پشت میز مینشینم
به قلم نگاه میکنم
قلمی که انگار
فریاد نوشتن دارد
جشمم از پنجره به بیرون می افتند
بهار است و گلها
گویی همه با هم میرقصند
آوازی از عشق میخوانند
چشمانم را میبندم
پرنده خیالم را رها میکنم
میرود پایین شهر
درحیات خانه ای کوچک
صدای بگو مگو و ندارم ندارم
با گریه زنی و بچه ای در هم شده
پرنده خیالم پرواز میکند آن دور دورها
بیرون شهر و کلبه ای محقر
پیرزنی سر سجاده نشسته تسبیح به دست
دعا میخواند
برای دیگران
میبینم خود انبوه مشکلات است
اما برای خود چیزی نمیخواهد
باز پرنده پرواز میکند
به همه جا سرک میکشد
اما همه جا پر درد است
به خود میگویم
پس این خوشی ها کجاست
که در داستان ها میگویند
باز به فلم نگاه میکنم
سرم را روی میز میگذارم
به خود میگویم
از چه بنویسم که دنیا خراب شده
اما
باید از عشق بنویسم
که زنده نگهدارم آن روزهای زیبا را ……
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.