رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

پنجره

نویسنده: پارسا مهرابی فرد

حقیقا من از این که به خونه ادن میرم خوشحال نیستم. اون یه فرد احمقه که
تمام خونه هاشو با یک سری تابلو احمقانه مثل خودش پر کرده.
مامان همیشه بهم میگه هر چقدرم هم به قول خودت احمق باشه ، در هر صورت
دایی توعه. همیشه با خودم میگم چرا باید این دایی من باشه.
امروز مامانم گفت بریم یکی دو روز خونه
ادن بمونیم تا به خیاله خودش من باهاش کنار بیام. خودشم خوب میدونه
تلاشش بیهودست. اصلا دایی من آدم نیست.
مامانم هر طور که بود منو سوار ماشین کرد و به خانه ادن برد.
به خونه ادن رسیدیم و مامانم همونجا ماشینو پارک کرد. تو ذهن خودم میگفتم
دایی به خودت نمیرسی حداقل به این خانه ات برس شبیه عمارت های ترسناک
شده. زنگ زدیم و دایم درو باز کرد و گفت:سلام سارا خوبی؟ بفرمایید تو.
بوی دهنش آدم رو تا حد مرگ آزار میداد. وارد عمارت وحشت شدیم و من فورا به یک اتاق رفتم و سعی کردم استراحت کنم آخه ساعت12:00 شب بود.
اما در حین دراز کشیدن رو تخت حس میکردم یه نفر داره زمزمه میکنه ولی صداش نامفهومه. صدا از یه تابلو که جلوی روم بود میودم. یه تابلو وحشتناک که روی تابلو یک موجود ترسناک بود و از همه بدتر یک لبخند شیطانی ترسناک روی لب های آغشته به خونش بود.
حقیقتش مثل سگ ترسیده بودم اما توی این خونه تابلو های ترسناک تری هم بود اما از هیچ کدام از تابلو ها صدای در نمی آمد. از همه مهم تر تابلو خیلی طبیعی بود و آدم رو بدجوری می ترسوند. هرجوری که بود شب رو توی اون اتاق با اون تابلو به پایان رسوندم .
از تخت بلند شدم، چشم هایم خیلی خواب آلود بود و به زور می توانستم
توانستم محیط اطرافم را نگاه کنم اما یه چیزی منو به شدت شوکه کرده بود اون هم این بود که اون… اون تابلو نبود بلکه یک پنجره بود.
سری از اتاقم خارج شدم و به سمت اتاق مادرم رفتم که…که ناگهان با جنازه در دار آویخته شده مادرم روبرو شدم . رفتم که به دایی بگویم که به پلیس زنگ بزند اما دایی هم به طرز فجیعی با چاقو کشته شده بود.
خدا خدا میکردم کاش همش خواب باشد، اما نبود خودم هم میدانستم بیدارم.
صدایی از پشت در می آمد که همان صدای دیشب بود باز هم از پنجره بود
به سمت پنجره رفتم که یک دفعه همان موجود را دیدم که دارد به من دست تکون میدهد و میگویید:تو هم میروی میروی. و همین جور شروع به خندیدن
میکرد،یک دفعه یک نفر من را به جلو هل داد و …..

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: پارسا مهرابی فرد
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    محمد علی کریمی صالح می گوید:
    20 مرداد 1401

    سلام پارسا گرامی
    ضمن طلب آمرزش برای آن دو مرحوم
    چند نکته را یادآوری می نمایم
    ۱_مشاهیر بزرگی از‌ جمله رولد دال و چند فرد دیگر که در گروه تلگرام و… به آنها اشاره شده معتقدند که داستان باید چندین بار توسط نویسنده و دیگران ویرایش شود برای مثال خود رولد دال شش ماه برای هر داستان کوتاهش وقت می گذاشت و بین ۲۰۰ تا ۴۰۰ بار هر جملا را ویرایش می کرد (تا جایی که من اطلاع دارم) تا به بهترین نتیجه برسد و توصیه می شود شما هم برای رفع اشتباهات تایپی و نگارشی چند بار داستان را بازخوانی و ویرایش کنید.
    ۲_به نظر می رسد شما ژانر وحشت را انتخاب کرده اید و بنابراین می توانید از خلاقیت های گوناگون و همچنین استفاده از کتاب ها و فیلم های دیگر در همین ژانر استفاده و بهره ببرید و حتی موضوعات جدیدی به وجود بیاورید تا داستان ها کلیشه ای نشوند
    ۳_یکی از نیاز های داستان وجود چالش برای شخصیت اصلی می باشد که خوشبختانه در ژانر وحشت این امکان زیاد وجود دارد

    پارسا گرامی علاقه مندم بدانم نویسنده مورد علاقه شما کیست؟

    همچنان از جناب آقای حاسبی و اساتید محترم تقاضا دارم نظر را در صورت اشکال تصحیح و تایید کنند

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *