبت کنه فقط ی دل پیچه ی خفیف داره
– اگه حالش بده چرا نگف ک خودم ببرمش درمانگاه؟
+ ن حالش خوب میشه ؛ راستش پژمان 3 سال پیش آپاندیس گرفت و عملش کردن ک دکتر بعد از عمل بهش این قرص ها رو توصیه کرد ک بخوره و ظاهرا همون جای آپاندیس داره دردش میکنه ک این قرص ها یجورایی میشه گفت مسکنه
– ولی من تا جایی ک میدونم کسی ک عمل آپاندیس میکنه درد اون تا ی سال فقط میمونه چطور ممکنه ک تا الان خوب نشده باشه؟
+ ن اون خوب شد ولی ی هفته قبل از اینکه بیایم خرمشهر اون تصادف میکنه و جای عملش بیشتر صدمه میبینه بخاطر همینه
– آها
جلوی ی رستوران خیلی مجلل ماشین رو پارک کرد ک گفت پیاده شو منم پیاده شدم و سمت در ورودی با سهراب شونه ب شونه شدیم( البته با کفش پاشنه بلندم ی ذره هم قد هم شده بودیم)
رستوران 4 طبقه داشت ک بنا بر گفته ی سهراب ما ی میز 8 نفره توی طبقه ی سوم رزو کرده بود ؛ سوار آسانسور شدیم و دکمه ی همون طبقه رو زد ب در و دیوار آسانسور نگاه میکردم ک کاملا شیشه ایی بود و عین پاساژ ها میتونستم طبقات پایینی رو ببینم از دیوار شیشه ایش خوبیت آسانسور این بود کف ش شیشه ایی نبود وگرنه سرم گیج می‌رفت و جیغ و داد میزدم توی فکر بود ک در آسانسور باز شد و شونه ب شونه سهراب سمت میز 8 نفرمون ب جمع اضافه شدیم؛ قشنگ ک توجه کردم دکوراسیون این رستوران هیچ کم نداشت با خودم گفتم( دکوراسیون و نقشه ی این رستوران رو حتما باید ب پروژه های نقشه هام اضافه کنم) سهراب گفت ک این رستوران سلف سرویس داره پس همه بشقاب ب دست رفتیم سمت میز غذا؛ انواع غذا بود ک ترجیح دادم سیزر سالاد بخورم در حال پذیرایی از خودم بودم ک منا کنارم اومد و شونه ب شونه م شد:
+ ستاره این چ وضعشه؟
– جانم چیشده؟
+ بابا ی غذای درست حسابی واسه خودت بکش مثلا زیر برنجی جوجه کباب و از این غذاهای سنتی چرا میخوای سیزر سالاد بخوری باید حسابی ب خودت انرژی بدی ک بعدا کلی برنامه داریم
– ( میدونستم منظور منا چیه ولی خودمو ب اون راه زدم) چ برنامه ای؟
+ کلی کار داریم ک بعد میدونی ولی ترجیح میدم غذای سنتی برای خودت بکشی
– اوک
خلاصه بعد خوردن شام دسر آوردن برامون ک اونارو هم خوردیم؛ من توی دلم منتظر سهراب بودم ک بیاد جلوی همه از من خواستگاری کنه ولی فکر کنم ک یادش رفته بود منم ک توی مراسم رمانتیک شانسی ندارم خاک بر سرم کنم
بعد از خوردن دسر راهی خونه شدیم توی مسیر خیلی ناراحت بودم ولی به روی خودم نیاوردم:《مگه قرار نبود ک بهم درخواست ازدواج بده پس چرا نداد؟》توی مسیر سرمو ب پنجره ی ماشین تکیه داده بودم و انگشتر اشارمو هم همینطور داشت بارون می‌بارید و چراغ هایی خیابون حالت گرد مانند شده بودن توی دلم خیلی ناراحت بودم نمیدونم چرا؟برای چی؟فقط میدونستم ک ناراحت بودم ی ضد حال به من زده بودن اگه اینجوری بود واقعا چرا مادربزرگ گف ک میخواد درخواست ازدواج بده جلوی همه؟؟بجز اون منا هم سونی دا ک برنامه داریم؟نمیدونم بیخیال شدم چون واقعا سرم داشت تیر میکشید ب جلو نگاه کردم این مسیر ک مسیر خونه نبود؟ یعنی قراره جای دیگه ای بریم؟ برای ی لحظه امیدوار شدم:
+ میخوایم جایی بریم؟
– ن چطور؟
+ آخه این مسیر خونه نیست
– چرا ولی از ی راه دیگه ای اومدم چون مسیر اصلی خیلی ترافیک داره
+ آها
مثل ی توپ پنچر شده کم باد شدم؛ امیدی ک داشتم هم رفت دیگه کاملا نا امید شدم چشامو بستم ولی نخوابیدم؛ نمیخواستم چشامو باز کنم ک شاید ی حرفی از سهراب بشنوم بدونم ک چیشده( ک فکر کنه ک من خوابم مثلا) حس کردم ک ماشین حرکت نمیکنه یعنی ب این زودی رسیدیم؟ بعد از اون صدای سهراب:
+ ستاره خوابیدی؟
– آروم چشامو باز کردم و به سهراب نگاه کردم) رسیدیم؟
+ آره پیاده شو
– اوک
ی لحظه ب بیرون نگاه کردم عه اینجا ک خونه نبود پعنی کجا منو آورده؟ ی لحظه امیدوار شدم تا سهراب پیاده شد عطر کوچیکم ک همراهم بود رو از کیفم در آوردم و باهاش دوش گرفتم و توی کیفم گذاشتمش و از ماشین پیاده شدم خودمو ب راه کوچه علی زدم و پرسشگرانه از سهراب پرسیدم:
+ سهراب؟
– جونم؟
+ اینجا ک خونه نیست
– (با لحن خنده) میدونم
+ خب چرا اینجا اومدیم؟
– بعدا متوجه میشی
+ اوک
ی آپارتمان بود ک چون دیوار های محوطه بلند بود نتونستم داخلشو ببینم ؛ از در آپارتمان وارد حیاط شدم و با دیدن صحنه ی روبه روم ماتم برد ساختمون 4 طبقه بود و توی هر طبقه 2 تا بالکن بود یعنی کلا 8 تا بالکن داشت ک توی هر کدوم از بالکن هاش 4 تا خرس بزرگ قرمز روبه زرشکی بود و چراغ های کوچیک ک نمای آپارتمان و طلایی بودن نور شون ب خرس ها زده میشد و خیلی قشنگش کرده بودن حیاط از دو طرف مسیرش ک سبزه بود توی هردو طرفش S بود ک فک کنم منظورشون یکی ستاره و یکیش هم سهراب باشه تازه هم متوجه بقیه شدم ک ی طرف حیاط ایستاده بودن و با ی پوزخند از ته دل نگامون میکردن ولی چرا محمدرضا خوشحال نبود حتی ی لبخند هم نزده بود بجای اون دست ب سینه و لباش رو ب هم فشرده بود و اخم کرده بود سرشو ب دیوار پشتی تکیه داده بود نمی‌فهمم این همه اخم و تخم برا چی بود؟ سهراب اومد سمتم و ی جعبه مخمل قرمز رنگ دستش بود حدس زدم ک انگشتره جلوی من زانو زد و جعبه رو باز کرد بله درست حدس زده بودم ولی چ انگشتری بود حلقه ایی بود ک پر از شکوفه های کوچیک طلایی ک وسطشون ی نگین ک حدس می‌زنم ک نقره بود البته بچها شکوفه ها ب ترتیب دور تا دور حلقه ی انگشتر چیده شده بودن یعنی نا منظم نبودن:
+ ستاره تویه جهان پر از میلیاردها ستاره
تو تنها ستاره ی درخشانی هستی
که بهش نیاز دارم این فرصت رو بهم میدی
که ثابت کنم میتونم خوشبختت کنم؛
مال من میشی؟!
– ( ب محمدرضا نگاه کردم ک داشت از چشماش حرص و دلخوری می بارید و بعد با ی پوزخند ب سهراب نگاه کردم) آره
دست و هورا تمام فضا رو پر کرد البته بجز عمو علی اینا ساکنان آپارتمان هم بودن ؛ سهراب رو توی دستم کرد و فشفشه های بزرگی ک هر دو طرف مسیرش بود روشن شدن ؛ سهراب ایستاد و با ی لبخند دستمو گرفت ک من همون لبخند رو تحویلش دادم بعد از اینکه فشفشه ها خاموش شدن همه اومدن بهمون تبریک گفتن حتی ساکنان آپارتمان روبه سهراب میگفتن ک مبارکتون باشه آقای اروندی آخرش هم نوبت ب تبریک گفتن محمدرضا شد ک اومد و روبه سهراب کرد:
+ مبارکت باشه داداشی
– ممنون قربونت بشم
روبه من کرد:
+ مبارکت باشه دختر عمو
– خیلی ممنونم برادر(عه کلمه ی برادر یهو از کجا اومد بیرون؟)
با کلمه ی برادر صورتش در هم شد با ی لبخند سرشو تکون داد و از کنارمون رد شد؛ سهراب روبه من کرد و گفت:
+ بریم؟
– اهوم
دستامو گرفت و راهی ماشین شدیم سوار ک شدیم ماشین رو روشن کرد و راهی خونه شدیم؛ توی طول مسیر دستمو گرفته بود و نوازش میکرد و نگاهم میکرد میترسیدم ک تصادف کنیم ی لحظه ب یاد گذشته افتادم ک عرفان وقتی میومد دنبالم همش نگاهم میکرد برای ی لحظه دلم برای عرفان سوخت ک اون بدبخت گناهش چیه ک‌ دلباخته ی من شد و الانم برای یکی دیگه شدم ولی واقعا اونو بجز ی برادر نمیدیدم؛ چشامو با مکث بستم ک فکرامو پس بزنم ک موفق هم شدم:
+ سهراب
– جونم
+ کی رسیدی این سورپرایز رو انجام بدی؟
– راستش من با ساکنین آپارتمان هماهنگ کردم ک همه چی اوک بشه و این ایده ای ک دیدی خرس ها و چیزای رمانتیک ایده ای از منا بود
+ منا؟
– آره جالبه دهه هشتادیا ایده ی رمانتیک تری دارن بخاطر همین ازش ایده گرفتم
+ بعید میدونستم ک منا ایده ی رمانتیک داشته باشه
– آره منم از ایده ش تعجب کردم
+ بقیه هم می‌دونستن ک قراره بهم درخواست ازدواج بدی؟
– اهوم قبل از اینکه مهمونی برگزار بشه و ی میز رزو کنم قبلش با همه هماهنگ کردم
+ خیلی دوست داشتم ک مادربزرگ همراهمون بیاد
– انشالله ک توی عروسی و عقد جبران کنه
ی پوزخند زدم و سرمو پایین انداختم
– قربون خانوم خجالتیم بشم الهی
+ (ب پنجره خیره شدم)خدا نکنه
– ( با انگشت اشاره چونه ش رو گرفتم و صورتش رو طرف خودم برگردوندم) نبینم ازم خجالت بکشی
فقط ی پوزخند تحویلش دادم و همزمان سرمو تکون دادم رسیدیم خونه ماشین رو پارک کرد و باهم پیاده شدیم تا راه در ورودی سهراب توی وایساد و ازم خواست ک بریم سمت باغ منم موافقت کردم و رفتیم سمت باغ در حالی که پیاده روی میکردیم:
+ ستاره این فقط ی درخواست بود ک مطمئن بشم ک منو ب عنوان ی همسر توی زندگیت میتونی قبولم داشته باشی ک خداروشکر هم قبولم داری
ی پوزخندی تحویلش دادم:
– چرا ک قبولت نداشته باشم؟
دو دستاش رو روی بازوی دستم گذاشت و روبه روم ایستاد:
+ میدونم ک تو منو دوست داری ولی خب ممکن بود ک آمادگی شو نداشته باشی قبولم نکنی
– اونوقت آبرو ت جلوی همه می‌رفت از این میترسیدی؟
+ اصلا آبروی من جلوی هیچکس مهم نبود؛ مهم این بود ک تو آمادگی ش رو داشته باشی و قبول داشته باشی ک میتونی خانوم خونه ی خودت باشی
+ فقط نگران من بودی؟
– اهووم
ی خنده ی تقریبا صدا دار البته جسارت نباشه از روی تمسخر نبود این خنده برای این بود ک یکی بالاخره پیدا شد ک نگران من باشه
– باور نمیکنی؟
+ ن باور میکنم
– بریم بشینیم
رفتیم توی آلاچیق نشستیم ولی فاصله رو رعایت کردیم کنار آلاچیق ی سری درخت بود ک وقتی وزش باد تند میشه برگهای خیلی ریز شروع ب ریزش میکنن و اصلا هوا دو نفره بود واقعا وقت مناسبی بود برای دلبری کردن انگشتم رو دیدم ک انگشتر توی انگشتم چشمک میزد؛ سهراب همین ک ی ذره خواست نزدیکم بشه:
+(دستمو جلوی چهره ش نگه داشتم) فاصله رو رعایت کن
– اگه رعایت نکنم چی؟
+ وای سهراب ما ک هنوز نامزدیم هنوز هم عقد نکردیم یکم رعایت کن
داشت نزدیک و نزدیکتر میشد ک وزش باد تند شد و ی برگه ی ریزی رفت توی چشم سهراب و ی آخی گفت:
+ سهراب ببینمت
– آخ چشمم نمیتونم ببینم
+ وایسا بیا بشین
بعد از اینکه نشستیم:
+ ی لحظه چشماتو باز کن
– (چشامو باز کردم) کور شدم چیزی نمی بینم؛ وای ستاره عشقت ب فنا رفت
+ وای سهراب ی برگ درخت کوچیکی یجورایی حرف میزنی انگار تووش اسید ریختن
با دستم عدد 8 نشون دادم:
+ بگو ببینم این چ عددیه؟
– هیجده؟
+ چی میگی؟ دوباره بگو ببینم این چ عددیه؟(عدد 3 رو گرفتم)
– سیزده؟
+ سهراب اذیت نکن ( عدد 7 رو گرفتم) این چ عددیه؟
– دوست دارم
+ (ی پوزخندی زدم) من هم…
– تو چی؟
+ (سرمو تکون دادم) منم دوست دارم
هوا عاشقونه ی عاشقونه بود تا اینکه ی بوی خیلی بدی ک ظاهرا بوی فاضلاب بود ب بینیم خورد همون لحظه صورتم جمع شد:
+ وای وای سهراب قبول داری ک هوای عاشقونه خراب شد؟‌
– چطور؟
+ نمیدونم حرفای رمانتیک با بوی فاضلاب اصلا نمی چسبه
– ( با خنده گفتم) راست میگی
+ بیا بریم پیاده روی کنیم بهتره
– موافقم
دوتایی باهم رفتیم پیاده روی)

1 ماه بعد
توی این ی ماه خیلی چیزا عوض شده؛ بعد از اینکه برگشتم کرج و مامانم فهمید ک سهراب پسر عموم بهم درخواست ازدواج داده اولش مخالفت کرد اما با صحبت لیندا با اون موافقت کرد ک بعد از اون سهراب و خانواده اومدن برای خواستگاری بطور رسمی ازم؛ ک الانم نامزد هستیم یادم رفت از عرفان بگم ک بدبخت وقتی دونست دارم ازدواج میکنم چقدر ناراحت شد و لیندا میگه سیگار میکشه و شبها دیر میاد خونه و صبحها زود میره و اصلا اونو نمیبینه ولی من تصمیم گرفتم ک باهاش حرف بزنم ؛ مهم تر از این همه اتفاقات این بود ک محمدرضا بهم گفت ک دوسم داره ولی خیلی دیر شده بود چون دارم زن داداشش میشم ؛ سمیه هم با تهدیداتی ک ب پژمان کرد محمدرضا فهمید و از هم جدا شدن و از پژمان جان هم بگم ک بعد از اینکه برگشتیم کرج با خاله و مامان رفتن خواستگاری لیندا ک چون عروسی نمیگیرن عقد کردن و ماه عسل رو رفتن کربلا (مهمتر از همه ک لیندا چادری شده بود و حسابی مذهبی شد بعد از ازدواج و بنا بر درخواست خود لیندا رفتن کربلا ماه عسل رو)الهی ک خوشبخت بشن من هنوز هم باورم نمیشه ک این همه اتفاقات بزرگ توس ی ماه شد؛ توی فکر و خیال بودم ک گوشیم زنگ خورد ک با دیدن اسم روی صفحه ی لبخند غیر ارادی روی لب هام نشست [زندگیم] :
+ الو
– الو سلام خانومی
+ سلام مهربونم چطوری؟
– والا من بد بودم با شنیدن صدات خیلی خوب شدم
+ عه مگه چیشده بود ک بد بودی؟
– هیچی یسری فشار های کاری همین
+ خسته نباشی عزیزم همچنین هم موفق باشی
– سلامت باشی مهربونم
+ کی میای کرج؟
– من نمی‌فهمم چ وضعشه ک نباید خونه شوهرت باشی؟
+ من خونه شوهرم میام ک بطور شرعی و قانونی شوهرم باشه ن نامزد؛ هنوز خطبه ی محرمیت روی ما خونده نشده
– ب زودی خانومم؛ ب زودی خونده میشه
+ نمیای دیدنم؟دلم برات تنگ شده
– الهی قربون دلت بشم من؛ اگه تو دلت تنگ شده من دلم فدای تو شده
+ خدا نکنه آقایی
– ستاره ی آسمون ی سورپرایزی دارم برات
+ چ سورپرایزی؟
– بعدا میفهمی؟
+ سهراب داری میای کرج؟
– نچ ی سورپرایز خفن تری
+ چی هست حالا؟
– گفتم ک بعدا میفهمی
+ جون ستاره
– ستاره نکن توروخدا گفتم ک بعدا میفهمی
+ اوک ؛ از خانواده چخبر؟
– سلامتی
+ حال محمدرضا چطوره؟ بهتر شد؟
– خداروشکر یکم بهتر شد
+ انشالله ک بهتر بشه
مامانم صدام زد:
+ جانم مامان اومدم؛ سهراب جون مامانم داره صدام میزنه با اجازت من برم
– سلامشو برسون عزیزم منم برم ب کارام برسم خانومی دیگه دلبری کافیه برا امروز
+ ( با لحن خنده گفتم) باشه قربونت بشم فعلا بای
– خدا نکنه عزیز دلم خدافظ
گوشی رو قطع کردم و از اتاق بیرون اومدم:
+جانم مامان
– کجایی تو دختر؛ ی ساعته دارم صدات میزنم
+ شرمنده مامانی داشتم با سهراب صحبت میکردم
– (بطور کامل برگشتم سمتش و لبخند غیر ارادی زدم) چطوره پسرم؟
+ ممنون مامان سلام داره خدمت شما
– سلامت باشه؛ از نظر من این سهراب خیلی اخلاق بابات رو داره خیلی پسره خوبیه
+ واقعا مامان؟ اخلاق بابام رو داره؟
– آره عزيزم
+ خیلی دوست داشتم ک پدرم باهام باشه
– عزیزم
اومد طرفم و بغلم کرد و ی اشکی از چشام جاری شد؛ از ته دلم خیلی خوشحال بودم ک بالاخره سهراب اخلاق پدرمو داره؛ پدری ک حتی برای یروز هم ندیدمش و چهره شو یادم نیست!!!باورم نمیشد ک من واقعا وابسته ی سهراب شدم و فقط میخوام ک کنارم باشه؛ اصلا با وجود اون کنار من محمدرضا رو یادم نیست و فقط میخوام کنار سهراب باشم؛ لباسام رو پوشیدم و آرایش ملایم زدم سوار ماشین شدم ( نگفتم ک سهراب همین ک دونست ماشین مورد علاقه م ی سوناتا هست واسم خرید) و راهی خونه ی عرفان شدم ماشین رو کنار در پارک کردم پیاده شدم و در خونه رو زدم؛ در باز شد و وارد حیاط شدم ( البته با آیفون باز شد) عرفان رو دیدم ک با دیدنم ی لبخند زد خیلی بهم ریخته بود و بوی بد میداد وارد خونه شدم همه جا بهم ریخته بود یادمه ک لیندا گف بخاطر مشکلات با پدرش ی خونه جدا گرفته ک منم بطور نا محسوس تونستم آدرس عرفان رو پیدا کنم و بیام باهاش حرف بزنم:
+ به به ستاره خانم
– خوبی عرفان؟
+ خوبم؟( بلند داد زدم ) خوبم؟هه انتظار داری ک خوب باشم؟
چشماش خوب و شد و بطور صدا دار نفس میزد و اخم کرد و یجورایی نگام کرد انگار ی خطاکارم:
+ چی کم داشتم؟
تمام وقت جرعت نداشتم ب چشماش نگاه کنم و فقط ب اطراف نگاه میکردم و ب پایین خیره میشدم:
+( با داد گفتم) ستاره نگام کن؛ بگو بهم چی کم داشتم؛ ها؟
صداش میلرزید:
+ خیلی دوست داشتم؛ تا الانم دوست دارم ولی آخرش رفتی برای یکی دیگ شدی واسه ی آشغال…
– عرفان حرف دهنت رو بفهم؛ سهراب خط قرمز منه؛ نمیخوام راجبش بد بگی
بلند شد و با شتاب اومد سمتم:
+ روی اون غیرتی هستی آره؟ اون چی غیرتیه؟
– آره خیلی
+ الان ثابت میشه
منو کشوند ب سمت اتاق:
– عرفان میخوای چیکار کنی؟
+ ی خوشگذرونی ک بفهمم آقا غیرتیه یا ن؟
– عرفان زده به سرت؟ توروخدا بزار برم
+ آره خوشگلم دیوونه شدم در حدی ک واسم مهم نیست زندگی ت نابود میشه یا ن؟ چون حتما بدتر از زندگی من نمیشه
– عرفان ب جون لیندا
+ واسم مهم نیس
رسیدیم ب اتاق و منو ب سمت تخت پرت کرد و رفت سمت در ک اونو قفل کنه
– عرفان ب جون ستاره
ی لحظه جای خودش ایستاد در حالی ک پشتش روبه من بود:
+ تو چی گفتی؟
– ب جون ستاره؛ ستاره ایی ک تا حالا دوسش داری؛ بزار برم آخه چجوری دلت میاد ک زندگی عشقت رو آتیش بزنی؟
+ آره حق با توئه
ب طرف من برگشت چشاش قرمز شده بود و صورتش خیس:
+ چرا عشقم دلش اومد زندگیم رو نابود کنه؟
– چون دلش پیش یکی دیگه ست
+ (با داد گفتم) چرااااا؟چرا ستاره دلت پیش یکی دیگه ست؟
اون ی قدم ب سمت جلو می‌برد و منم ب سمت عقب:
+ ستاره از اون سهراب جدا شو؛ بهت قول میدم خوش بختت کنم؛ با من باش بهت قول میدم ک خوشحال باشی؛ ستاره من هر روز دارم توی آتیش عشقت میسوزم و دوباره زنده میشم و دوباره هم میسوزم؛ چرا واقعا عاشقم نشدی؟(با فریاد گفتم) چراااااا؟
گوشامو گرفتم و چشامو محکم بستم
+ ببخشید قصد نداشتم ک گوشات آسیب ببینه
دیدم وقتشه چشامو باز کردم و دستامو پایین آوردم:
– (با هق هق زدن گفتم) اگه تو قصد نداری گوشام آسیب ببینه؛ چرا قصد داری ک دلم آسیب ببینه؟هان؟عرفان اگ واقعا دوسم داری چرا خوشحالیم رو نمیخوای ببینی؟ من خوشحال بودنم با سهراب
با ذکر اسم سهراب انگار ی آب داغی روی اون ریختن:
+ ن سهراب ن؛ عرفان آره
ی نگاهی ب سر تا پام کرد:
+ نگران نباش من الان کاری با تو ندارم ولی تلافی در میارم
داشت می‌رفت ک گفتم:
– عرفان میخوای چیکار کنی؟
+ سورپرایز عشقم( بعد ی پوزخند عمیقی زدم)
در رو باز کرد و من تند تند کیفم رو برداشتم و راهی ماشین شدم زود دکمه ی استارت رو زدم و با سرعت تقریبا زیادی از اونجا دور شدم و قفل مرکزی رو هم زدم نمیدونستم دارم کجا میرم؟یا میخوام ب کجا برم؟ فقط دلم آرامش میخواست ی آهنگ ملایم بی کلام پخش کردم توی فکر بودم《عرفان میخواد چیکار کنه؟》تا ب خودم اومدم دیدم بیرون از شهر اومدم و وارد جنگل های آسارا شدم اونجا ی رودی داشت {رود آسارا یجایی ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم کفشامو در آوردم و کنار رود نشستم و پاهام رو توی رود گذاشتم؛ ب اونجا میگفتن بهشت آسارا و دقیقا هم همینطور بود؛ به یاد بچگیام افتادم ک وقتی ک با خاله و بچهاش و مادربزرگ و مامانم اینجا میومدیم چقدر حال داشت؛ وقتی ک به پژمان میگفتم پژمان ی قورباغه اونجاست اونم تا می‌رفت کنار رود اونو هل میدادم و خیس آب میشد اونموقع اون 14 سالش بود و من 11 ولی باز هم طفلی حرفمو باور میکرد ک بعد از اینکه از آب بیرون میاد با دمپایی هاش دنبال من میوفته و من جیغ جیغ کنان میرم پشت مادربزرگم قایم میشم و اونم ازم حمایت میکنه؛ چ روزایی بود توی دلم خیلی ناراحت بود و ب محض اینکه متوجه شدم ک کسی اینجا نیست با صدای بلند و از ته دل شروع کردم به فریاد زدن؛ اینقدر فریاد زدم ک دیگه صدام در نمیاد بعد از همه فریاد نشستم و ب حال خودم گریه کردم و همش با بابام صحبت میکردم ک شاید صدامو بشنوه؛ حدودا تا ساعت 6 اونجا بودم از عمد هم گوشیم رو خاموش کردم چون نمیخواستم کسی بهم زنگ بزنه چون واقعا ب ی تنهایی مطلق نیاز داشتم؛ کفش ب دست راهی ماشین شدم و با سوئیچ قفل مرکزی رو باز کردم و سوار شدم دکمه ی استارت رو زدم ولی ماشین روشن نشد دوباره زدم همچنان هم زدم ولی روشن نمیشد ب پشت فرمون ک نگاه کردم به‌به ماشینم بنزین نداره الان چیکار کنم اینجا اگه شب بشه ب قولمون سوزن بندازی زمین پیدا نمیشه از بس ک هوا تاریک میشه ؛ ساعت هم 6 بود دیگه هوا داشت تاریک میشد و از همه بدتر ک من خیلی میترسم؛ از ماشین پیاده شدم و کفشامو پوشیدم ؛ گوشیمو از کیفم در آوردم و روشنش کردم اوووووه 20 تا Miss call از مامان و 10 تا از سهراب زود به مامانم زنگ زدم( مشترک گرامی موجودی حساب شما برای برقرای تماس کافی نیست لطفا سیمکارت خود را شارژ کنید) دیگه از این بدتر پیدا نمیشه حتما؛ خیلی زود کارتم رو از کیفم در آوردم و واسه خودم شارژ زدم و دوباره ب مامانم زنگ زدم:
+ الو مامان؟
– ستاره مادر کجایی؟چرا صدات گرفته؟
+ نگران نباش مامان جونم من خوبم ولی ی مشکلی هست
– چیشده؟
+ مامان من کنار رود آسارا هستم و خیلی از شهر بیرون اومدم…
– خب دختر زود باش بیا مهمون داریم
+ مهمون؟ مامان سهراب خونمونه؟
– مگه فقط سهراب مهمون محسوب میشه؟ ن پژمان و لیندا اومدن
+ واقعا مامان؟ آخ مامان خیلی دلم برا لیندا تنگ شده ولی مشکل اینجاست ماشینم بنزینش تموم شده
– چی؟ امان از دست تو؛ ببینم تو ب سهراب زنگ زدی؟
+ ن مامان…
– زود باش برو بهش زنگ بزن بدبخت خیلی نگرانت شده
+ باشه مامان ولی من…
تا خواستم چیزی بگم قطع کرد:
+ به به خدایاااااا؛ چیکار کنم من الان؟( شروع ب هق هق کردن)
از ماشینم دور شدم و در حالی ک داشتم ازش دور میشدم قفل مرکزی رو زدم؛ به سهراب زنگ زدم ک جواب نداد دوباره هم زنگ زدم بازم جواب نداد با خودم گفتم شاید سرکار باشه؟ اینبار آخرین باره اگ جواب نداد دیگه زنگ نمیزنم؛ اولین بوق دومین بوق سومین بوق:
+ الو ستاره
صداش میلرزید:
– سلام سهراب خوب..
+ خوبم؟ انتظار داری ک خوب باشم؟ببینم تو چرا گوشیت رو خاموش کردی؟ نمیگی یکی دارم اگه صدامو نشنوه از نگرانی ممکنه ک بمیره نمیگی نه؟
– خدا نکنه عزیزم ولی خب بخاطر فشار های کاری تصمیم گرفتم ک بیام رود آسارا یکم خودمو آروم کنم بخاطر همین ب تنهایی مطلق نیاز داشتم و گوشیمو خاموش کردم واقعا معذرت میخوام
شروع کردم ب فین فین کردن:
+ ستاره تو داری گریه میکنی؟
با این حرفش گوشی رو از گوشم دور کردم و دستمو گذاشتم روی دهنم چون گریم شدت گرفت و نمیخواستم بفهمه اوضاعم خرابه بعد با ی سرفه صدامو صاف کردم ولی هنوز هم لرزش خفیفی داشت:
– سهراب کی میای؟ دلم برات خیلی تنگ شده؛ بودنت رو کنار من میخوام
+ قربونت بشم چیشده چرا داری گریه میکنی؟ستاره ببین قول میدم تا خود امشب خودمو کنارت میرسونم
– آره؛ آره خودتو برسون خیلی ب وجودت نیاز دارم
+ باشه قربونت برم؛ خودتو آروم کن و برو خونه
با حرفش ی خنده ای زدم:
– هه خونه؛ سهراب باورت میشه من گیر کردم نمیتونم برم؟(بعد قهقه ای زدم ک اونم خنده اش گرفت)
+ چی؟چی داری میگی تو؟
– بابا بنزین ماشینم تموم شده و الان من خیلی از شهر دور شدم و کلا گیر کردم(کلا گیر ‌کردم رو با خنده گفتم)
+ ستاره تو چرا قبل از اینکه کامل از شهر بیرون بیای چرا بنزین رو چک نکردی ک ماشین بنزین داره یا نداره؟
– چی بگم سهراب؟ بگم از بس ک دلم گرفته بود زمانی ب خودم اومدم ک کاملا از شهر بیرون اومدم؟
+ الان تو توی ماشین نشستی؟
– نه ماشین رو قفل کردم و دارم پیاده روی میکنم
+ نه نه نه؛ کارت اشتباهه برو توی ماشین بشین به مامانت زنگ زدی؟
– اهوم ولی ظاهرا مهمون داریم نمیتونه کاری برام انجام بده
+ وای ستاره آخرش من از حرص خوردن از دست شما ب فتا میرم
– عه خدا نکنه سهراب زبونتو گاز بگیر
+ خدا نکنه؟ستاره برو تو ماشین بشین و از جات تکون نخوری ها تا اینکه خودمو بهت برسونم
– برسونی؟
+ آره خدافظ
– بسلامت عزیزم
گوشی رو قطع کردم؛ هوا کاملا تاریک شده بود ساعت گوشی رو دیدم 7 شده بود ب شارژ گوشیم نگاه کردم %30 شارژ داشت ؛ خیلی از ماشینم دور شده بودم بخاطر همین دوتا پیشنهاد برای خودم گذاشتم یا اینکه جای خودم بمونم تا اینکه سهراب پیداش بشه یا اینکه چراغ قوه ی گوشیمو روشن کنم و راهی ماشینم بشم؛ صدرصد پیشنهاد دوم رو پذیرفتم چون من هم از تنهایی و هم از تاریکی مثل س* گ میترسم پس چراغ گوشیمو روشن و راهی ماشین شدم؛ در حالی ک داشتم ب ماشین نزدیک میشدم صدای همهمه ی چند نفری رو شنیدم با خودم اگ اینا منو ببینن ممکنه چ بلایی سرم بیاد؟ پس چراغ گوشیو خاموش کردم و پشت ی صخره ی بزرگ(سنگ کوهی) قایم شدم داشتم باهم حرف میزدن:
+این ماشین خودشه؟
– چ میدونم خود رئیس گفته ک تعقیبش کنیم؛ ولی حتما ماشین خودشه چون اون سوار ی سوناتا ی سفید شده بود
+ داخل ماشین ک نیست کجا میتونه باشه؟
– حتما کنار رود رفته
بریم دنبالش بگردیم چون رئیس اگه بفهمه گمش کردیم زنده ب گورمون میکنه
– بریم
داشتن میومدن ک خودمو قایم کردم جوری ک دیده نمیشدم اینا کی هستن ک دنبال من میگشتن؟از من چی میخوان؟مهم تر از همه رئیسشون کیه ک بخاطر اون دارن تعقیبم میکنن؟گوشیمو در آوردم رفتم توی واتساپ از بین مخاطبین روی {زندگیم} کلیک کردم:(سهراب کجایی؟توروخدا خیلی زود خودتو برسون خیلی میترسم)بدون اینکه پشیمون بشم دکمه ی ارسال رو فشار دادم؛ سین زد و بازدیدش زد آنلاین؛ (ستاره جونم نگران نباش من کرج هستم فعلا توی فرودگاه هستم الان سوار ماشینم میشم و میام دنبالت) آخیش بالاخره داره میاد دنبالم؛ با اینکه باید ی نیم ساعت منتظرش بمونم ولی خب چاره ی دیگه ایی ندارم؛ دیگه بدتر اون مردای مجهول هم ک دنبال من هستن هر لحظه ممکنه ک منو پیدا کنن و اونوقته ک زنده ب گورم بکنن؛ خیلی خسته بودم پاهام از شدت درد داشتن سوت میکشیدن؛ با خودم گفتم حالا ک اون دو مرد مجهول نیستن و دارن دنبالم میگردم چرا نرم یکم پیاده روی کنم تا اینکه سهراب پیداش بشه؟خیلی زود کفشامو در آوردم تا صدای چاک و چوک کفشم حواسشون رو ب سمت خودم جلب نکنم؛ ولی اگه ی ماری یا عقربی پیدا بشه و نیشم بزنه اونوقت چی؟ ن بابا ی گفتم و کفشامو بدست گرفتم و آروم از پشت صخره ب ماشینم نگاه کردم ک خداروشکر اون مردا نبودن پس خیلی زود و بطور نا محسوس از پشت صخره بیرون اومدم و سمت ماشینم رفتم سوئیچ رو از کیفم در آوردم چشامو بستم(انگار اگه چشام بسته باشه صدای ماشین در نمیاد!!!!) ماشین ک باز شد از داخلش ک پالتوم رو اونجا گذاشته بودم از توی جیبش هندزفری هام رو در آوردم و در ماشین رو بستم و قفلش کردم(البته ک چون هوا سرد بود خود پالتو رو هم پوشیدم)هندزفری رو ب گوشی متصل کردم و ب گوشم زدم و آهنگ《رامان روا؛خودم و خودت》رو گذاشتم ؛ از همون اولش هم کفشام توی دستم بود و راهی جاده شدم تا اینکه آقا سهراب پیداشون بشه:

_______°•🎶🎵•°__________

تا دیدمت دلم جوری رفت
که همه رو من زدم کنار
اصلا باهات قول و قرار
عاشق خندت شدم
میخواد دلم بگرده دورت
باشی فقط خودمو خودت
دیگه هرجا دور و ورت
نباشی کسی بجز خودم
دیگه از دلم میکنم همه رو
تو یجوریی از کنار من نرو
جایی نری بی خبری و
تویی عشق اول و آخر و
از دست نمیدم اینجوری
من دیگه تورو !
دیگه از دلم میکنم همه رو
تو یجوریی از کنار من نرو
جایی نری بی خبری و
تویی عشق اول و آخر و
از دست نمیدم اینجوری
من دیگه تورو !
خط بزن همه دور وریات و
فقط میخوام بمونم من با تو
دیگه نمیتونه کسی بگیره جات و
فقط از خودم میخوام تورو بس
فقط همینه همینی که هست
تو شدی واسه من همه کس
عین نفس !
دیگه از دلم میکنم همه رو
تو یجورایی از کنار من نرو
جایی نری بی خبری و
تویی عشق اول و آخر و
از دست نمیدم اینجوری
من دیگه تورو !
دیگه از دلم میکنم همه رو
تو یجورایی از کنار من نرو
جایی نری بی خبری و
تویی عشق اول و آخر و
از دست نمیدم اینجوری
من دیگه تورو !

_______°•🎶🎵•°__________

همه جا تاریکِ تاریک بود همین ک خواستم ی آهنگ دیگه ایی پلی کنم گوشیم خاموش شد؛ حالا چیکار کنم؟چجوری لوکیشن رو برای سهراب بفرستم؟وای چقدر من خنگم؛ گوشیمو روشن کردم %0 بود خیلی زود رفتم واتساپ لوکیشن رو فرستادم تا خواستم یچیزی ب سهراب بگم دوباره خاموش شد؛ حالا باز هم خداروشکر ک تونستم لااقل لوکیشن رو بفرستم؛ قدم زنان توی جاده راه میرفتم ک حس کردم ب ی جیز تیزی برخورد کردم ک فک کنم پام رو ضخمی کرد؛ یچیزی شبیه گاز گرفتن بود؛ وای یعنی ممکنه مار باشه برای ی لحظه گوشیم رو روشن کردم ک دیدم ی مار سیاه نیشم زده ک هر دندون تقریبا 6 سانتی متر بود بعد از اینکه نیشم زد خزان خزان از پام دور شد؛ همون لحظه بود ک سهراب پیداش شد؛ چقدر دلم براش تنگ شده بود؛ خیلی دوست داشتم بجای اینکه اون بیاد بغلم کنه و ب بیمارستان ببره من خودمو پرت کنم توی بغلش و غرق بوسش کنم ماشینو کنار من پارک کرد و پیاده شد(ماشینش ی مرسدس بنز مشکی بود)تمام سعی مو کردم ک کاملا عادی خودمو نشون بدم کفشام از دستم افتادن:
+ سهراب خوبی
– سلام عزیز دلم
بغلش کردم و اونم همچنان محکم بغلم کرد ک فک کنم از دلتنگی باشه:
– چقدر دلم برات تنگ شده؛ چیکار کردی با دلم ستاره
+ من بیشتر دلم برات تنگ شده؛ خیلی بیشتر(از بغلش جدا شدم ولی هنوز دستاش روی شونم بود)
– ماشینت کجاست؟
+ عه‌(بعد مکث نسبتا طولانی)؛ ببین سهراب میدونی ک من نمیتونم یجا ثابت بمونم بخاطر همین تصمیم گرفتم ک پیاده روی کنم تا بیای
– از دست تو
ی پوزخند از ته دل تحویلش دادم:
– برو کفشت رو بپوش تا اونجا بریم و باک ماشینت رو پر کنیم و بریم
+اوک
تا خواستم خم بشم و کفشم رو بردارم پاهام سست شدن و نتونستم روی اونا ثابت وایسم و روی زانو هام افتادم:
– ستاره چیشده؟
چراغ ماشین ک پام خورد قشنگ مشخص بود ک مار نیشم زده:
+ ستاره مار نیشت زده؟چرا چیزی نگفتی؟چرا تا حالا ساکت بودی؟میخواستی خودتو ب کشتن بدی؛آره؟
-نگران نباش من خو….خوبم
+هیچی نگوو
منو بلند کرد و توی ماشین گذاشت و با سرعت نور رانندگی کرد(اینم بگم ک حتی کفشام رو هم نیاورد)توی راه چشام داشت تار میدید و تا میخواستم اونارو ببندم سهراب با داد میگفت نبند چشاتو؛ ولی خیلی دیر شده بود و من بیهوش شدم…….

 

نور اتاق ب چشام میزد و خیلی عصبیم میکرد؛هر آنچه ک به هوش اومده بودم ولی چشام سنگین شده بودن و نمیتونستم بازشون کنم ولی گرمی دستای سهراب رو احساس میکردم ک دستم رو نوازش میداد؛ حالا ک هوا رمانتیک شده بود باید هرطور شده چشامو باز کنم و توی این دیالوگ زیبا و عاشقونه نقش میگرفتم ؛ پس شروع کردم توی ذهنم تکرار کردن{من میتونم چشامو باز کنم}خیلی این جمله رو تکرار کردم ک واقعا سنگینی چشام از بین رفت؛چشامو آروم باز کردم سهراب رو دیدم ک چشاش قرمز شده بودن و داشت گریه میکرد تا دید چشامو باز کردم دستش رو روی گونه م گذاشت و شروع ب نوازش کردن کرد:
+ ستاره تو حالت خوبه؟
– نگران نباش سهراب جونم؛ من خوبم
البته اینارو زیر لبی میگفتم(از عمد ک سهراب رو بیشتر نگران کنم نمیدونم واقعا چرا اینجوری میکردم ولی خب حالا)
+ ستاره چرا چیزی بهم نگفتی؟میدونستی سم این مار چقدر کشنده بود و ممکن بود رگ های قلبت بسته بشه اونوقت…(ساکت شدم)
– اونوقت میمردم؟
+ اونوقت آسمون قلبم بی ستاره میموند
– حالا ک من کنارتم؛ جای نگرانی نیست
آروم پیشونیم رو بوسید؛ چقدر سهراب آدم احساسی و رمانتیکی بود؛ من واقعا خیلی خوشبختم ک اونو دارم:
– سهراب؟
+ جونم؟
– دوست دارم
+ میدونم(چشام رنگ شیطنت گرفت)ولی من بیشتر
– ن جانم من بیشتر
+ ن خانوم من بیشتر
– مطمئنی؟
+ خیلیییییییی
– من ک کنار تو همیشه کم میارم قبول من بیشتر دوست دارم
جفتمون زدیم زیر خنده ک ب یاد مامانم افتادم:
– وای سهراب مامانم ک چیزی ندونست؟
+ زن عمو اگ چیزی دونسته بود ک الان کل بیمارستان رو رو سرش گذاشته بود
– ( خندم گرفت ولی) آقا سهراب درسته ک من دلباخته توام(با هر جمله سهراب میگفت خب)عاشق توام(خب)وابسته ی توام(خب)نفسم ب نفست بنده(خب)ولی مامان خط قرمز منه(سرمو روبه بالا گرفتم و چشامو با ی مکث کوتاه بستم)
+ نگوو ک از حرفم خندت نگرفته بود؟
با این حرفش ی پخی زدم و دوتایی زدیم زیر خنده:
– راست میگی ها
+ میدونم حالا هم پاشو دلبری نکن
– سهراب؟
+ جانم؟
– هوس آیس پک کردم
+ ن خانومی دکتر گفتن تا دو ساعت نباید چیز سرد یا لبنیاتی بخوری
– (چهرمو مثل بچه کوچولو های مظلوم در آوردم)آخه من هوس کردم
+ الهی من فدات بشم همش دو ساعته؛ راستی ی سورپرایزی برات داشتم
– ( خودمو یکم جابجا کردم و نیم خیز شدم )آره آره بگو
+ نه(ن نه رو یکم کشیده گفتم)
– ( باز هم چهرمو مثل بچه های مظلوم در آوردم)آخه چرا؟
+ اول پاشو لباسات رو بپوش و بریم تا بعدا سورپرایز رو بهت بگم
– اوک قبول ولی بی زحمت(ب سمت در اشاره کردم و سرمو تکون دادم)
ی پوزخندی تحویلم داد و از اتاق بیرون رفت و منم ک دیدم این بهترین فرصتی میتونه باشه؛ آروم از جام بلند شدم و لباسامو عوض کردم ک جای نیش مار لعنتی هنوز هم دردم میکنه؛ خوشبختانه آقا سهراب کفشم رو هم نیاورده بودن ؛بعد از اینکه لباسام رو پوشیدم آروم روی تخت نشستم(راستی بچها اینم بگم ک مار پای راستم رو نیش زد البته کف پام رو ک باعث شد کل پام ورم و کبود بشه؛ الهی بمیری مار ملعون) سهراب رو صدا زدم و اونم وارد شد:
+ آماده ای؟
– اهوم ولی ی مشکل هست
+ چیشده؟
– کفش ندارم
+ چی؟
– کفش
+ (ی ذره مکث کردم ک با یاد آوری گذشته متوجه شدم ک کفشای ستاره رو جا گذاشتم ک دست رو روی صورتم گذاشتم و شقیقه هام رو مالش دادم)خب اولا اینو بگم ک از بس نگرانت بودم تنها چیزی که همون لحظه برام مهم بود این بود ک هرچه سریعتر برسونمت ب بیمارستان اصلا ب این فکر نکردم ک بعد از اینکه خوب بشی کفش داشته باشی یا ن مهم این بود ک خوب باشی؛ دوما سایز پات چنده؟
– چرا؟
+ بگو تا برم واست کفش بخرم
– بخری؟ من توی خونه کلی کفش دارم برو از اونجا واسم بیار دیگ چرا میخوای بخری؟
+ خانومم؛ عزیزم
– جانم؟
+ مگه جنب عالی نمیخوای ک مادرتون چیزی نفهمه؟‌
– اووووه یادم اومدم
+ اهوم حالا سایز پات رو میگی یا اینکه…
– یا اینکه چی؟
+ یا اینکه خودم بلندت کنم و توی ماشین بزارم؟
– وای چقدر رمانتیک
+ اوک پس بلندت میکنم
تا خواست نزدیکم بشه گفتم:
– ن ولی خجالت آوره
+ تو ازم خجالت میکشی؟
دوباره نزدیکم شد ک ایندفعه با داد گفتم:
– 38؛ سایز پام 38
+ حالا شد
– (با حالت پرسشگر و حرص) یعنی نمیخواستی بلندم کنی؟
+ اگ میخوای ک..
– نه نه غلط کردم؛ غلط کردم
با ی پوزخند از اتاق بیرون رفت؛ بعد از نیم ساعت پیداش شد ک با ی جعبه وارد اتاق شد ی سلامی کردم ک سرشو تکون داد(بی ادب جواب سلام واجب بود ک)جعبه رو روی پام گذاشت:
+ ممنون ب زحمت افتادی واقعا
– ستاره نا سلامتی قراره شوهرت بشم
از حرفش خجالت کشیدم و ب پایین نگاه کردم:
– قربون خانوم خجالتی بشم الهی
+ خدا نکنه
انگشتش رو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد:
– نمیخوام عشقم ازم خجالت بکشه؛ باشه
سرمو تکون دادم
– حالا پاشو ک دیرمون شده
+ مگه ساعت چنده؟
– 10
+ (شروع کردم با خودم ب محاسبات) ساعت 7 بود ک بهت زنگ زدم 7 و نیم رسیدی؛ نیم ساعت توی راه یعنی 8 بعدش؛هـــــــه
– چیشده؟
+ یعنی ی ساعت و نیم من بیهوش بودم؟
– آره قربونت برم؛ دیدی چرا من نگرانت بودم
+ الهی من قربونت بشم؛ چون اولا نگرانت کردم و مجبور شدی 10 بار بهم زنگ بزنی؛ دوما باز هم نگرانت کردم و تورو از خرمشهر کشوندم کرج؛ سوما وقتی ک رسیدی مار نیشم زده بود و این همه بلا بخاطر حرف گوش نکردن منه
– حالا قبول کردی ک چقدر شیطون و حرف گوش نکن هستی؛ حالا برا اینکه از دلم دربیاری باید امشب بیای خونمون بخوابی؟
+ چی خونمون؟
– اهوم این میشه گفت یجورایی سورپرایز کوچیکه ؛ من خونه خریدم
+ اینجا؛ یعنی بعد ازدواجمون توی کرج زندگی میکنیم؟
– ن توی خرمشهر ؛ ولی بعضی موقعه ها ک بیایم دیدن زن عمو خونه ی خودمون باشیم ک…
+ ک چی؟
– ک خیلییییییی راحت باشیم
آروم زدم روی شونه ش و کفشامو ک پوشیدم(ی کفش چرم ک کاملا پوشیده بود ک رنگش مشکی بود و پاشنه متوسطی داشت ولی خیلی راحتی بود) باهم از اتاق بیرون اومدیم ظاهرا سهراب حساب کرده بود پس زود از بیمارستان بیرون اومدیم و ب سمت ماشین سهراب حرکت کردیم سوار شدیم و سهراب شروع ب رانندگی کرد سرمو ب صندلی تکیه دادم و ب سهراب نگاه کردم ک اون انگار نگاه های من روی خودش رو حس کرد و اونم نگاهم کرد و ی پوزخندی تحویلم داد و دستمو گرفت و بوسید:
+ سهراب؟
– جانم؟
+ کی ماشینمو میاری؟از اون مهمتر کفشامو هم میخوام
– عزیزم مگه تو کفش نداری ک نگران اون کفش هاتی؟
+ ن این چ حرفیه اتفاقا بیشتر کمدم کفشهام جا گرفته؛ ولی اون ی کادو از لیندا ست
– (با لحن خنده گفتم)باشه میارمشون؛ ماشین هم خودم فردا میرم و میارمش ؛ با ی خیال خوش ب جلو خیره شدم:
+ سهراب خیلی دوست دارم خونمون رو ببینم
– ب روی چشم؛ اتفاقا الان میریم خونه شما ک هم زن عمو رو ببینم و بعدشم شما لباسای راحتی همراه خودتون میارین ک بریم خونه
+ سهراب واقعا عجیبه ک مامانم بهم زنگ نزد
– نزدن چون من بهش زنگ زدم و گفتم ک با منی
+ کی بهش گفتی؟
– همین ک من داشتم میومدم دنبال شما
+ اهووم ک اینطور
– بله حالا هم پیاده بشین ک رسیدیم
باهم از ماشین پیاده شدیم و سهراب آیفون رو زد ک بعد از اون در حیاط باز شد و وارد خونه شدیم:
+ سلام زن عمو
– سلام مامان
_ سلام پسرم؛ سلام
سهراب با مامانم رفتن ک بشینن منم رفتم ک ازشون پذیرایی کنم ک چون هوا سرد بود گفتم ک بهتره هات چاکلت درست کنم با کارامل؛ بعد از اینکه پذیرایی کردم با خواسته ی سهراب رفتم لباسامو جمع کردم البته همشون ک ن ی لباس خواب سفید(بلوز دکمه ایی با شلوارش ک کاملا پوشیده بودن)ی چند لباس بیرونی و چند لباس خونگی و توی چمدون کوچیکم ک نقره ایی بود گذاشتم و 3 تا کفش پاشنه بلند و 2 تا کفش پاشنه کوتاه و دوتا صندل کیوت خونگی ک زمستونی هم بودن البته 3 تا کفش اسپورت هم همراهم بردم:
_ ستاره جان
مامانم وارد اتاقم شد:
– جانم مادر؟
_ سهراب ازم خواست ک صدات کنم
– آها منم آماده شدم الان میام
میخواستم برم ک اشک مامانم رو دیدم:
– مامان داری گریه میکنی؟
_ خیلی بهت عادت کردم باور نمیشه ک دیگه خونم خالی شده و ستاره ی خونم داره خانوم خونه ی خودش میشه
– (چمدون رو ول کردم) الهی قربونت بشم اصلا من نمیرم الان میرم ب سهراب میگم ک من نمیام
داشتم میرفتم ک مامانم دستمو گرفت:
_ ن عزیز مامان برو بیچاره منتظرته من ب لیلا زنگ میزنم ک خودشو بچهاش بیان و پیشم باشن
– مامان مطمئنی؟
_ آره عزيزم تو برو با شوهرت
– الهی من دورت بگردم
سرشو بوسیدم و چمدون رو بردم و باهم از اتاق رفتیم و تا سهراب منو دید چمدون رو از دستم گرفت و با مامانم خداحافظی کردیم و راهی ماشین شدیم من سوار شدم ولی سهراب چمدون رو توی صندوق ماشین گذاشت و بعد اومد سوار شد مامانم تا دم در بدرقمون کردن سهراب ماشین رو روشن کرد و آروم از اونجا دور شدیم بعد هم دوتا بوق زد و برا مامانم از پشت پنجره دست تکون دادم ک اونم دستشو برام بلند کرد و در رو بست ک همین ک در بسته شد سهراب سرعت ماشین رو زیاد کرد ساعت ماشین عدد 11 رو نشون میداد ی خمیازه کشیدم ک سهراب نگام کرد و با ی پوزخند گفت:
+ الهی فداتشم داریم می‌رسیم دیگه
– عه سهراب خدا نکنه
لپمو آروم کشید ک بعد از تقریبا ی 5 دقیقه جلوی ی ویلای خیلی شیک و لاکچری ماشین رو نگه داشت و با ریموت در ورودی رو باز کرد و ماشین رو توی پارکینگ گذاشت و باهم پیاده شدیم وارد خونه شدیم ک با دیدن نمای داخلی خونه خواب کاملا از سرم پرید؛ خیلی بزرگ و خیلیم شیک بود غرق تماشای خونه بودم ک سهراب ی پخی گفت ک باعث شد ی جیغ خفه ایی بکشم و دستمو روی فلبم بزارم:
+ ترسوندی منو
– ی خوش اومدیه عزیزم
+ سهراب اتاقمون کجاست؟
– چرا عزیزم؟ ظاهرا خیلی عجله داری
+ منحرف چ فکرایی توی سرت میگذره من میخوام لباسامو بزارم و بگیرم بخوابم ن بیشتر و ن کمتر
– آها اگ اینطوری بفرما بانوی زیبا
باهم سوار آسانسور شدیم و پیش بسوی اتاق؛ اتاق ی اتاق عروس بود واقعا از بس ک خیلی خوشکل بود دیزاینش طلایی و نباتی بود سقف نور مخفی داشت برنگ زرد؛ ک ی تختخواب دو نفره بزرگ و گرد مانند بود ک تشک اون سفید بود و کوسن های با سایز های مختلف سفید و کرم روبه بیسکویتی پر کرده بودن و ی ملحفه ی ب همون رنگ هم بود کف اتاق سرامیک سفید ساده بود دیوار پشت تخت هم نمای لوزی داشت ک آینه ایی بود و دور تا دورش نور پردازی مخفی داشت و دیوار کناری ک مساحتش تقریبا کوچیک بود پنجره داشت و بعد از اون مساحت هم ی مبل داشت ک روبه روش تلویزیون بود و پشت دیوار تلویزیون هم ی راهرویی بود ک در توالت و حموم توی انتهای اون بود و کنار در حموم اتاق لباس و پرو هم بود ؛ بعد از دید زدن اتاق رفتم سمت اتاق پرو و توی کمد ک دیوار هاش آیینه ایی بودن و البته هم کشویی بودن چیدم؛ لباس خوابمو پوشیدم و رفتم ک دیدم سهراب لباس خواب ک بیشتر شبیه ی پیرهن خیلی گشاد مخملی ک رنگش مشکی بود ک پشت اون king(پادشاه) ک بالا کلمه ی تاج طلایی بود رو پوشیده بود ک یکم از عضلات سینه ش مشخص بود؛ سهراب با دیدنم اومد کنارم:
+ خیلی با مزه شدی ولی این دیگه چه لباسیه؟
– اولا ممنونم دوما انتظار داشتی ک چ شکلی باشه لباسم؟
+ باز باشه ساتن باشه و مهمتر از همه مشکی باشه
– من گفتم ک منحرفی ولی باورت نمیشد
+ ستاره خانم من ی لباس خواب خوشکل و باز روی تخت گذاشتم ک ترجیح میدم ک اونو بپوشی
– آقا سهراب من نمیخوام چیزی قبل از ازدواج بینمون بشه؟
+ ستاره تو واقعا چی فکر میکردی؟فکر میکردی ک من میخوام ی کاری انجام بدم ک تو نمیخوای اونو انجام بدیم؟
– اهوم
+ ( ی پوزخند صدادار زدم) واقعا ک من حتی در حد ی بغل کردن هم برام کفایت داره
– جدی میگی سهراب؟
+ آره قربونت برم
– باشه میپوشم
+ آفرین
ب سمت تخت رفتم و لباس خواب رو از اونجا بردم و ب سمت اتاق پرو رفتم و لباسمو عوض کردم ب خودم توی آینه نگاه کردم خیلی خوشکل و خانوم شده بودم عطرمو از روی میز آرایش برداشتم و زدم ب میز آرایش ک سهراب چیده بود نگاه کردم پر از عطر زنانه و لوازم آرایشی مارک دار بود بهتر از همشون البته از نظر من عطر ویکتوریا بود از اتاق بیرون اومدم و رفتم ک دیدم سهراب رو تخت دراز کشیده بود و دست رو زیر خودش گذاشت ک باعث می‌شد ک نشون بده ک نیم خیز نشسته با دیدنم کامل جای خودش نشست؛ چشاش برق شیطنت زد(از لباس خواب بگم بهتون ی تاپ ک یقه ش هفتی و ساتن مشکی بود با ی شلوارک ب همون رنگ و نوع و ی روی ک بلندیش تا پام می‌رسید و آستینش هم بلند بود) موهامو باز و ی وری زده گذاشته بودم ؛ کنار سهراب دراز کشیدم؛ سهراب فاصله ی بینمون رو از بین برد و نزدیکم شد:
+ خیلی بهت میاد؛ انگار برای تو دوخته شده
– همونطوره برا من دوخته شده
+ (با مکث کوتاهی) خوابت میومد الان چی؟
– اهوم هنوز هم خوابم میاد
+ میشه ی خواب راحت داشته باشم؟
– چطور؟
یهو دوتا دستاشو دورم حلقه کرد و منو به خودش نزدیک کرد و خوابوند:
+ اینطوری
– سهراب من ک گفتم ک نم…
+ عزیز دلم ما ک گناهی نمی‌کنیم تو توی بغلم جا گرفتی ک بعد از اون میخوای زنم بشی
– از دست تو
ی بوسه ای ب گونم زد و شروع ب نوازش موهام کرد؛ آغوش سهراب خیلی گرم بود؛ جوری ک همه ی غم و ناراحتی ک امروز عرفان باعث اونا بود رو فراموش کردم؛ دستمو دور کمر سهراب کشوندم و آروم چشامو بستم و خوابم برد؛ صبح ک بیدار شدم سهراب کنارم نبود حدس زدم ک داره صبحونه درست میکنه چون این کارا قشنگ عین فیلم‌هاست ک خیلیم رمانتیکه ؛ با شوق رفتم سمت اتاق پرو لباسامو عوض کردم( ی بلوز بافتنی قرمز ک پایینش دوتا خط پهن سفید داشت ک توی اونا ستاره های آبی کاربنی کار شده؛ ی ساپورت نوک مدادی و ی صندل کیوت زمستونی ک بیشتر شبیه ی بوت کوتاه بود ک رنگش سفید و بافتنی هم بود و دوتا گلوله بافتنی هم داشت) موهامو شونه کردم ولی باز گذاشتم شون و بهشون حالت دادم و عطر هم زدم از اتاق پرو ب سمت حموم رفتم و صورتم رو شستم و مسواک هم زدم حالا ک آماده شده بودم لپامو کشیدم ک حالت قرمزی بگیره حالا ک آماده شده بودم از اتاق بیرون ب سمت پله ها رفتم(ک ی نوع ورزش باشه و تنبل نشم) از پله ها ک پایین اومدم شروع کردم ب چپ و راست دید زدم ک شاید سهراب پیداش بشه:
+ سهراب؟ سهراب جان؟ کجایی؟
کسی جوابمو نداد دوان دوان رفتم سمت آشپزخونه به به صبحونه ی مجللی آماده کرده بود برام ولی خودش توی میز ی گلدون کوچیک گل رز بود ک کنار اون ی برگه ای بود { سلام خانوم صبحت بخیر؛ من ی کاری برام پیش اومده ک تا خود شب نمیتونم بیام صبحونه ت رو خوب بخور نوش جان } یعنی چی ک تا شب نمیاد؟؟گوشیمو روشن کردم و ب سهراب زنگ زدم ولی گوشیش در دسترس نبود یعنی کجا میتونه رفته باشه؟؟؟ صبحونه رو ک دیدم شکمم شروع قار و قور کردن پس نشستم و مفصل صبحونه خوردن؛ بعد از اون توی حال پذیرایی نشستم و تلویزیون رو روشن کردم و شروع ب عوض کردن کانال ها شدم خیلی حوصلم سر رفته بود؛ با خودم گفتم ک چرا حیاط نرم و ی سری ب بیرون بزنم؟؟ ب سمت حیاط رفتم چقدر هوا آرامش بخش بود خیلی زیبا و دلنشین و همینطور هم سرد بود حیاط ی استخر داشت ک روبروی اون هم گاراژ ماشین ها بود ؛ ی لحظه اینکه ماشین منه!!!!خدای من یعنی سهراب ماشینمو آورده بود رفتم سمت ماشینم روی صندوق اون ی جعبه ی مشکی بود ک بازش کردم کفشم بود و سوئیچ ماشین و ریموت در ویلا با ی نامه { میدونم ک کفشت رو خیلی دوست داری میتونستم ک نیارمش ولی چون برات مهم بود آوردمش } چقدر ب رفتاری ک دیشب با سهراب راجب کفشی ک لیندا برام آورد خندم گرفت آخه واقعا ارزشش رو داشت؟آره داشت خیلیم داشت چون ی کادو از دوست صمیمیم بود؛ جعبه رو بدست و وارد خونه شدم و ب سمت اتاق حرکت کردم؛ جعبه رو روی میز آرایش گذاشتم و در کمد رو باز کردم و لباس برا خودم انتخاب کردم؛ ی تاپ و شلوار ست طوسی کمرنگ و ی روسری ب همون رنگ اما یکم تیره تر با ی رو قرمز ک کاملا پشمی بود و کفش ک بوت پاشنه بلند بود و ب رنگ قهوه‌ای روشن بود ک چرمی بود؛ آماده کردم و ب سمت حموم رفتم ی دوش گرفتم ؛ حالا کامل آماده شده بودم کوله پشتی کوچیکم ک چرمی بود و فانتزی هم بود(البته ساده‌ی ساده بود) رو بدست گرفتم و عطرم و یسری لوازم آرایش ک اساسی بودن و هندزفری و شارژرم و گوشیم رو توش گذاشتم و البته مهم تر از همه ی اینا فلش آهنگ هم برای راه کسل کننده هم بردم و ی بند کولم رو روی دوشم گذاشتم و توی راهرو شروع ب قدم زدن؛ توی راهرو خیلی اتاق بود و از روی کنجکاوی تک تکشون رو باز میکردم تقریبا 3 تا از اونا اتاق بچه بود ؛ سهراب مگه چندتا بچه میخواست؟؟با این فکر خودم داغ شدم و خجالت کشیدم سرمو تکون دادم ک فکر منحرفی ک توی ذهنم داره میگذره رو پس بزنم ؛ نوبت ب آخرین اتاق توی راهرو رسید ک تا خواستم بازش کنم قفل بود؛ خیلی عجیب ب نظرم می‌رسید حتما از سهراب باید می‌پرسیدم بعدا از پله ها پایین اومدم و از خونه بیرون ب سمت گاراژ رفتم ؛ با سوئیچ قفل ماشین رو باز کردم و سوار شدم و با ریموت در ویلا رو باز کردمو از خونه بیرون اومدم؛ ب لیندا زنگ زدم و بهش گفتم که من دارم میام دنبالت خودتو آماده کن برای shopping(خرید)؛ ماشین رو کنار خونشون پارک کردم ک ظاهرا پژمان خونه نبود تنها کار عجیب پسر خالم این بود ک بر لیندا شرط گذاشت ک بعد از ازدواج کار نکنه و تنها کارش خونه داری باشه؛ دوتا بوق زدم ک لیندا خانوم با چادر و ی کیف مشکی بر دوش و روسریش هم سبز مغز پسته ایی رنگ بود از در حیاط بیرون اومد و سوار شد:
+ سلام لیندا جان خوبی
– سلام کد بانو ممنون تو خوبی؟
+ خداروشکر خوبم پژمان چطوره؟ازدواج خوبه؟
– والا چی بگم ستاره خیلی مسئولیت بزرگیه باید قشنگ کد بانو باشی مثل شما
+ خدا ب دادت برسه
– آخخخخ حالا کجا قراره بریم؟
+ ی مول جدیدی میشناسم ک با سهراب رفتم
– راستی سهراب خوبه؟
+ خداروشکر بد نیست
بعد از کلی کل کل کردن بالاخره ب مول رسیدیم و ماشین رو توی پارکینگ گذاشتم و پیش بسوی خرید؛ بعد از کلی خرید بالاخره رضایت دادم ک توی ی کافی شاپ ک توی همون مول هست بریم و یپیزی بخوریم:
+ چی میخوری؟
– والا چون پدرم در اومد من آیس پک لیوان بزرگ و کاکائویی ک قشنگ پر پر باشه میخوام
+ اوک منم اینو سفارش میدم
گارسون رو صدا زدم و سفارشمون رو بهش دادم و بعد از رسیدن سفارشمون شروع کردیم ب خوردن:
+ لیندا؟
در حالی ک داشت آیس پک رو می‌خورید سرشو تکون داد:
+ یچیزی هست ک…باید بهت بگم
– ستاره چیزی شده؟
سرمو تکون دادم:
– بگو ببینم چیشده؟
+ ببین لیندا…من دیروز تصمیم گرفتم ک با برادرت صحبت کنم و یجورایی از دلش در بیارم
– خب ک چیشد؟
+ اون…اون…خواست بهم تجاوز کنه
– چی؟
صداش خیلی بلند بود ک همه بهمون زل زدن:
+ هیس آروم
– (یکم صدامو کم کردم) خب بعد چیشد؟
+ اون گف ک الان کارم نداره ولی تلافی در میاره
– خودش اینجوری گف؟
سرمو تکون دادم و ب پایین خیره شدم:
– تو نگران نباش من خودم باهاش صحبت میکنم
+ من میدونم ک حالش خوش نیست ولی نمیخوام از سهراب جدا بشم و داداشت دلیل جداییمون بشه
– عه خدا نکنه زبونتو گاز بگیر انشالله ازدواج کنین و بچه دار بشین و زیر سایه ی هم پیر بشین و برا همیشه عشقتون پایدار باشه گفتمت ک نگران نباش من با برادرم حرف میزنم و میبینم منظورش چیه از این حرفاش؟
+ اهوم من دیروز بخاطر همین رفتم رود آسارا ک بعد بنزین ماشینم تموم شده بود (کل ماجرا رو گفتم)
– یعنی اون دوتا مرد کیا میتونن باشن و مهمتر از همه رئیسشون کیه؟
+ ممکنه ک رئیسشون عرفان باشه؟
– نمیدونم؟ من یجورایی متوجه میشم تو نگران نباش
+ آره راستی اینو هم یادم رفت بهت بگم ک دیشب من کفشامو در آورده بودم و پیاده روی میکردم و چون هوا تاریک بود مار نیشم زد
– مار؟
+ اهوم؛سیاه هم بود
– وای ستاره حواست کجا بود؟
+ خداروشکر میکنم ک همین ک نیشم زد سهراب پیداش شد
– خداروشکر
بعد از اینکه آیس پک رو خوردیم؛ از مول بیرون زدیم پیش بسوی خونه؛ لیندا رو رسوندم خونش و بعد ی سری ب مامانم زدم خیلی از دیدنم خوشحال شد منم بیشتر از دیدنش خوشحال شدم؛ با مامانم خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و ب خونه رفتم؛ با ریموت در رو باز کردم و ماشین رو توی پارکینگ گذاشتم ساعت 9 شب بود حوس زدم ک سهراب توی خونه باشه ( ممکنه ک بگین از ماشینش میشه بدونی ک توی خونس یا نه؟ ولی اون با ماشینش نرفته بود)؛ از ماشین پیاده شدم و وارد خونه شدم کسی پایین نبود لابد توی اتاقه؛ از پله ها بالا رفتم دیدم ک اتاقی ک قفل بود درش بازه ولی تاریک بود کنار اون هم کیف پولی سهراب بود؛ یعنی چی؟ کیف پولی سهراب اینجا چیکار میکنه؟ این یعنی سهراب دوباره ب خونه برگشته بود موقعه ایی ک من توی خونه نبودم و در این اتاق رو باز کرده؟
بیخیال سوالها شدم و داخل اتاق رو نگاه کردم انگار اتاق کار بود؛ چراغ رو روشن کردم و وارد اتاق شدم ؛ ب دیوار نگاه کردم عکس منو خودش رو زده بود( وقتی ک باهم رفتیم شمال و اونم ازم خواست ک باهم عکس بگیریم ک یادگاری بمونه بهترین عکسی ک گرفتیم اونو انتخاب کرده و بصورت تابلو شاسی بزرگ ب دیوار زده) ب سمت میز کاری رفتم پر از پروژه های ساختمان و ویلا بود ؛ میز 3 تا کشو داشت کشوی اول قفل بود؛ کشوی دوم باز هم پر از پروژه بنایی ؛ در کشوی سوم رو باز کردم ی لب‌تاپ بود؛ با خودم گفتم ک یچیز شخصیه ولی داشتم از کنجکاوی میمردم؛ لب‌تاپ رو در آوردم و روشنش کردم پر از پوشه های معماری و ساخت و ساز بود تا میخواستم لب‌تاپ رو ببندم ی پوشه ایی دیدم ک عنوانش {خوشبختی یعنی تو} بود؛ حتما منو داشت میگفت ؛ بازش کردم ک با دیدن این عکسا کم داشت اشکم پایین بیاد؛ سهراب با ی زن دیگه یعنی سهراب قبل از من یکی دیگه رو داشت؟اونوقت من تا الان بی خبرم؟لب‌تاپ رو خاموش کردم و توی کشو گذاشتمش ؛ کیف پولی رو روی میز کاری گذاشتم و چراغارو خاموش کردم و ب سمت اتاق رفتم؛ لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم ؛ سرمو روی بالشت گذاشتم با اینکه شکمم قار و قور میکرد چشامو بستم و خوابیدم
با صدای کشوی کناری تخت بیدار شدم(هنوز شب بود منتها ی ساعت خوابیدم ک الانم ساعت 10 شده بود) سهراب رو دیدم ک تا چشمش ب من خورد دست از کار برداشت:
+ سلام قربونت برم شرمنده نمیخواستم بیدارت کنم
– خواهش میکنم؛ دنبال چیزی میگردی؟
+ آره دنبال کیف پولم میگردم اونو ندیدی عزیزم؟
– چرا توی اتاق کارت گذاشتمش روی میز
+ ممنون عزیزم
– سهراب؟
+ جونم؟
– باز دوباره میخوای بری؟
+ ن قربونت برم ؛من برای 2 هفته کنارت میمونم و از جام تکون نمیخورم
ی پوزخند مصنوعی تحویلش دادم؛ بیرون رفتم ک دیدم سهراب توی اتاق کار هست:
– شام خوردی؟
+ ن تو چی؟
– منم نخوردم؛ چی درست کنم بخوریم؟
+ هرچی درست کنی میخورم
– اوک پس پیتزا درست میکنم
+ باشه
با کش موهامو بستم و دست ب کار شدم بعد از اینکه پیتزا آماده شده بود اونو توی فر گذاشتم؛ روی صندلی کنار اپن نشستم و سرمو روی سنگ اپن گذاشتم:
+ چیشده عزیزم؟
ی جیغ خفه ایی کشیدم و دستمو رو قلبم گذاشتم:
– ترسوندی منو
+ شرمنده عروسکم نمیخواستم بترسونمت
– ( بدون اینکه نگاش کنم)اشکال نداره
کاملا بی حال بودم چون دونستم اون تا الان عکس دختری ک از زندگیش بیرون اومده رو داره؛ بعد از اینکه پیتزا آماده شد میز شام رو چیدم و سهراب رو صدا زدم؛ سر سفره اصلا نمیگفتم و نمی خندیدم ک اونم متوجه شده بود ک من هواشو ندارم؛ بعد از اینکه تموم کردم از شستن ظرفا دستامو خشک کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم ؛ سهراب صدام زد ولی بی توجه بهش راهمو ادامه دادم ولی اون دنبالم اومد و دستمو کشید و ب سمت اون برگشتم:
+ بله؟
– ستاره چیشده؟ چرا امروز حس میکنم ک بی حالی؟چیزی شده؟
+( با چشمای پر از خون) ن چیزی نشده
خواستم برم ک دوباره دستمو کشید:
+ سهراب از جون من چی میخوای؟
– من از جون تو چی میخوام؟تو ک شدی همه ی زندگیم
+ سهراب توروخدا بزار برم؛ اذیتم نکن
– تا نگی چت شده نمیزارم بری
با دلخوری بهش نگاه کردم و بعد از کمی مکث:
+ سهراب تو چرا چیزی درمورد زندگی تو قبل از من نگفتی؟
– چی؟
+ تو قبلا نامزد داشتی؟
– ستاره….کی اینارو بهت گفت؟
+ مهم نیست از کجا دونستم…مهم این بود تا باید اینارو بهم میگفتی
اشکام سرازیر شدن و شروع کردم ب هق زدن:
+ انتظار داری ک ناراحت نشم؟؟وقتی ک میبینم شوهر عزیزم هنوز عکسای نامزد اولش رو داره و روی پوشه ی عکساش نوشته خوشبختی یعنی تو واقعا چ واکنشی از من انتظار داشتی؟؟
– ستاره من…
+ ببین سهراب من با تمام وجودم عاشقت شدم؛ ک آخرش این شد نتیجه ش ؛ شوهرم؛ شوهری ک با تمام وجودم عاشقش شدم هنوز عکس نامزد قبلیش رو داره
– ستاره..
+ من دیگه با تو حرفی ندارم
با هق از پله ها بالا رفتم و ب اتاق ک رسیدم در رو بستم ولی قفلش نکردم تمامی چراغای اتاق ر خاموش کردمو روی تخت دراز کشیدم و یکی از کوسن ها ک روی اون Mr(آقا) نوشته بود رو در آغوش کشیدم ک بوی سهراب رو میداد؛ حدودا بعد از 10 دقیقه در اتاق باز شد و خودمو ب خواب زدم:
– خانومم
صداش میلرزید:
صدای بسته شدن در اتاق و بعدم قدمهای سهراب ک نشون دهنده ی این بود ک داره میاد سمتم؛ طولی نکشید ک حس کردم دست سهراب دور شکمم حلقه زد:
– عروسکم منو ببخش ک ماجرا رو بهت نگفتم؛ چون نمیخواستم تنهام بزاری و بری؛ با اینکه میدونم اینکارو نمیکنی ولی ترسیدم
+ از چی؟
رو به سهراب چرخیدم:
– ستاره تو هنوز بیداری؟
+ از چی ترسیدی؟
– ترسیدم ک مثل خدیجه از دستت بدم
+ اسمش خدیجه ست؟
– اهووم
بعد از کمی مکث:
+ خوشگلتر از منه؟
ی پوزخند صدا داری زد:
– معلومه ک خانومم خوشگلتره
رومو از سهراب گرفتم:
+ تو گفتی منم باور کردم
– ب جون ستاره ی آسمونم
بعدش دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو به سمت خودش کشید ؛ با دست چونم رو گرفت و صورتم رو سمت خودش برگردوند نگاهش بین چشام و لبام قفل شد؛ من ک متوجه شدم میخواد چیکار کنه و از من اجازه میخواست؛ منم خیره ب لباش نگاه کردم ک اون با دیدن نگاهای من لب* شو روی لب* ام گذاشت و چشاشو بست و شروع به حرکت دادن لباش شد؛ منم چشامو بستم و همراهیش کردم و با دستم صورتشو نوازش میکردم؛ چقدر این حس عجیب بود ولی لذت بخش و خوب بود برام؛ سهراب کامل روی من خیمه زد و …

صبح با درد زیر شکمم بیدار شدم؛سهراب دستشو دور کمرم حلقه کرده بود و منم پشتم به اون بود؛ با یاد آوری صحنه های دیشب دونستم ک دیگه باکره نیستم؛ ولی من ک هنوز محرم سهراب نبودم!!!!یعنی گناه کرده بودم؛ ولی اون داره شوهرم میشه؛ پس وقتی ک شوهرم شد دیگه گناهی در کار نیست؛ از تخت پایین اومدم و رفتم حموم و خودمو شستم و بعد از اون لباسامو پوشیدم و رفتم پایین ک صبحونه درست کنم ؛ بعد از اینکه صبحونه آماده شد؛ رفتم بالا ک سهراب رو بیدار کنم؛ دیدم ک بیدار بود و حوله تن پوش سفید با موهای نم؛ تازه از حموم در اومده بود ؛ پشتش رو به من بود:
+ عافیت باشه عزیزم
ب سمت من برگشت:
– سلامت باشی خانومم؛ حالت خوبه ک؟
صورتم سرخ شد و سرمو تکون دادم ک خوب هستم؛ با دیدن خجالت کشیدنم ب سمتم اومد و با انگشت سرمو بالا گرفت:
– خانومم؛ نمیخوام اتفاقی ک دیشب افتاد رو گناه در نظر بگیری؛ چون من دارم شوهرت میشم؛ درسته ک هنوز محرم نیستیم ولی من دارم شوهرت میشم
ی لبخندی زدم و گونش رو بوسیدم:
– باز میخوای شروع کنی خانومی؟
+ ن فقط خواستم بگم ک صبحونه حاضره بریم صبحونه بخوریم
– باشه قشنگم تو برو من تا لباس تنم کنم و موهامو خشک کنم میام
+ باشه
از پله ها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم ک بعد از 10 دقیقه سهراب اومد و باهم صبحونه رو خوردیم

1 هفته بعد:

توی این ی هفته اتفاق خاصی نیفتاد ولی سهراب بعد از اون شیطنت خواست دوباره نزدیکم بشه ک بهش پا ندادم ؛ روی مبل لم داده بودم ک یهو در اتاق با شتاب باز شد و سهراب رو دیدم ک با حالت نگران ب سمتش رفتم:

ب حرفای سهراب زدم زیر خنده ک اخم کرد:
– میخندی اره؟حقته ک بخندی تو اگ جای من بودی کار دست خودت میدادی ولی من نمیخوام کاری کنم ک تا همسرم قبول نکنه
من نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم و خندمو کنترل کنم:
– ستاره بخدا کار دستت میدما
از فک کردن ب اینکه نکنه منو ب زور بگیره و کار خودشو بکنه لرزه ب جونم افتاد و تونستم نیشم رو ببندم:
+ن ن غلط کردم
– حالا شد
+ خب آقای سهراب؛ کی میخوای عروسی کنیم؟
– چهارشنبه
+ چی؟؟
– آره همینی ک گفتم
+ ولی سهراب خیلی کارا مونده ک باید انجامش بدم
– امروز ک یکشنبه ست 2 روز فرصت داری کاراتو کامل انجام بدی منم ب خانوادم زنگ میزنم عروسی رو اینجا میگیریم
من فقط دهنم باز بود و نگاهش میکردم؛ چاره ایی نداشتم جز اینکه ب لیندا زنگ بزنم و با هم بریم خرید البته مامانم هم همراهم باید بیاد ک لباس عروس رو هم بخریم

+نظرتون چیه وارد این مغازه بشیم؟
سرمو برای لیندا تکون دادم و ب همراه مامان و مادر جان(مامان سهراب) علی و لیندا وارد مغازه لباس عروس شدیم؛ با سلیقه ی هر 3 تاییشون ی لباس عروس ب رنگ شیری ک پف بود ولی پیش کاملا خوابیده بود و آستین هاش توری بود یقش هفتی بود و دامنش گیپور بود اونو پرو کردم و همه اونو تایید کردن ؛ جلوی آینه رفتم و خودمو دیدم واقعا خیلی شیک بود و مد نظرم بود؛ در حالی ک اینور و اونور دور میزدم تا خودمو از بقیه ی نواحی ببینم انعکاس سهراب توی آینه مشخص شد؛ ب سمت اون برگشتم ک دیدم کسی پیشمون نبود( آخه الان وقت رمانتیک بودنه؟؟):
+ سهراب؟؟اینجا چیکار میکنی؟؟
– اومدم خانومم رو ببینم مگ جرم کردم؟
+ ن ولی خب اینجا…
– مهم نیست کجا هستیم مهم اینکه من دوست داشتم خانومم رو با لباس سفید ببینم
ی لبخند زدم و بغلم کرد و منم دستامو دور شونه ش حلقه زدم؛ بعد از اینکه از بغلش جدا شدم:
+ همینو میگیریم
سرمو براش تکون دادم و لبخند زدم؛ بعد از خرید لباس عروس از مغازه بیرون اومدیم و پیش بسوی آرایشگاه ؛ برای دو روز بعد یعنی چهارشنبه نوبت گرفتم و همینطور هم برای آتلیه نوبت گرفتیم و همه چی روبه راه بود:
+ سلام زن داداشی
منا رو دیدم ک چون تازه حموم کرده بود؛ موهاش طوری خیس بودن ک ازشون آب می چکید و صورتش سفید و لپاش قرمز شده بودن:
– سلام عزیز دلم عافیت باشه
+ سلامت باشی؛ میگم ستی جون
– جونم؟
+ بنظرت کدومو بپوشم؟
– اون قرمزه
+ولی من سفیده رو دوست دارم
– عه؛ من میگم قرمزه بهتره
+ سفید عروسکی تره
– قرمز جذابتره
+ سفید کیوت تره
– قرمز شیک تره
+ ولی سفید رو دوست دارم
– اصلا اگه سفید و دوست داری چرا نظرمو میپرسی؟خب اونو بپوش دیگه
+ اوک پس قرمز رو میپوشم
– عه…واقعا دیونه ایی تو
دوتایی زدیم زیر خنده؛ مامان وارد اتاق شد و گفت ک ناهار حاضره بعدشم همه پایین رفتیم ولی اینبار بجای آشپزخونه توی حال پذیرایی ی میز 12 نفره داشتیم ک اونجا نشستیم؛ بعد از تموم شدن ناهار بیکار ننشستيم و همه دست ب کار شدیم؛ زن عمو و سهراب باهم رفتن برای انجام کارهای تالار؛ مامان و لیندا باهم رفتن ک برا خودشون لباس بخرن؛ منو منا تنها توی خونه موندیم

فردای اون روز اومد ؛ روزی ک سهراب بی قرار رسیدنش بود؛ روزی ک من از اومدنش ی کوچولو استرس داشتم ازش؛ ساعت 6 صبح بود منو لیندا دوتایی پیش بسوی آرایشگاه رفتیم

 

ساعت حدودا 5 بود و من حسابی خسته شده بودم و همش در حال خمیازه کشیدن بودم؛ آرایش صورتم کامل شده بود؛ و درحال انجام موهام بود؛ لیندا تقریبا تموم کرده بود فقط باید موهاشو تافت میزد:
+ به چ عروس گلی
– واقعا خوشگل شدم؟
+ خوشگل؟؟ماه شدی
– ممنون قربونت برم تو ک خوشگلتر شدی
+ مزخرف نگو تو امروز عروس هستی تو خوشگلتری
دوتایی زدیم زیر خنده؛ ساعت 6 بود؛ لیندا ‌ک تموم کرده بود ب پژمان زنگ زد و اومد دنبالش؛ مامان و مادر جان کنارم بودن ؛ مامان خدایی خیلی خوشکل شده بود با خودم گفتم حتما سهراب بین منو مامانم اشتباه میکنه؛ب فکر خودم خندم گرفت؛ ساعت 6 و نیم شده بود و من آماده شده بودم؛ خودمو توی آینه چقدر ماه شده بودم؛ مامانم اومد و شنل رو روی سرم گذاشت و باهم از آرایشگاه اومدیم بیرون ؛ مادر جان رو دیدم ک اسفند رو دود کرده بود و قرآن رو از رو سرم رد کرد؛ عمو علی رو دیدم ک دستشو بوسیدم و اونم پیشونیم رو بوسید:{ مبارک باشه دخترم}
+ ممنون عمو جان
ی لحظه ب یاد پدرم افتادم؛ ای کاش همراهم بود و میتونستم دست و سرش رو ببوسم؛ بغض کردم ولی نمیخوام این روز رویایی منو سهراب رو خراب کنم و بغضم و قورت دادم؛ محمدرضا رو دیدم غم و حسرت رو توی چشاش دیدم؛ اون تازه شکست عاطفی از مار زرد خورده بود؛ شکستی از طرف من هم خورد چون دارم زن داداشش میشم؛ مَردَم اومد و دستم رو بوسید و در مرسدس بنز مشکی رو برام باز کرد و منم سوار شدم؛ سهراب هم پشت فرمون پیش بسوی دفتر ازدواج

 

فقط ب چشای بی روح محمدرضا خیره بودم و زمانی ب خودم اومدم ک صدای عاقد رو شنیدم ک داشت میگفت: برای بار سوم تکرار میکنم؛آیا بنده وکیلم؟
خب وقتش بود:
+ با توکل بر خدا و اجازه‌ی مادرم و بزرگتر ها…بله
صدای دست و کیف بلند شد و نوبت گذاشتن انگشتر ها توی دست رسید؛ مادر جان انگشتر هارو آورد و اول سهراب انگشتری ک برام گرفته بود رو توی دستم بعد از اون من انگشتری ک براش خریدم رو توی دستش فرو بردم ک دوباره صدای کیف بلند شد؛ نوبت؛نوبت آتلیه ست پیش بسوی آتلیه بعد از کلی عکس و فیلم برداری بالاخره بهمون این اجازه رو دادن ک ب تالار بریم؛ ماشین کنار در تالار پارک شد؛ سهراب پیاده شد و در رو برام باز کرد ک منم پیاده شدم؛ دستمو گرفت و خیره بهم نگاه میکرد؛صدای تیز و مبهم همه جارو پر کرد ک از شدت تیز بودن صدا چشام خود ب خود بسته شد؛ چشامو باز کردم؛ ای کاش کور شده بودم و نمیتونستم چیزی ک جلوم بود رو ببینم؛ پیرهن سفید سهراب رنگ سرخ گرفته بود و قشنگ توی قلبش تیر خورده بود؛ صدای داد و فریاد همه بلند شد و بعدش افتادن سهراب؛ اشکام خود ب خود سرازیر میشدن؛ سهراب دستمو محکم فشار داد و روی قلبش گذاشت:
+ تو…..تنها….آرزوم….بودی….ک…بِ…هش….رسیدم
هق زدم اسمشو داد زدم؛ لباس عروس خوشگلی ک سلیقه ی اون بود پر از خون شده بود؛ از ته دلم داد زدم: ســــهـــــراب

2 سال بعد:

2 سال از مرگ عزیزترینم گذشت؛ مثل رعد و باد گذشت و ای کاش برعکس می‌گذشت و بیشتر کنار سهراب میموندم؛ کار عرفان نجس بود؛اون بهترین لحظه ی زندگیم رو ازم گرفت خدا لعنتش کنه؛ عرفان ب جرم قتل عمد محکوم ب اعدام شد ولی من بخاطر دوستم و پدر و مادرش ک ازشون هیچ بدی ندیدم تخفیف دادم ک محکوم ب 25 سال حبس شد؛ توی این 2 سال خیلی دوست داشتم ک لااقل از رابطه ای ک بین منو سهراب شد حامله باشم ک تنها خاطره ایی ک از سهراب برام بمونه همون بچمون باشه ولی من نبودم؛ حامله نبودم؛ تنها موندم بدون هیچ خاطره ایی از تنها آرامش زندگیم

 

با سر و وضع بهم ریخته در نوتلا ک تا نیمه خورده بودمش رو باز کردم و قاشق رو توی نوتلا گذاشتم و شروع ب خوردن کردم؛ خوردم و خوردم تا اینکه متوجه شدم ک نوتلا تموم شده:
+ خدایا چرا هرچیز شیرینی ک توی زندگیم هست خیلی زود تموم میشه و از زندگیم میره؟
تازه حواسم سمت لباسم رفت ک با پشت قاشق کثیف شده بود: خداااااا
نوتلا رو روی میز گذاشتم ب سمت حموم رفتم و لباسامو در آوردم و ی دوشی گرفتم؛ بعد از اینکه لباسای بیرونی رو پوشیدم (پیرهن و شلوار سبز پسته ایی و شال ب همون رنگ ولی یکم تیره تر و بوت چرم کاراملی، و ی شنل آستین دار و باز چهارخونه ایی قرمز ک تا روی پاهام بود پوشیدم) کولم ک ب رنگ بوتم بود رو برداشتم و راهی ماشین شدیم؛ شدم چون الان شدیم یی در کار نیست موندم منو و خودم تنها؛ از ویلا خارج شدم و ب سمت فروشگاه رفتم؛ بعد از کلی خر‌ید ب سمت ماشین رفتم؛ ی مردی کنار ماشینم ایستاده بود:
+ آقا میشه کنار برید؟
با برگشتن اون سمت من و دیدن چشمای سرد و بی روح محمدرضا ی لحظه ب یاد اونشب افتادم؛ شبی ک مرد زندگیم دیگه توی زندگیم نبود و از اون خارج شد:
+ محمد؟
– ستاره میخوام باهات حرف بزنم
+ چ حرفی؟درمورد چی؟
– سوار شو؛ یجایی بریم باهم آروم صحبت کنیم
+ آسارا
– چی؟
+ رود آسارا میریم و اونجا صحبت میکنیم
– باشه
سوار ماشینم شدم و وسایلم رو از جلو ب پشت پرت کردم(گذاشتم ولی یجورایی پرت شدن) ماشین رو روشن و ب سمت رود آسارا حرکت کردیم؛ بعد از نیم ساعت کنار رود بودیم پیاده شدم و قفل مرکزی ماشین رو زدم؛ همراه محمدرضا شونه ب شونه شدم و راهی رود شدیم:
+ چیشده؟
ی نفس عمیقی کشید و چشاشو بست و آروم باز کرد:
– ستاره….من میدونم ک توی این 2 سال چقدر زجر کشیدی؛ حقته منم خیلی زجر کشیدم منم کمرم شکست بدون بودن برادرم کنارم؛ ولی خب چیزی نمیتونیم بگیم جز “حسبی الله و نعم الوکیل” بر اونیکه علت و بانیش بود؛ ستاره من علاوه بر 2 سال؛ 2 سال و 1 ماه شکست خوردم؛ یکیش شکست سمیه دومش هم شکست سهراب

با اسم سهراب اشکم سرازیر شد:

– توی این 2 سال و 1 ماه ب این پی بردم ک ن مرده زنده میشه و ن غروری ک زیر پا شکسته شده برمیگرده؛ ستاره؛ من میخوام زندگیمو با تو ادامه بدم…
حرفشو ادامه نداد و یکی محکم خوابوندم توی گوشش:
+ تو از خودت خجالت نمیکشی؟(داد زدم) بفهم من زن داداشتم…
– (داد زدم)بودی؛ تو زن داداشم بودی؛ ولی الان دیگه نیستی؛ (بعد از مکث نسبتا طولانی چشامو بستم و ی نفس عمیقی کشیدم و چشامو باز کردم) ستاره…بهت حق میدم ک اینطور برخورد کنی؛ چون تو ن تنها وابسته ش شده بودی؛ بلکه عاشقش شدی؛ولی تورو جون داداشم…بهم فرصت بده ک ثابت کنم من میتونم مثل ی کوه پشتت بایستم و ازت حمایت کنم…..ستاره من ن شب آرومی دارم و ن روزی رو؛ مدام ب تو فکر میکنم و همش فکرمو در بر گرفتی…بهم فرصت بده تا ثابت کنم ک….ک دوست دارم
بدون هیچ حرفی از اونجا دور شدم و سوار ماشین شدم و از اونجا دور شدم؛ حرفای محمدرضا توی سرم اکو شد:

* بهم فرصت بده تا ثابت کنم ک دوست دارم *

* بهم فرصت بده تا ثابت کنم ک دوست دارم *

* بهم فرصت بده تا ثابت کنم ک دوست دارم *

ماشین رو جایی پارک کردم و ی آهنگی گذاشتم ک بغضم شکست و از شرش خلاص شدم:

عذابم میده این جای خالی
زجرم میده این خاطراتو
فکرم بی تو داغون و خسته اس
کاش بره از یادم اون صداتو
عذابم میده این جای خالی
زجرم میده این خاطراتو
فکرم بی تو داغون و خسته اس
کاش بره از یادم اون صداتو

آهنگ رو خاموش کردم و بلند هق زدم؛ ب یاد تک تک خاطراتمون توی این 1 ماه و نیم افتادم چقدر دلم هوای اون روزا رو کرده بود؛ گوشیمو روشن کردم؛ عکس منو اون ک توی شمال گرفتیم رونمایی کرد؛ ب چشمای خوشگل و مشکی سهراب نگاه کردم خیلی شبیه چشای بابام بود؛ با اینکه ندیدمش ولی عکسشو دارم؛ ی لحظه چشمای سرد و بی روح محمدرضا توی ذهنم اکو شد ک دقیقا شبیه چشمای عشقم بود؛ برا ی لحظه صدای ذهنم رو شنیدم: چرا فرصت دوباره ای ب خودت نمیدی و بزاری ک محمدرضا خوشبختت کنه و مثل کوه پشتت بایسته؟
دستامو روی گوشم گذاشتم و با صدای بلند گفتم{شششششششش} چطور جرعت کردم برا ی لحظه کسیو جای سهرابم بزارم؟ اونم برادرش؟کسی نمیتونست جای سهراب رو توی دلم بگیره مگ اینکه دیگه دلم کار نکنه و توی آسمون پیشش باشم؛ ماشین رو روشن کردم و ب سمت خونه رفتم

ی هفته از دیدن محمدرضا گذشته و اون بطور رسمی ب همراه مادر جان و عمو علی اومدن خواستگاریم؛ البته با مادرم صحبت کردن ولی من اونجا نبودم و توی خونه ی خودم بودم(خونه ی منو سهرابم):
+ ستاره مادر؛ اینقدر محمد رو عذاب نده….اون واقعا دوست داره؛ چرا بهش فرصت نمیدی ک خوشبختت کنه؟
– مامان…گفتم ک من قصد ازدواج ندارم
+ خب گناه اون بدبخت چیه ک دلباخته ی توعه؟ی فرصتی بهش بده؛ بخاطر مادرت؛ اون هم شکست از رفتن برادرش؛ هم از جدا شدن نامزدش خورده؛ نزار ازت شکست بخوره….بخاطر من ک باشه بهش فرصت بده و فکراتو بکن
بعد از اینکه مامانم رفت؛ با خودم گفتم ک گناه محمدرضا چیه واقعا ک فقط شکست میخوره؟؟باید حتما فکرامو بکنم { اون برادر شوهرمه چطور ممکنه باهاش ازدواج کنم؟؟؟ولی الان 2 سواله ک شوهرم مرده و من ازش بچه ایی ندارم یعنی من الان مجردم…ولی من ک باکره نیستم و قبل از ازدواج با سهراب رابطه داشتم…اما من دیگه هیچ گناهی ندارم چون سهراب بعدش محرمم شد …. بهتره ی فرصتی ب محمدرضا بدم}

+ مامان من فکرامو کردم
– خب؟؟
+ ب محمدرضا فرصت میدم ک جسارتشو ثابت کنه
– خداروشکر…پس من ب سکینه جان زنگ میزنم و بشارت رو بهش میدم
از ته دلم ی صدایی می‌شنیدم ک چرا بهش فرصت دادم؟؟من عاشق برادرش هستم و ن خودش؛ولی من از همون اول بخاطر خودش وارد زندگی برادرش شدم؛ خیلی از خودم متنفرم ک اولش سهراب رو برا خودش دوست نداشتم و فقط برا برادرش دوسش داشتم؛ چقدر من بی شعور بودم؛ اتفاقاتی ک توی این 2 سال شد رو بهتون نگفتم: بعد از اون اتفاق من با لیندا دیگ ارتباط برقرار نکردم؛ولی از خاله لیلا دونستم ک لیندا حامله ست و الان هم 8 ماهشه و بچه ش دختره(پژمان عاشق دختر بود ولی لیندا پسر دوست داشت ک منم خوشحال شدم ک پسر خالم ب آرزوش رسید و اولین بچش دختره)/از صحبت های مادر جان با مامانم فهمیدم ک سمیه عقد کرده و با شوهرش ب لندن سفر کرده/از نامزد قبلی شوهرم ک اسمش خدیجه بود فهمیدم ک اون 2 تا بچه داره ی دختر و ی پسر ک دخترش 3 سالشه و پسرش 1 سال و 4 ماهشه ک چون شوهرش خیلی اونو کتک میزنه ازش طلاق گرفت و بچهاشو ازش میگیره/ مهمتر از این همه اتفاق سورپرایزی ک سهراب برام تدارک دیده بود ک بعد از عروسی خواست سورپرایزم کنه این بود ک سند مالکیت ی شرکت معماری رو ب نام من زده بود؛ خیلی دلم براش تنگ شده بود ولی هرچقدر وقت بیشتری از فوت سهراب بزرگه کمتر دلتنگش میشم و میتونم باور کنم ک دیگه سهرابی کنارم نیس:

+ امشب ساعت 9 میان خونمون
– هـــــان؟؟…امشب؟؟؟ولی چقدر زود؟؟
+ گفتمت ک محمدرضا بدجور دلباخته ی توعه و صبری نداره
با این حرفش چشامو بستم و ی نفس عمیقی کشیدم :
+ چیشده؟ *
– ستاره
+ جونم
– باید هرچه سریعتر منو تو ازدواج کنیم
+ چرا چیشده؟
– چیشده؟من دیگه طاقت ندارم میخوام ازدواج کنم؛ میخوام نیاز هامو برطرف کنم *
ی لبخند مؤذی روی لبام نشست؛ ب یاد حرفای سهراب افتادم ک اونم صبر و طاقتی نداشت؛ ک برادرش هم مثل اونه؛ بدون هیچ هیجانی از جام بلند شدم و ب سمت اتاقم رفتم ؛ دوست داشتم ک لباس مشکی بپوشم ولی علاوه بر حرفای مامان؛ دل محمدرضا هم شکسته میشه؛ ی کت نارنجی روبه شکلاتی شلوار دامنی ک گشادیش زیاد نبود مشکی زیر کت هم تاپ ساده ی سفید پوشیدم و ی روسری قهوه ایی ساتن؛ آرایش شکلاتی طلایی ملایمی زدم و کفشامو پام کردم( البته با اصرار زیاد مامانم ب خونه ی قبلیمون برگشتیم ک جسارت نباشه) ساعت 9 و ربع کم بود؛ ی ربع دیگه پیداشون میشه ولی ب قول مامانم از بس ک عجله داشتن لابد خیلی زود پیداشون میشه؛ صدای زنگ سکوت خونه رو شکست:
+ بله
……….

+ خوش اومدی عزیز خاله

حدس زدم ک پژمان و خاله باشه بعد از اینکه پژمان و خاله لیلا اومدن توو و سلام و احوالپرسی کردم خواستم ک بشینم ولی دوباره در حال پذیرایی باز شد؛ لیندا وارد شد با مامانم روبوسی کرد و احوالپرسی کرد؛ چقدر دلم براش تنگ شده بود بالاخره اونم بی گناه بود از کاری ک برادرش کرد؛ خیلی هم تپل و ناز شده بود نباید بخاطر ی کاری ک داداشش کرده رابطه ای ک از بچگیمون بود؛ از بین بره؛ لیندا جلو اومد و دست داد؛ اولش کاملا جدی باشم اون ک کاملا نا امید شده بود و خواست دستشو بکشه ک من دستمو توی دستش گذاشتم و ی لبخند از ته دلم زدم:
+ دلم برات تنگ شده؛ برای این کد بانو گفتنت
چشای دوتامون پر از اشک شد و شروع کردیم ب خندیدن لیندا رو توی بغلم کشیدم و شروع کردم ب نوازش کردن کمرش شدم:

– مگه دروغ میگم تو خیلی کد بانویی ستی جونم
از بغل هم جدا شدیم:
+ بیا باهم بریم آشپزخونه؛ کلی باهات حرف دارم
اونو از دستش کشیدم و بخاطر وروجک مجبور بود ک آروم راه بره؛ صندلی کنار میز رو کشیدم و لیندا رو روی اون نشوندم:
+ وای لیندا باورم نمیشه ک تو داری مامان میشی
– منم هنوز نمیتونم باور کنم
+ سیسمونی رو خریدی؟
– اهووم؛ پژمان همین ک دونست جنسیت بچمون دختره خودش و خانوم جون و مامانم رفتن برا خرید سیسمونی؛ باورت میشه حتی نظر ازم نخواستن
ی قهقهه ای زدم:
+ نگران نباش من از سلیقه ی پسر خالم کاملا مطمئنم؛ حتما سلیقه ش خوبیه؛ راستی از سیسمونی یا همون اتاق بچه عکس داری؟؟
– البته من ازش عکس گرفتم ک ی روزی نشونت بدم
بعدشم عکس اتاق بچه رو نشونم داد؛ اتاق بچه طلایی و شیری بود و پر از عروسک بود و وسط اون تخت بچه ب رنگ شیری ک روی اون پرده ی گرد طلایی پوشونده و تخت اون پر از عروسک های دخترونه طلایی و شیری بود؛ برا ی لحظه ب یاد اتاقای بچه ک توی خونه ی منو سهراب افتادیم و همزمان هم ب یاد حرفهاش هم افتادم:
+ سهراب
– جانم
+ چرا خونه این همه اتاق بچه داره؟
– چون من 7 تا بچه از تو میخوام
+ چندتا؟؟
– 7 تا خانومم؛ 4 تا دختر ک کپ مامانشون و 3 تا آقا پسر جذاب شبیه باباشون
ک دوتایی زدیم زیر خنده و منو توی بغلش کشید)
با صدای زنگ ب خودم اومدم:
– ستی جون من میرم تو هم آخر سری بیا سلام کن
+ وااا چرا آخر سری؟؟من ک قبلا داشتم همسر پسرشون میشدم ک…(با حرفم لیندا سرشو پایین انداخت ک منم با دستم سرشو بالا گرفتم) ببین منو…تو مقصر نیستی ک خودتو مقصر بدونی؛ بعدشم من نمیخوام خواهرزاده ام ناراحت بشه چون من خوندم زمانی ک خانوم باردار ناراحت باشه حتی بچش هم ناراحت میشه( از این حرفم لبخند صدادار زد) حالا هم پاشو و ازشون ب عنوان آجیم ازشون استقبال کن
– وای ستاره اگه بدونن من خواهر قاتل پسرشون هستم…
+ (هیس گفتم) اينو نگو؛ اونا میدونن ک تو بی گناهی؛ من از همون اول نباید با تو قطع رابطه میکردم ولی باور کن خیلی بهم فشار اومد؛ حالا بقیه حرفارو بعدا میزنیم برو ازشون استقبال کن
سرشو تکون داد و رفت ک ازشون استقبال کنه؛ ب انعکاسم ک توی آینه ایی ک قشنگ روبه روی آشپزخونه بود افتاده نگاه کردم؛ خودمو تر تمیز کردم و ی نفس عمیقی کشیدم و رفتم ک سلام کنم:
+ سلام
همه ی نگاه ها سمت من چرخید و همه جواب سلاممو دادن؛ مادر جون اومد منو توی بغلش کشید و باهام روبوسی و احوالپرسی کرد؛ عمو علی و مادر جان و محمدرضا و عمه رحیمه هم همراهشون بود؛ عمه منو توی بغلش کشید و باهام روبوسی و احوالپرسی کرد و بهم گفت ک خیلی دلتنگم شده؛ ب تیپ محمد ک دقت کردم ی پیرهن سفید و کت و شلوار سرمه ایی پوشیده بود و خیلی ب خودش رسیده بود؛ بعد از کلی حرف و رفتن سر اصل مطلب مادرم ازم خواست ک محمدرضا رو راهنمایی کنم و باهم توی اتاق حرفامون رو برنیم؛ خداروشکر ک اتاقم مرتب بود؛ وارد اتاق شدیم من روی تخت نشستم و اونم روی صندلی میز کارم نشست:
+ بفرمائید حرفاتونو بزنید
– همونطور ک میدونی من قبلا نامزد داشتم و…..بهم خیانت کرد؛ ک من از آدمای خائن خیلی متنفرم؛ و خیانت خط قرمز منه همچنین دروغ هم خط قرمز منه و دوست ندارم ک زنم بهم دروغ بگه
با کمی مکث:
+ حالا ک دروغ خط قرمز توعه…. یچیزی هست ک باید بدونی….(خیلی خجالت میکشیدم ک بگم ولی ب حرف اومدم) من….من…(نفس عمیق کشیدم)باکره نیستم(سرمو پایین انداختم از بس ک خجالت کشیدم
– یعنی چی؟؟یعنی تو بعد از فوت دادا…
+ خواهش میکنم زود قضاوت نکن؛ من عاشق سهراب بودم و….تا الانم هستم محاله ک بهش خیانت کنم
– پس…با کی؟؟
+ سهراب…با خود سهراب
دستشو مشت کرد و ابرو هاش درهم گره خوردن و آروم سرش رو تکون داد:
– بالاخره…اون محرمت شد و اون اتفاقی ک بین شما افتاد؛ از خصوصیات شما محسوب میشه
+ میدونم…ولی بالاخره باید بدونی ک بتونی تصمیم ت رو بگیری
– هه تصمیم؟؟ستاره…تو شدی همه ی زندگیم…مهم نیست ک باکره باشی یا نباشی…مهم اینکه تو گناهی نکردی و چون..شوهرت رو دوست داشتی بر طبق خواسته اش عمل کردی…من میخوام با تو باشم؛ اگه اجازشو بدی ک تا آخر عمر کنارت بمونم
+ یچیزی هم هست
– ( سرمو تکون دادم)میشنوم
+ راستش(یکم تردید داشتم ولی اون از دروغ متنفره پس بهتره ک بهش بگم هر آنچه مطمئنم ک خوشحال میشه) من…با نگاه اول عاشقت شدم( لبخند زد و لبخندش عمیق و عمیق تر شد و در عین حال هم چشاش برق میزدن) از همون روزی ک توی کافی شاپ دیدمت ب قول معروف توی نگاه اول…عاشقت شدم…ولی با درخواست ازدواج سهراب…همه چی تغییر کرد حتی احساسم نسبت ب تو…فقط سهراب برام مهم بود؛تنها کسی ک توی دلم جا داشت فقط سهراب بود همون لحظه
– الان چی؟؟
+ ( ب چشاش نگاه کردم) الان…نمیشه گفت ک همون حسی ک قبلا نسبت بهت داشتم احیا شده…ولی میشه گفت ک کنارت احساس امنیت دارم
– منم یچیزی رو میخوام ک بدونی
سرمو و براش تکون دادم:
– من ب سمیه هیچ علاقه ایی نداشتم؛ میشه گفت بخاطر مصالح شرکتمون با شرکتشون ازدواج کردم
+ ولی شرکتی ک داری معماری هستش و اونا بازرگانی هست
– میدونم بخاطر همین با دخترش ازدواج کردم ک مصالحمون ب مصالحشون رواج پیدا کنه
سرمو آروم تکون دادم:
+ بهتره راجب آیندمون صحبت کنیم
– ( سرمو تکون دادم و با پوزخند گفتم) من زن بیکار نمیخوام ک توی خونه باشه و هیچ کاری نکنه
+ چ تفاهمی من دوست ندارم ک توی خونه باشم و دوست دارم ک کار کنم بیشتر تا اینکه خونه داری کنم
بعد از کلی صحبت کردن ؛ از اتاق بیرون اومدیم و بعد از ربع ساعتی رفتن ؛ همونطور ک مشخص بود لیندا فضولی اون کشته بود ک منو کشون کشون برد سمت آشپزخونه:
+ بگو ببینم چیشد
– وای لیندا چقدر فضولی توو
+ ستی ديگه اذیت نکن بگوو چیشد؟؟
– ( ی لبخند کجی زدم) ب تفاهم رسیدیم
لیندا دستاشو روی دهنش گذاشت ک جیغ نکشه؛ بعد از اینکه از شوک در اومد محکم منو بغل کرد:
+ وااااای؛ ستاره باور کن خیلی خوشحال شدم ک بالاخره ب تفاهم رسیدین؛ بعد از کلی خواستگاری ک برات اومد بالاخره ب تفاهم رسیدی
– (اونو از بغلم جدا کردم)لیندا؟؟؟تو از کجا میدونی؟؟
+ خب…خانوم جون چیزی رو روی من پنهون نمیکنن
– آره درست میگی؛ بعد از فوت سهراب؛ کلی خواستگار اومد ولی من پاسش کردم…لیندا باورت میشه حتی خود محمدرضا هم بهم درخواست ازدواج داده بود قبلا؟؟
+ ستاره راست میگی؟؟
– اهووم؛ دو بار
+( با صدایی ک تقریبا فریاد بود) دو بار؟؟؟اونم ردش کردی؟؟
– هیسسسس؛ یکم آرومتر الان همه میشنون
+ وای ستاره از دست تو من سکته میکنم
– عه خدا نکنه
بعد از اینکه خاله و پژمان و لیندا رفتن مامان شروع کرد ب سین جین کردن من: چیشد؟؟ب تفاهم رسیدین؟؟؟
+ آره مادر…ب تفاهم رسیدیم
– خداروشکر؛ خداروشکر
+ مامان با اجازتون من برم
– کجا؟؟
+ خونم دیگه
– ستاره مادر…
+ جونم؟؟
بعد از کمی مکث ب حرف در اومد:
– باید بفهمی ک تنها موندنت توی اون خونه اصلا درست نیست؛ ب غیر از اینم…محمدرضا اگه بفهمه هنوز ب گذشته ها وابسته هستی..باور کن ناراحت میشه خیلیم ناراحت میشه؛ باید یجوری قبول کنی ک چیزی ک توی گذشته بود؛ برای گذشته ست؛ تو داری زن محمد میشی…پس بخاطر خونه زندگیت…بهتره ک سهراب رو از ذهنت دربیاری…ن تنها از ذهنت بلکه حتی از دلت هم دربیاری…تا بتونی زندگی آرومی داشته باشی
سرمو با اخم تکون دادم:
+ باشه؛ پس من برم…وسایلمو از اون خونه بیارم و بیام
– آفرین
ی زهر خندی زدم و سوار ماشین ب سمت خونه رفتم؛ وارد خونه شدم و ب سمت اتاق رفتم…در کمد سهراب رو باز کردم؛ پر بود از کت و پیرهن های سهراب؛ ی چوب لباسی بیرون کشیدم؛ پیرهن سفید ک وسط سينه ی اون سوراخ بود؛ اونو کشیدم و محکم بوش کردم هنوز هم عطر سهراب رو میداد؛ اشکام سرازیر شدن ( محمدرضا اگه بفهمه هنوز ب گذشته ها وابسته هستی باور کن ناراحت میشه خیلیم ناراحت میشه؛ بهتره ک سهراب رو از ذهنت دربیاری ن تنها از ذهنت بلکه حتی از دلت هم دربیاری تا بتونی زندگی آرومی داشته باشی) ب یاد حرفهای مادرم افتادم؛ راست میگفت باید یجورایی سهراب رو فراموش کنم

با صدای تیز ساعت از خواب بیدار شدم؛ ساعت 6 ربع کم صبح بود؛ خودمو آماده کردم و ی لقمه ایی برا خودمو محمد درست کردم و توی کیفم گذاشتم؛ تا بعد از آزمایش بخوریم؛ قرار شد دوتایی با ماشینش بريم ؛ گوشیم زنگ خورد “محمد” بود جواب دادم:
+ الو سلام
– سلام من دم درم
+ اوک الان میام
بی حرف تماس رو قطع کردم و رفتم سوار ماشین بشم؛ در خونه رو بستم و سوار شدم و سلام کردم و اونم با ی لبخند جوابمو داد؛ راهی آزمایشگاه شدیم؛ روی صندلی نشستم و محمدرضا رفت ک کارا رو راه بندازه؛ بعد از تقریبا 20 دقیقه ایی نوبت ما رسید؛ من سمت بانوان و محمد هم سمت آقایان حرکت میکنه؛ خیلی استرس داشتم چون ی ذره از آمپول میترسم( دروغ چرا؟؟خیلیییییییی میترسم؛ ولی بیشتر از خون کشیدن میترسیدم) بعد از اینکه آزمایش خون رو دادیم ب سمت مشاوره رفتیم؛ خیلی چیزای خجالت آوری بود ولی خب من اینارو با سهراب رفته بودم؛ پس کلاس تموم نشده بود ک من معذرت خواهی کردم و از کلاس بیرون اومدم و با محمدرضا رفتیم سمت خونه‌؛ توی راه متوجه شدم که این مسیر خونه نیست ک طولی نکشید و جلوی ی کافی شاپ نگه داشت؛ پرسشگرانه بهش نگاه کردمو گفتم:چرا اینجا نگه داشتی؟؟
+ تا صبحونه بخوریم
ی لبخند زدم و سرمو تکون دادم و باهم پیاده شدیم؛ جالب اینجا بود ک این کافی شاپ همون کافی شاپی ک اولین بار محمدرضا رو دیدم بود { کافی شاپ رز } دقیقا همون جایی ک هم نشسته بودیم نشستیم؛ نسبت ب 2 سال پیش خیلی هم تغییر نکرده بود؛ ولی خب رنگ دیوار هاشو تغییر دادن و بعضی از میز هارو هم جابجا کرده بودن ولی ب فضای سبز مکان اصلا دست نزده بودن:
+ محمد
– جونم؟؟
+ چرا منو اینجا آوردی؟؟
– چرا؟؟خوب نیست؟
+ ن من اینو نگفتم…منظورم چرا این کافی شاپ؟؟
بعد از ی مکث کوتاه ی لبخند عمیقی روی لباش میشینه و بحرف درمیاد:
– چون اینجا عشقم با ی نگاه دلباخته ی من شد…ولی هیچوقت جرعت نکرد ک حرف دلشو بزنه
ی لبخند غیر ارادی روی لبام میشینه:
– اینجا بود ک ستاره خانم؛ شخصیت اصلی داستان دلباخته ی قهرمان داستان ک منم؛ شد
بحث رو عوض کردم و ب ی سرفه ی مصنوعی:
+ خب چی سفارش بدیم؟؟
محمد گارسون رو صدا میزنه:
– من ی چیز کیکِ لیمویی با قهوه سفید ولی بجای شکر عسل بزارین
گارسون رو به من میکنه و میگه:شما چی میل دارید؟
+ من ی…
– ی چیز کیک شکلاتی ب همراه هات چاکلت برای خانومم
من با دهن باز فقط داشتم ب محمدرضا نگاه میکردم: تو….تو از کجا میدونی؟؟
بعد از اینکه گارسون سفارش هامون رو یادداشت کرد و رفت:
– کسی ک عاشق یکی باشه اونم از ته دل؛ کارش ب جنون میرسه و میخواد همه چی رو راجب طرف بدونه
با ی لبخند ی ابرومو بالا میبرم:جاسوسی میکردی؟؟
– میشه گفت
برای ی لحظه ب یاد مردای مجهول ک تا رود آسارا دنبالم کرده بودن؛ افتادم:
+ محمد تو دوتا مرد رو دنبال من فرستاده بودی؟؟درسته؟؟؟
رنگ صورتش پرید و آروم آب دهنش رو قورت داد:…..آره
+ وای خدای من…چطور جرعت کردی زمانی ک من داشتم زن داداشت میشـ…
– تو هم گفتی؛ داشتی میشدی…ستاره چرا؟؟واقعا چرا زمانی ک با تو حرفم بشه همش بحث برادرم رو وسط میاری؟؟منی ک عاشق داداشم بودم….از بس ک عشق رو توی چشات نسبت ب اون دیدم از اون حسودیم شد…وقتی ک اون مرد..باورت میشه ک از مرگ اون خوشحال شدم تا ناراحت؟؟منی ک سهراب رو پسر خودم میدونستم با اینکه اون فقط 2 سال ازم کوچیکتر بود ولی بهم حکم 20 سال رو بهم میداد….ازش متنفر شدم؛ چون تورو ازم گرفت
+ تو اونموقع سمیه رو داشتی
– داشتم ولی هیچی توی من نسبت به سمیه نمی لرزید؛ حتی ب عنوان ی اسباب بازی از روی هوس هم نمیتونستم قبولش کنم؛ چون تو همه ی چشمم رو پوشونده بودی؛ تمام قلبم رو پر کرده بودی؛ نفس کشیدنم بخاطر تو بود؛ شاید بگی این همش حرفه…ولی باور کن ک همش واقعیه و من توی تمام این 2 سال و 1 ماه نتونستم کسیو جای خودت بزارم و یا تورو با یکی دیگه مقایسه کنم؛ اصلا اینا همه ب کنار…من نمیتونستم تورو از دلم بیرون کنم…ستاره چرا عذابم میدی؟؟هر وقتی ک با تو بگذرونم…اسم سهراب رو وسط میاری؛ بس کن توروخدا
چشاش قرمز شده بودن ولی اشک نریخت؛ یعنی من در این حد توی این ی ماه ب سهراب بدجور وابسته شده بودم؟؟؟اونم خیلی محمدرضا رو اذیت کرده بودم با ذکر اسم برادرش؟؟
+ محمد…منو ببخش
– بخشیدمت…باور کن حتی اگه خودمم نخوام…دلم نمیتونه تورو نبخشه
ی پوزخندی زدم و تا خواستم یچیزی بگم گارسون ب همراه سفارشمون مانع میشه ک حرفم رو بزنم؛ بهتر بود ک الان نگم تا لوسش نکنم؛ بعد از خوردن صبحونه منو ب خونه میرسونه و میره

بعد از ی هفته:
جواب آزمایش مون مثبت در اومد نگم ک چقدر محمدرضا خوشحال شد ک جواب آزمایش مون مثبت در اومده؛ امروز هم با اصرار زیاد محمد عقد میکنیم ولی عروسی نمیگیریم چون دوتاییمون قبلا نامزد بودیم؛ و بجاش میریم آتلانتیس دبی؛ از آرایشگاه برگشتم نگم ک پدرم در اومد تا برام صورتمو ابروهام رو برام اصلاح کرد؛ ی دوشی گرفتم؛ ساعت اتاق عدد 5 رو نشون میداد؛ ی لباس مجلسی ک ن آنچنان باز ک رنگ گلبهی بود رو برا خودم ب همراه مامانم خریدم؛ ی آرایش صورتی و طلایی ملایم زدم و حالا وقت لنز گذاشتن بود( نگم براتون ک چقدر عاشق چشم رنگی هستم اونم رنگ فیروزه ایی) رنگ فیروزه ایی رو هم خریده بودم؛ آروم و با دقت لنز هارو توی چشام گذاشتم؛ خیلی ب آرایش صورتم اومده بود و اونو کامل کرده بود( چی میشد واقعا اگ چشام رنگی بودن؟؟مهم نیس ک فیروزه ایی باشن یا نباشن…فقط رنگی حتی اگ عسلی هم میخواد باشه؛ باز هم خدامو شکر میکردم) موهامو بابلیس کردم و از هردو طرف ی تار مو گرفتم و ب پشت بستم و ی ریسه هم روشون گذاشتم چادرمو هم اتو کرده بودم؛ در اتاق ب صدا در اومد:
+ بفرمائید
مامانم ب همراه قرآن وارد اتاقم شد: ماشالله هزار ماشالله؛ چقدر ماه شدی
+ ممنون مامانی؛ تو ک خوشگلتری
– مزخرف نگوو؛ تو ماه تری
+ عه…مامان
– خیلی خب حالا..چادرتو سرت کن و زود باش بریم؛ محمد اینا دم در منتظرن
ی چشمی گفتم و چادرم رو سرم کردم طوری ک ن مدل موهام خراب بشه و ن صورتم مشخص باشه؛ ب همراه مامان از خونه خارج شدیم ک عمه رحیمه اومد و باهام روبوسی کرد بعدشم مادر جون رو دیدیم ک باز هم اومد باهامون روبوسی و احوالپرسی کرد؛ آقا داماد رو نگم ک از ماه هم ماه تر شده بود( ی پیرهن سفید و کت و شلوار مشکی و پاپیون قرمز هم زده بود و موهاشو بالا زده بود) خیلی جذاب و خواستنی شده بود؛ من و محمد توو ی ماشین تنها البته ماشین محمدرضا بود و بقیه هم با ماشین عمو علی و شوهر عمه رحیمه ک فکر کنم اسمش آقا جمال بود راهی دفتر ازدواج شدیم

 

+ عروس خانم برای بار سوم تکرار میکنم…آیا بنده وکیلم؟؟
– با توکل بر خدا و اجازه ی مادرم و بزرگترها…بله
صدای دست و کیف بلند شد و نوبت گذاشتن انگشتر ها توی دست رسید؛ مادر جان انگشتر هارو آورد و اول محمدرضا انگشتری ک برام گرفته بود رو توی دستم بعد از اون من انگشتری ک براش خریدم رو توی دستش فرو بردم ک دوباره صدای کیف بلند شد؛ نوبت؛نوبت آتلیه ست پیش بسوی آتلیه بعد از کلی عکس و فیلم برداری؛ رفتیم سمت خونه ی من و محمد؛ ماشین رو توی پارکینگ پارک میکنه و دوتایی وارد خونه میشیم؛محمد دستامو میگیره و چادر رو از روی سرم میکشه( البته خیلی آروم طوری ک موهام خراب نشد):
+ بالاخره برای من شدی
ی لبخند زدم و سرم رو پایین انداختم ک اون با انگشت سرمو بالا گرفت:
+ ستاره جونم…نمیخوام ازم خجالت بکشی؛ باشه؟
سرمو براش تکون دادم:
+ ببینم…چرا لنز گذاشتی؟؟رنگ چشم ب این قشنگی…لنز میزاری؟؟
– خب…شاید چون خيلى دوست داشتم ک رنگ چشام رنگی باشه…بخاطر همین که لنز فیروزه ایی گذاشتم
+ بی خود…رنگ چشما ب این خوشگلی…ستاره میدونی ک خیلیا هستن ک چشم رنگین ولی دوست دارن ک رنگ چشاتو داشته باشن؟؟؟
– جدی میگی؟؟؟پس بزار رنگ چشامون رو باهم عوض کنیم
دوتایی زدیم زیر خنده؛ بعدش هم رفتم ک لباسام و عوض کنم و دوش بگیرم؛ بعد از اینکه دوش گرفتم؛ لباس خواب قرمز پوشیدم و روپوش اونو بستم و موهامو شسوار زدم؛ موهامو حالت دار کردم و از حموم بیرون اومدم ک دیدم محمدرضا روی تخت دراز کشیده بود و تا منو دید از جاش بلند شد و ب سمت من اومد:
+ تا حالا شده کسی بهت بگه وقتی قرمز بپوشی…خود گل رز میشی و اون از این همه زیباییت حسودیش میشه؟؟؟
– ن تا حالا کسی بهم نگفته
+ خوبه پس من اولین نفری هستم ک بهت میگم
خندیدم و سرمو پایین انداختم:
– محمد
+ جونم؟؟
– دوست دارم
ی پوزخندی زد و عمیق و عمیق تر شد

زمان حال:

+ محمد دیگه پاشو خیلی دیرت شد
تو حالت خواب اخم کرد و گفت:
– ستاره دیگه اذیت نکن بزار بخوابم
کنارش دراز کشیدم و یجورایی روی صورتش خم شدم:
+ چرا که ماه زندگیم رو اذیت کنم؟؟
ی لبخند شیطونی زد و در حالی ک چشاش بسته بود:
– چی گفتی؟؟؟نشنیدم؟؟
+ ماه زندگیم
ی بوسه ای روی گونش زدم ک دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو به سمت خودش کشید:
+ محمد چیکار میکنی؟؟من میگم دیرمون شده..تو منو کنار خودت می خوابونی؟؟
بالاخره چشاشو باز میکنه و نگاهم میکنه:
– خانوم..بوسه ایی ک روی گونم کاشتی بد نبود ولی یکم پایین تر بیا
ب سمت لبش اشاره کرد:
+ دیگه لوش نشو…پاشو بریم دیرمون شد
ابروهاشو داد بالا:عمرا اگه تکون بخورم یا بزارم بری…اول بوسه م کن بعد میریم
بعد ی نگاه پر از التماسش رو هولیم کرد؛ لبش رو بوسیدم ک اونم همراهیم کرد:
– آخخخخخ…تو چی داری؟؟لب یا توت فرنگی؟؟
+ هردو
ک دوتایی زدیم زیر خنده؛ چون ک دیرمون شده بود؛ دوتایی ب حالت دو شروع کردیم ب لباس عوض کردن بعد از اینکه لباس عوض کردیم؛ باز هم دوان دوان ب سمت پارکینگ رفتیم و دوتایی ب سمت ماشین محمد رفتیم؛ خداروشکر ک زود رسیدیم نا سلامتی مدیر و رئیس شرکت بودیم( اينو نگفتم ک منو محمد بعد از ازدواجمون توی اصفهان زندگی میکنم؛ البته این پیشنهاد محمد بود چون هم من و هم اون دوتاییمون توی محل زندگیمون خاطرات تلخی داشتیم) من سمت دفتر خودم و محمد هم همینطور رفتیم

 

ساعت 5 عصر شده بود و حسابی خوابم میومد؛ امروز من نمیدونم چم شده بود همین ک سرمو روی میز کارم میذاشتم…خوابم میبرد؛ لابد کمبود تغذیه دارم…حتما باید برم دکتر؛ چون وقت کار محمد هنوز تموم نشده بود؛ تصمیم گرفتم ک تاکسی بگیرم و برم《 محمد جان؛ من چون خستمه تاکسی میگیرم و میرم؛ خسته نباشی عزیزم 》دکمه ی ارسال رو فشار دادم و پیام برا محمد فرستاده شد؛ وسایلمو جمع کردم و از شرکت بیرون زدم؛ دستمو برا ی تاکسی تکون دادم ک اونم نگه داشت:
+ کجا میرید خانوم؟؟
– بیمارستان
+ چشم
بعد از اینکه منو ب مقصد رسوند؛ پولش رو دادم و از ماشین پیاده شدم

 

کلید رو توی در چرخوندم و وارد حیاط شدم؛ از حیاط گذشتم و وارد خونه شدم؛ محمدرضا رو دیدم روی مبل لم داده بود و داشت تلویزیون میدید:
+ سلام خانوم…کجا بودی
– یکم دلم گرفته بود…با خودم گفتم برم هوا خوری
محمد از جاش بلند شد و اومد کنارم ایستاد؛ دستامو گرفت:
+ قربونت دلت بشم…نظرت چیه ک بریم دبی؟؟هم اینکه تفریح کنیم هم اینکه من پروژه ی کاریم ب اونجا مربوطه ما ک از 5 ماه از ازدواجمون تا حالا دیگه جایی نرفتیم
بعد از کمی مکث:
+ داری بابا میشی
– چی؟؟
+ امروز من حالم خوب نبود…همش خوابم میبرد با خودم گفتم ک بهتره برم دکتر شاید کمبود تغذیه داشته باشم…ک اونم گفت مبارکتون باشه دارین مامان میشین؛ کمی شوکه بودم و گفتم شاید من اشتباه شنیده باشم دوباره از دکتر پرسیدم آقا دکتر چی گفتین؟؟؟اونم جوابمو داد مبارکه دارین مامان میشین…تو هم داری بابا میشی
خیلی شوکه شده بود ولی بعد از اینکه از شوک در اومد؛ منو بغل کرد و توی هوا گرفت و چرخوند و همش میگفت باورم نمیشه ک دارم بابا میشم؛ منم همش بلند میخندیدم

 

خلاصه ی پایانی:

بعد از اینکه زايمان کردم؛ ی دختر ماه ک ب قول محمد شبیه مامانشه رو ب دنیا آوردم؛ اسمشو گذاشتیم فاطمه { فاطمه اروندی متولد 1396/9/13 }/ لیندا و پژمان هم مامان و بابای ی آقا پسر خوشگل و ک بیستر شبیه باباش بود شدن( شاید بگین ک اونا داشتن صاحب ی دختر میشدن ولی خب این سونوگرافی…حتمی نیست) ک اسم آقا پسرشون رو میزارن ابوالفضل|

خلاصه ی داستانمون این بود ک اگه راه زندگیتون هیچ وقت شیرین نبود و همیشه تلخ و سخت بود؛ بدونید ک اون راه شما خیلی زود گذره و بالاخره طعم شیرینی اونو می چشید ک ب راحتی همه ی ما راه شیرین خودمون رو خواهیم داشت؛ ستاره هم با چشیدن کلی سختی توی زندگیش بالاخره طعم شیرین و خوشبختی راهش رو چشید ک اسم راهش رو گذاشت《راه شیرین من》

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: سیده فاطمه سیامک نژاد
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *