رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

آقای معلم

نویسنده: گلناز تقوائی

دل تو دلم نبود، دلهره‌ی عجیبی داشتم؛ انگار توی دلم رخت می‌شستند. لحظه به لحظه به ساعت درس نزدیک می‌شدیم؛ همهمه‌ ای شده بود، توی سالن داشتم قدم می‌زدم که یکهو با کت‌وشلوار از روی پله‌ها بالا رفت؛ پیراهن لیمویی به تن کرده بود و انصافا به چهره گندمی‌اش خیلی می‌آمد… تاب‌تاب قلبم بیشتر شد؛ کتاب از دستم افتاد، خم شدم و کتاب را برداشتم و سریع به کلاس رفتم و ته کلاس نشستم. جلوی صورتم کتاب را گرفتم که به چشمان دُرُشتَش خیره نشوم. بالاخره وارد کلاس شد، بوی خوش عطرش تمام کلاس را معطر کرد؛ کُتَش را درآورد و از جالباسی آویزان کرد. با لبخند همیشگی‌اش به کل کلاس سلام کرد و دانشجویان را سرشماری کرد.
نوبت امتحان بود، پس از کیف قهوه‌ای چرمی‌اش برگه‌ها را درآورد و بین دانشجویان پخش کرد. به آخر کلاس که آمد و برگه مرا داد، پای راستش به پای من برخورد کرد، سرخ و سفید شد و سرش را پایین انداخت، بعداز مکثی گفت: خیلی عذر می‌خوام …». لبخندی زدم و گفتم:«مشکلی نیست استاد…». ولی خودمونیما حَدِاَقلِش این بود که با برخورد پایش به پای من، لحظه ای از حواسش را به من داد…اِیوَل داره این استاد… بگذریم، سوالات را که دیدم، متوجه شدم که هیچ یادم نمی‌آید،. البته دست خودم که نبود من درس خوانده بودم اما وقتی به چشمان درشت استاد که نگاه می‌کردم، دیگر واویلا…. جانم برایتان بگوید، زیر چشمی نگاهش می‌کردم، خط اتوی لباسش مثل تیغی بود که هرلحظه امکان بریدن داشت؛ دستانش را به کمرش گره زده بود و قدم می زد….چشمم به برگه افتاد پس نوشتم:
آقایِ معلم فرمولا نمیاد تو مغزِم
آقای معلم بدجوری به نگاه تو بَندِم

استاد با صدای آرام همیشگی‌اش گفت:« دانشجویان گرامی وقت آزمون تمام، لطفاً برگه‌ها رو تحویل بدید». برگه‌ها را جمع کرد و داخل کیفش گذاشت؛ بعد هم خداحافظی کرد و رفت. به این زودی یک‌ونیم ساعت تمام شد!؟ ای بابا… هرچند من به کلاس این بَشَر که می‌رسم، گذشت زمان را حس نمی‌کنم…به هرحال کلاس امروز هم با این استاد خوشتیپ تمام شد.
جانم برایتان بگوید، بین دو نیمه‌ی کلاس در حیات دانشگاه روی نیمکت نشسته بودم که:« خانم عَین؟» صدای استاد بود؟ حتما خیالاتی شدم؛ استاد با من چی کار دارد؟ سرم را که بالا گرفتم… نه خیالات نیست خود استاد هستند. من:« درود بر جناب استاد » نگذاشت حرفم تمام شود؛ با عصبانیت گفت:«به اتاقم بیا». یعنی چه کارم داشت!؟ توی دلم آیة‌الکرسی می‌خواندم و پشت سرش راه افتادم. او جلوتر از من می‌رفت و من ماتِ قد بلند و هیکل خوش فُرمَش، پاشنه‌ی بلند کفش سیاهش و بوی خوش تنش بودم. در را باز کرد و پشت میزش نشست. با دستش به من اشاره کرد و گفت:«بفرما بشین». نشستم و با لبخند نگاهش می‌کردم؛ بعد از چند لحظه عینکش را از روی چشمان درشتش برداشت و تمیز کرد و گفت:« بیا اینم برگه‌‌ی درخشانَت! بیا وَ ببین چه گُلی کاشتی، مطالب عاشقانه نوشته واسه من…». خنده‌ام گرفته بود، خودم را به زور کنترل می‌کردم؛ بگذریم، بعداز چند لحظه گفتم :« چه طور مگه! سوالا رو اشتبا جواب دادم؟ تا جایی که یادم میاد هَمَّ رو درست جواب دادم و 20 می‌گیرم…». با نیش و کنایه گفت :« خوبه تو معلم نشدی وگرنه.. ولِش.. بیا برگه‌تُ بگیر و بخون چی نوشتی». قند توی دلم آب شد؛ بهترین موقعیت بود تا برایش بخوانم:
آقای معلم فرمولا نمیاد تو مغزِم
آقای معلم بدجوری به نگاه تو بَندِم

چشمانش درشت شد، سرخ و سفید شد و گفت:
نمونده وقتی موجود درس بخون یه ذرّه

پس من برایش خواندم:
هر ترم میشم مطرود فدایِ سرِ تو معلم

خودمونیما بنده خدا استاد! انگار یک سطل آب یخ روی سرش خالی کرده باشند، هاج‌و‌واج به من نگاه می‌کرد، حتی نمی‌ دانست چه بگوید؛ موهای خرمائی‌اش را خاراند، بعداز چند لحظه به خودش آمد و گفت:« میشه بگی موضوع چیه؟» با پر رویی تمام گفتم:«دلم به دل تو بندِ». با عصبانیت از روی صندلی بلند شد و در را باز کرد:«بفرما بیرون». بلند شدم و به طرف در حرکت کردم که جلوی در با استاد فِیس تو فِیس شدم؛ پس برایش خواندم:
آقای معلم ناز نکن می‌گیره این قلبِم
دلم بهونه‌ی تو رو کرده وَ اِلّا درس کیلو چَنده

لبخند شیطانی زدم…چشمانش برق زد؛ از اتاق بیرون آمدم، تا مدتی داشت از دور نگاهم می‌کرد و به اتاقش نمی‌رفت. به سیم آخر زده بودم و آمپِر‌های مغزم کار نمی‌کرد. جلوی درِ دانشگاه ایستادم تا استاد را گیر بیندازم؛ وقتی آمد و سوار دویست‌و‌شش نوک مدادی‌اش شد، متوجه حضور من شد؛ خواست زودتر از من دور شود که گیر افتاد… برایش خواندم:
این معلّمه بیسته قلبم داره وایمیسته
میگن استاده پیسته عشقش پاستیل و چیپسه

استاد از ماشین پیاده شد و روبه‌روی من ایستاد و گفت:« اگه بشنوم دیگه یک کَلِم»، به چوب دستی‌اش اشاره کردم و گفتم:« چوب می‌کنی توو حَلقِم ». خلاصه جانم برایتان بگوید که استاد گاز ماشین را گرفت و رفت؛ من هم او را تعقیب می‌کردم که یکهو مثل جن ظاهر شد:« داری چی کار می‌کنی!؟» من که کم مانده بود سکته قلبی کنم، با خشم گفتم:« وای استاد شمایی! قلبم ایستادا؛ یک اِهِمّی، یک اشاره‌ای… قلبم واستادا». با پر رویی تمام داد کشیدم:« استاد من کلی ارزو دارم می‌خوام زَنِت بشم با من ازدواج می‌کنی!؟» بنده خدا دوباره مات‌و‌مبهوت نگاهم می‌کرد، البته چشمانش برق زد؛ پس اخم کرد و راه افتاد… من هم برایش خواندم:
آقای معلم اَخم نکن می‌گیره این قلبِم
آقای معلم ناز نکن می‌گیره این قلبِم

جلوی در خانه، استاد به زن چاق و خِپِل که دست به کمر ایستاده بود اشاره کرد و گفت:،« این خانوم مامان منه، ایشون پسند میکنه». ولی خودمونیما اگر قرار باشد این زن مادر شوهر من باشد، کار من ساخته است؛ عزرائیل است…مادر استاد بعداز این که سرتاپای هیکل من را وجب کرد، گفت:«خانوم کی باشَن؟» دل به دریا زدم و گفتم:« عاشق پسرت شدم من». عزرائیل خانم سری تکان داد و گفت:«بیا توو خونه». من را داخل اتاقی برد و با دهن کجی گفت:«که عاشق پسرم شدی!» من سرم را به نشانه تأیید تکان دادم. روسری‌ام را باز کرد، دستی به موهای خرمایی بافته شده‌ام کشید؛ چانه‌ام را بالا برد، خلاصه تمام بدنم از زیر ذره‌بین عزرائیل خاتم گذشت. سری تکان داد و گفت:«با من بیا». دمپایی‌اش را پوشید و هنگامی که راه می‌رفت روی موزائیک‌ها می‌کشید و رفت و کنار حوض نشست و داد زد:« آهای رسول…رسول… مگه با تو نیستم پسر». رسول پنجره را باز کرد و گفت:« بله مامان». مامانش:« بیا نظرم رو درمورد این دختره بهت بگم».
رسول نفس‌زنان و درحالی‌که دمپایی‌هایش را لنگ به لنگ پوشیده بود و بماند که از شدت تعجیل نزدیک بود با سر توی دیگ سمنو بیفتد، به هرحال خودش را هر طور که بود به مادرش رساند. از وضعیت استاد خوشتیپ و خوش‌قیافه‌ی دانشگاه درحال شاخ درآوردن بودم؛ پاهایش یک لنگ جوراب داشت و دیگری نداشت، نصف لباسش هم داخل شلوارش بود و نصف دیگر خارج. من که از وضعیت او خنده‌ام گرفته بود، لبم را گاز گرفتم و به موزاییک‌ها خیره شدم؛ خیلی دلم می‌خواست قهقهه بخندم اما از عزرائیل می ترسیدم که مبادا حرفی بزند…بگذریم.
جانم برایتان بگوید، عزرائیل خانم اول به من خیره شد و بعد هم لبخند زد، احتمالا آرامش قبل از طوفان است…پس گفت:
این دختره نازه خیلی خوشگل و ماهه
فقط یه خُرده طَنّازه وَگرنه مشکلی ناره

پس ادامه داد:
مژِه‌هاش سرمه‌ای گیسوهاش قهوه‌ای
لب‌هاش یه غنچه چشماش آینه
ابروهاش کَمونه شونه‌هاش سُتونه
خلاصه یه‌دونَس دختره دُردونَس

وقتی رسول جواب مادرش را شنید، هورا کشید و خودش را داخل حوض انداخت. از خوش حالی شالاپ شلوپ می‌کرد و تمام لباس‌های من و مادرش را خیس کرد…خلاصه اینم داستان من و آقای معلم. ولی خودمونیما بالاخره عزرائیل خانم مرا به عنوان عروس پسندید…حالا بین خودمان باشد و نشود اما عجب رهبر قوم‌الظالمینی است این مامان آقا معلم؛ خدا به خیر بگذراند…
بگذریم، البته خودمونیما آقای معلم هم دلش برای من غنج می‌رفت، اما خُب می‌توان رامَش کرد…پس خواندم:
آقای معلم ناز نکن می‌گیره این قلبِم
حالا که مامانت منُ پسندید پس حالا باید منُ ببوسید

این هم از داستان آقای معلم؛ همان‌طور‌که این دوتا به مراد دل‌شون رسیدند، شما هم به مراد دل‌تون برسید….
هرکه خواند دعا طمع دارم چون‌که من بنده‌ی گنه‌کارم

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: گلناز تقوائی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *