رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

به خون خفتن مرغ زیبایی و آواز

نویسنده: محمد صالح

ترس و هراس همه را گرفت ، آخرین روز فصل سیاهی و سوگ بود و روزهای نحس آخرین ضربه را زد : طوفان بی هنگام بالاترین آشیانه را انداخت طوفان به خاک آمیخت‌، و از پی آن پاییز نرم نرمک به جان درخت خزید اولین بادهای پاییزی آخرین برگ های سبز را از تن شاخه جدا می کرد قناری جوان روی شاخه پرید و آواز سر داد: پاییز درختان را برهنه خواهد کرد و زیبایی و شکوه سبزینگی و باروری افراشته را خواهد گرفت پاییز این سال در برابر زیبایی شگفت و کوهستانی ما در خاک خواهد ماند… آواز قناری خام و پر از نوسالی بود جوان بود و بهار کم دیده بود اما در سرنوشتش قنارینگی و آواز خوش نوشته بود از آن بالاتر زیبایی پرها و افسونگری رفتار و نرمی حرکاتش ، فکر می کرد که افسون زیبایی او همه جنگل را مات خواهد کرد و او شطرنج زیبایی و فریبندگی را خواهد برد …به شاخه بلند پرید و آواز داد من در این جنگل خواهم درخشید فردا به جنگل سبز خواهم رفت و در تمامی درختان زیبای پرشکوه خود را بر پاییز می نمایم پرندگان جوان او را ستودند و برایش آواز خواندند.
… خوش باد زیباییت
فزون باد فریبندگیت
پیروز باشی بر پاییز برگ ریز …پیروز باشی…
اما پدر و مادر جوجه قناری به او گفتند آنجا در نگاه سبز است ،اما پر از کفتار و گرگ و کرکس درنده است نباید به آنجا بروی!!! تو از پس آن همه درنده خویی بر نمی آیی آنها به زیبایی نفرت می ورزند… زود است برای تو که در آن جهنم به ظاهر سبز به جلوه آیی …سرنوشت قناری به آواز خوش نوشته است … آواز، تو را بر بلندترین جای آواز خوانان این جنگل می رساند اما درخشندگی بالهایت و زیبایی رنگارنگ پرهایت با عاشقی وطراوت نوسالی، تو را در معرض خطر خزان و حیوانات درنده وامی نهد ،در پناه باش از گرگها و کرکس ها و کفتارها که به گوشت نو وچهره تابنده سرخ فام و گلبرگ گونگی حرص دارند و چنگال و دندان برخون تازه رنگ میکنند و این خوی و عادت آنها است.
قناری جوان گفت : درون و دلم به جلوه شیفته اند و این انبوه زیبایی هر درنده ای را هم افسون خواهد کرد، روح زیبایی و جلوه بخشی و خوش نمایی قنا ری نوسال را به پیش برد…
پگاهان به سوی جنگل رفت…چرخی زد و بر پرنیان سبز خزه ها لم داد. …
خویش از خاک راه تکاند و آواز زیبایی سر داد…مستانه و پر از شکوه زیبایی….چشمان شهلایش فرو بست و در اعماق روح و روانش به جستجوی زیبایی و جلوه پرداخت… موجودات جنگل دل به زیباییش سپردند و بر نوشیدن آواز مستانه اش دلخوش کردند و سوگ روزهای گرگین و چیرگی کفتارها را ازیاد بردند….بر کفتاران گران آمد و گرگها برآشفتند و کرکس ها به خون تشنه تر شدند…بناگاه چنگال درنده کفتاری گلوی آواز خوانش را نشانه رفت و….او را به خون سپرد.خاموش شد .کرکس درواپسین روز نحس در ماه سوگ وسیاهی بر پرهای زیبایش خیمه زد و جنگل را سکوت گرفت….
م.ص

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: محمد صالح
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *