رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

ذهن من یک زندان

نویسنده: رایا پارسا

جهان ما از بهترین جهان هاست
فرانسوا ولتر
تا جایی که می دانست ولتر تمام تلاشش را کرده بود که ثابت کند این جمله یک دروغ است . تناقضی بزرگ میان تمام بدبختی های دنیا . اما چرا این جمله بیش از حد بزرگ روی دیوار نوشته شده بود و چرا به دروغ این جمله را به کسی نسبت داده بودند که بیشتر از هر کس دیگری در این دنیا از آن متنفر بود از چرا هایی بود که مثل همیشه برای آن جوابی نداشت .
نه! من منظوری نداشتم!
این تنها جمله ای بود که در چند دقیقه گذشته به طور ناگهانی گفته بود. بعد از اینکه این کلمات را با وحشت و به طور غیر ارادی بیان کرد ،از شدت خجالت حتی نتوانست متوجه واکنش بقیه افرادی که آن جا بودند بشود و فقط سرش را به نشانه پشیمانی به چپ و راست تکان داد و سعی کرد یادش بیاید چرا این جمله را گفته بود. جایی که در آن بود جزو اهداف و آرزوهایش نبود . تمام چیزی که با خودش فکر می کرد این بود که چرا باید اینجا باشد؟ نصف وجودش مصمم به بودن نصف دیگر مصمم به رفتن . بودنش در اینجا حس تعلق به سرزمینی را داشت که حتی زبانش را نمی دانست.
تمام این سالن یک تناقض بود . تناقضی که باعث می شد پسر بیشتر از قبل مضطرب شود. دیوارهایی که به طرز ناشیانه ای به رنگ زرد درآمده بود ، صندلی هایی که بیش از حد سفت بود ، منشی ای که لبخند مصنوعی اش را موقع تلفن جواب دادن هم رها نمی کرد و تابلوهایی که از شادی ای خبر می داد که لااقل در جهانی که به اشتباه به ولتر نسبت داده شده بود وجود نداشت .
_اولین باره که اینجا میای؟
پسر سعی کرد صاحب صدا را از بین گفت و گوهایی که به شکل غیرقابل کنترلی در ذهنش جریان داشت تشخیص بدهد. صدا از بیرون بود. صاحب صدا مردی لاغر و میانسال بود. تنها چیزی که باعث می شد توجه کسی به او جلب شود دماغ عقابی ای بود که بیشتر از هر عضو دیگری عرض اندام می کرد.
_بله.
این جواب را داد و سرش را پایین انداخت تا فکر کند که چرا گفته بود منظوری نداشتم ؟
_ ولی من دیگه مشتری دائم این جا شدم .
دماغ عقابی توقع داشت پسر سوالی از او بپرسد ولی پسر چیزی نگفت.
_ببینم نظرت نسبت به اینجا چیه؟
_خب راستش حس خوبی ندارم.
_منم مثل تو جلسه های اولی که میومدم اینجا حس خوبی نداشتم و حالم از اینجا بهم می خورد !
پسر از اینکه کسی حسی که او دارد را تجربه کرده بود کمی احساس دل گرمی کرد . حداقل در این مورد تنها نبود . دماغ عقابی مجله ای را از روی میز جلویش برداشت و وانمود کرد که دارد آن را می خواند. پسر که حس همدردی مرد را پذیرفته بود از او پرسید: _شما برای چی اینجایین؟
_ خب راستش چون قراره بمیرم .
برای اولین بار صداهای درون ذهن پسر سکوت کردند و همه با تعجب گفتند : چی ؟
_به زبون دکترا آستروسیتومای آناپلاستیک دارم اما به زبون آدمیزاد دارم می میرم .
تمام این جملات را به شکلی بی تفاوت و بی اهمیت می گفت ،که انگار درباره ی شخص دیگری غیر ازخودش حرف میزد. پسر که برایش مهم نبود آسترولاستیک چیست و تمام توجه اش روی بخش آخر جمله دماغ عقابی بود . از روی کنجکاوی پرسید :
_خب شما…چرا اینجا…
_چرا اینجام ؟ خب کسایی که مثل من با بیماری ای دست و پنجه نرم میکنند که فشارهای روحی و روانی زیادی روشون می گذاره یا جدا از این دکتر ها هیچ کار دیگه ای یاد ندارند که برامون انجام بدند و خلاصه قراره بمیریم – باز هم با همان آرامش اش گفت- برای اینکه چند وقت آخر رو اون آدم بتونه خوب زندگی کنه و سرپا نگهش دارند براش چند جلسه روان درمانی می نویسند تا این روزای آخر رو به خودش و خانواده اش زهر … ببخشید ! تلخ نکنه.
باز یک تناقض دیگر. تناقض هایی که برای پسر تمامی نداشت .
_پس اینجایین که به خودتون دروغ بگین و دروغ بشنوین که حالتون خوب میشه؟
دماغ عقابی شروع کرد به خندیدن مجله اش را بست و روی میز گذاشت و گفت : _امیدوارم با این صراحت این حرف رو به دکتر نزنی چون از نظر اون حرف هاش اصلا شبیه به دروغ نیست.
و بعد ادامه داد: _وقتی فهمیدم تومور دارم خیلی عصبانی بودم هم از دردی که نمی تونستم قبولش کنم هم از مردم . بیشترین چیزی که من رو اذیت می کرد دروغ هایی بود که تمام اطرافیانم بهم می گفتند . همه یک دروغ رو می گفتند ، درکت می کنیم ! اون آدم ها هیچ وقت نمی تونستند شرایط من رو درک کنند و فقط از روی حس همدردی این حرف رو می گفتند ولی من اون موقع خیلی عصبانی میشدم و سریع واکنش نشون می دادم ….بعد چند هفته تصمیم گرفتم بیام اینجا و خب اون جا بود که فهمیدم اشتباه می کردم .
_یعنی چی اشتباه می کردین؟
ببین همه ی حرف ها که نه .ولی بیشتر حرف های دکتر برای من شبیه یک دروغ بود. مثل دروغی که به یک بچه میگن که برای چند لحظه هم که شده بچه ساکت بمونه . خب بچه ساکت می مونه و امید داره که بزرگتراش به دروغی که از نظر اون یک قول هست عمل کنند . بچه صبوری میکنه ، هیجان داره ، شاده و از همه مهم تر امید داره که به هدفش میرسه . منم حکم اون بچه رو دارم ؛ با این تفاوت که قرار نیست حتما به خواسته ام برسم تنها کاری که انجام میدم اینکه صبر می کنم ، دروغ میگم و امید دارم . حرف های دکتر اولا برای من دروغ بود یا بهتره بگم از نظر من دروغ بود؛ ولی بعد فهمیدم بعضی وقت ها مجبوری به خودت دروغ بگی . مجبوری خودت رو با دروغ هایی که می شنوی تطبیق بدی . دروغ گفتن آدم به خودش با گول زدن خودش خیلی فرق داره… من مجبورم به خودم دروغ بگم که حالم خوبه ،کمتر درد دارم ، امروز حس بهتری دارم ، بالاخره روز های خوب میان و…. همه این حرفا در عین اینکه برای من نود درصد دروغه ده درصد احتماله . راستش رو بخوای از نظر من تا دروغی نباشه امیدی هم نیست ! همین دروغ های کوچیکه که تبدیل میشه به امید .
تمام مدتی که دماغ عقابی در حال صحبت بود پسر توانسته بود با تمرکز تمام کلمات را در ذهنش جا بدهد و تجزیه و تحلیل کند . دماغ عقابی برای پسر مثل سربازی در میدان جنگ بود که تمام وجودش پر از ترکش های دشمنه اما با اطمینان خاطر به سربازای دیگه میگه هیچ خطری اینجا رو تهدید نمی کنه و با لبخند پر از امیدش می میره .
دماغ عقابی دوباره مجله ی نصفه نیمه خوانده اش را برداشت . مدتی بدون آن که چیزی بگوید به مجله خیره ماند . بعد از چند دقیقه مجله را بست و خطاب به پسر گفت: _خب راستش الان که دارم فکر می کنم بهت دروغ گفتم . حرفای من از دید خودم دروغ نیستند ها ! اما از دید تو و هرکس دیگه ای این حرفا می تونه دروغ باشه . اگه بخوام دقیق تر توضیح بدم مثل این می مونه که …..
دماغ عقابی با شنیدن صدای منشی دست از تبرئه کردن خود در دادگاهی که قاضی اش خودش بود برداشت . اما در دلش رای موافق به دروغگو نبودنش داد .
-بخشید که اینقدر پر حرفی کردم.
_نه . من منظوری نداشتم .
_منظور؟ کدوم منظور پسر ؟ فکر کنم منشی تو رو صدات می کنه برو نوبتت شده .
پسر وارد اتاق شد . تمام سلول های مغزش تنها یک خواهش از او کرده بودند که بگوید هیچ منظوری نداشتم . دوباره جمله ای را تکرار کرده بود که هیچ دلیلی برای گفتنش نداشت اما این بار با وحشت کمتری . به جمله جهان ما از بهترین جهان هاست فکرکرد . به اشتباه نوشتن صاحب جمله کاملا از روی عمد و با آگاهی بود . کسی که این جمله را به ولتر نسبت داده بود احتمالا معتقد بود ولتر به جای بیش از حد واقع گرایی باید مثل دماغ عقابی به خود دروغ می گفت و می پذیرفت با تمام فقر و بدبختی و بیماری و…که در دنیا هست شاید روزی همه این مشکلات از جهان ولتر پاک شود و آن وقت – هر چه قدر هم که دور – جهان ما از بهترین جهان ها باشد !
پسر نتوانست خوب بفهمد دکتر چه سوالی از او پرسید.تنها چیزی که شنید و پاسخی که داد این بود :
_چی می خوای؟
_فقط یکم دروغ .

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: رایا پارسا
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    سارا ادبی می گوید:
    30 مرداد 1401

    بسیار لدت بردم، قلم توانا و لذت و شوق نویسندگی در شما نوجوان تازه کار موج می زند، به امید ادامه دادن در این راه و درخشش شما .

    پاسخ
    • Avatar
      رایا پارسا می گوید:
      3 شهریور 1401

      بسیار سپاس گزارم از وقتی که گذاشتین و این داستان رو خوندین 🙂

      پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *