برگ اول:
کاغذ سفید را امضا میکنی و چشمانت از شوق دو دو میزند!
کنارم مینشینی و دستان ظریفم را در حصار دستان برومندت میگیری و لبخند میزنی!
لب هایت لحن و عطر تشکر را میگیرد و میخواند…
چشمان خانم سجادی برق میزند و خواهش میکنمی زمزمه…
قرار است برای مدتی آزمایشی دخترک کوچک پرورشگاهی را پیش خود نگه داریم و در صورت داشتن صلاحیت تا ابد از آن خود کنیم. چه کسی بهتر از من و تو.
برگ دوم:
در ایوان بزرگ خانم جان نشستهام و به چشمان بزرگ دخترکمان نگاه میکنم…
چشمان درشت قهوهای که نسبتی دلنشین با قهوههای کافهی محبوبمان دارد…اصلا برای همین است که انتخابمان شد!
آب و جارو در دست گرفتهای و حیاط را رفت و روب میکنی و گلدانهای شمعدانی کنار حوض را آب میدهی و نگاهت خط به خط حوض آبی را کنکاش میکند.
معطر میکند لبخند،صورت مردانهات را
مرضیه خانم خواهر بزرگ خانم جان هن هن کنان کنارم مینشیند و با آن هیکل درشت خودش را بر روی شانهی راستم میاندازد!
با تکبر روبه خانم جان از رضا پسر بزرگش میگوید که چند وقتی برای کارهایش به اصفهان رفته و مشغول است
به اینکه بچه اگر بچهی خود آدم باشد خوب است و آینده دارد
نه اینکه هر بچهای را از خیابان جمع کنی و دور خودت بچینی!
نیش میزند و زهرش در قلبم زخم بر میدارد!
بغض کرده به خانم جان نگاه میکنم که بیتفاوت و سرد به مرضیه خانم نگاه میاندازد و به ادامه سبزی پاک کردنش میرسد.
بلند میشوم و به بهانهی شیشه شیر دخترک قشنگمان به آشپزخانه فرار میکنم…
بغض راهش را تا چشمانم میکشد و سیل به پا میکند.
آرام هق هق میکنم و دستم را بر تکهی باقی ماندهی قلبم میفشرم!
شیشه شیر را حاضر میکنم و کمی آن را بر پوست دستم تست میکنم.
از پذیرایی دلنشین خانه عبور میکنم و به ایوان باز میکردم.
دخترک کوچکم تا من را میبیند ذوق میکند و با آن دستان کوچکش برایم دست تکان میدهد
شیشه شیر را به دستانش میدهم و میخواهم برایش قربان صدقههای مادرانه ام را ردیف کنم که مرضیه خانم با ترحمی مصنوعی کنایه میزند:
هیچ شیری به شیر مادر نمیشه!
البته تو که مادرش نیستی و شیر و مهر نداری از این آشغالا مجبوری بذاری دهن این دیگه):
خانم جان آرامش خودش را حفظ میکند و رو به من میگوید:
لِئا جان ،مادر این بچه تو ببر تو حیاط پیش باباش نگاهش همهاش اونجاست طفلک گناه داره
چشمی میگویم و دخترک کوچک یک سال و نیمهیمان را در آغوش میگیرم.
از پلههای ایوان که پایین میآیم میشنوم که خانم جان رو به مرضیه خانم میگوید:مهر مادری به این نیست که بچه رو تو به دنیا بیاری! مهر مادری به قلبی که وصل میشه و میتپه واسه خود بچه نه مقام و سوادش!
لبخند از مهربانی خانم جان به لبهایم برمیگردد و جان به پاهایم میدهد!
برگ سوم:
چند روزی از مهمانی که برای آمدن دخترکمان در خانهی خانم جان گرفتیم گذشته است!
پونهی کوچکمان بر روی سینهات نشسته و با آن صورت سفید و لبهای کوچک صورتی اش ادا و اطوار برایت در میآورد و غش غش خودش میخندد و تو با شادی و خنده محوش شدهای!
حال قلبم بهتر است!
حداقل از شبی که شیر آذر دختر بزرگ مرضیه خانم خشک شد و رضای مرضیهخانم در راه برگشت با دوستانش حالشان خوب نبود و تصادف کردهاند و مرضیه خانم با تمام بیرحمی آن اتفاقها را به پای آه من و بد قدمی پونه دخترکمان گذاشت! بهتر است حال قلبم، بیاد دارم خشم نگاهت و آن کلامهای برنده و محکمت به مرضیه خانم!
شرم نگاهت را آن شب بعد برگشت به خانهمان در ذهنم میماند
هنگامی که گفتهای برایم حرفهایشان مهم نباشد و برای تو هم مهم نیست و نخواهد بود! هم در ذهن و قلبم هست!
گاهی حرفهایت قاب میشود و لبخند هایت به آنها عطر میدهد در کنج قلبم!
حرفها آتش دارند و آتش خاکستر به جای میگذارد!
ولی برای من آن مهم است که تو محمدِ منی! و پونه دخترکمان!
محمدِ لِئا!
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.