رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

برسد به دست خانم دال (قسمت یک: دیباچه)

نویسنده: دیانا جهانگیری

ای خوش لقا، سلام!
از کودکی در شروع کردن مشکل داشتم، بعد از باز کردن دفتر و قلم به دست گرفتن وامانده ماندن و رفتن شدم، که جاذبه تو می خواند به ماندن و حصار دور مغز من می خواند به رفتن.
در مقابله با این دژ مستحکم، درع شجاعت به تن کردم، خود درایت به سر گذاشتم و حرب جوهری به دست گرفتم… چه بگویم که تنو بدنم می لرزد انگار با ابزار دهقانی مقابل رستم ایستاده ام.
انشالله که حالت کوک و تن و بدنت درست است. خدایی ناکرده که فردی به سفاهت پیدا نشده تا بیاید و دماغ چاغت را بدزدد و با خودش ببرد؟ که مغز من باز زایل می شود و دژم چشم و گوشم را پر می کند و دل درستور می دهد به زوال و نابودی یارو!
گاهی اوقات مغزم تمام پر از سفالت می شود و خودم را راست چ ریست می کنم تا بیایم و با لکنت بگویم، سلام!
اگر رفقایم مرا دراین حال ببینند می خندند  دست می گیرند تا اخر عمرم که، این آدم ستیزه رو، با قد دیلاق و هیکل ژنده و قیافه ژیان و عبوس، کسی که سبو می شکست و سودا می کرد، در شوریدگی دخترکیست که با شکن زلف، علاوه بر مغزش زبانش راهم رو به نابودی می برد.
لاجرم اماده ام بگویم تلف شده ایم به یک عنایت شما!  چه بگویم از دلم که«کان لم یکن شیئا مذکورا»! روز اول که دلم به تمنای تو پر زد، راستش، ترسیدم از جلو آمدن، بعد از اندکی تفکر مغزم اماس کرد ازانواع حرف هایی که من باید میزدم و اما و اگر و شایدهایی که مغزم به من می گفت.

ادامه دارد…

 

* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: دیانا جهانگیری
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *