داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

تلخ و شیرین، ستون فقرات

نویسنده: رسول اکتسابی

تلخ و شیرین، ستون فقرات

با دوستم محسن قرار گذاشتیم تو کافه مرکز شهر که طبق معمول گپی بزنیم. آخه همیشه باهاش بحث می‌کردم و می‌خواستم قانعش کنم!! اون اعتقاد خاصی نداشت و همیشه از من ایراد می‌گرفت که تو چرا قالبی فکر میکنی!!! ساعت پنج رسیدم کافه و میز کنار پنجره رو انتخاب کردم. طبق معمول محسن یک ربع دیر رسید.

–  دیر کردی بازم!!!

–  آره اضافه کار موندم.
محسن از اون آدم‌هایی بود که معتقد بود هر چیزی رو باید آدم خودش تجربه کنه!! تازگی تو یک معامله ضرر سنگین خورده بود که کلی بهش هشدار داده بودم که از تجربیات استادان و مشاوران استفاده کنه ولی گوش نداده بود به حرفام!! تا دیدم متوجه این موضوع شدم که فوق العاده چهره‌اش غمگین به نظر میومد!! منم فرصت رو غنیمت دونستم و سر صحبت رو باز کردم و می‌دونستم از حرفام خوشش نمیاد ولی شرط دوستی این بود و باید می‌گفتم!

– محسن جان تجارب تلخ و شیرین که گذر زمان آنرا هویدا می کنه بسیار ذی قیمت هست چون منابع سرشاری صرف این تجربیات شده! اگر قرآن داستان اقوام گذشته رو ذکر می‌کنه و سفارش می‌کنه سفر (زمانی یا مکانی)کنید و سرگذشت اقوام گذشته رو ملاحظه کنید دال بر این صحبته که تجارب تلخ و شیرین گذشتگان، چراغ راه هست.

محسن همینطور سکوت کرده بود و تو چشام نگاه می‌کرد.

– هر عمارت و ساختمانی ستون یا عمودی داره که مرکز سقل اون هست .ستون بدن، ستون فقراته، اگر دچار عارضه شه تمام ارکان بدن تعادل خود را از دست میدن و یا اقتصاد، ستون خانواده و حکومت است، اگر دچار عارضه شه مشکلات زیادی برای مردم پیش میاد باید نقاط ضعف داخلی و تهدیدهای بیرونی اقتصاد رو شناسایی و با استفاده از نقاط قوت داخلی و فرصت‌های بیرونی برای آن راهبرد تنظیم و اجرا کرد و یا روابط اجتماعی برای ما انسان‌ها به تعبیری ستون زندگی هست و باید بدرستی تنظیم و اجرا شه. روابط اجتماعی رو باید از سنین کودکی پایه ریزی کرد و با تکرار و ممارست، به فرهنگ غنی تبدیل شه تا محرک جامعه و بازدارنده آسیب‌های اجتماعی شه و یا پدر و مادر ستون خانواده هستند. این دو مکمل هم و لازم و ملزوم یکدیگر هستند. برای رشد متوازن فرزندان و داشتن کانون گرم باید هر دو نقش خود رو داشته باشند. پدر به کسب روزی حلال جهد و نیازهای مادی خانواده خودش رو تامین می کنه و مادر با مهر و محبت نیاز معنوی خانواده را برآورده می‌کنه. با این اوصاف ستون‌های زیادی اطراف ما هست که اگر سالم باشه، آن عمارت و ساختمان محکم و با دوام میشه.

محسن فنجون قهوه دستش بود و زل زده بود به چشمام و گوش می‌داد.
– درد ستون فقرات آزار دهنده و بعضاً مختل کننده امور روزانه و شخصی می‌شه. این درد را باید جدی گرفت و از این عارضه پیشگیری کرد. ستون فقرات، ستون بدن هست  و  کمردرد دلایل زیادی داره!!
– محمد از کی تا حالا دکتر شدی من نمی‌دونستم!!!
–  چیه از حرفام خوشت نمیاد!!!!
–  نه چرا خوشم اومده اما امروز منو دعوت کردی که بیام اینجا در مورد پزشکی و جامعه شناسی حرف بزنی!!!
–  نه بابا دلم می‌سوزه که اینقدر زود گول دوروبریها رو خوردی و اون مشکلات برات پیش اومد!
–  اینطور که تو داری میگی آخه چه دردی از من دوا میشه؟!!!
–  محسن جون یه خورده به دورو برت نگاه کن بلندپروازیهای بدون فکر تو برات دردسر درست میکنه. به خدا دلم برات میسوزه زندگی رو سخت می‌گیری اما به این سختی که میبینی نیست و ساده هست حالا بزار برات تعریف کنم چی گذشت که شاید یاد بگیری به چیزهای کوچیک دوروبرت هم توجه کنی و ازش تجربه بگیری. زنم یک سرویس چینی دوازده پارچه برای جهیزیه دخترم خرید کرده، خانم دقت خوبی در انتخاب داره تقریباً تمام سرویس‌های چینی خارجی رو دیده  و کیفیت اونرو با سرویس چینی ایرانی مقایسه کرده!! از نظر قیمت تفاوت زیاد داشتند ولی کیفیت این تفاوت را توجیه نمی‌کنه. تصمیم می‌گیرند سرویس ایرانی روبخرند، خیابون‌های مرکز شهر شلوغ بود و توقف ممنوع هست. خانم علیرغم اینکه خودش رانندست از من خواست اونارو برسونم!! جای پارک نبود، خانم و دخترم را پیاده و در یک جای خلوت پارک کردم، بازار شلوغ بود و رفت و آمد مردم زیاد !! آخه شب‌های عید، شلوغی بازار طبیعی هست. کسبه می‌گفتند این شلوغی رضایت بخش نیست چون مردم قدرت خرید ندارند و شاید حضورشان تفننی و برای گرفتن مظنه بازار و سرگرمی باشه. خانمم بعد از ساعتی زنگ زد و محل قرار را هماهنگ کردیم. فروشنده سرویس چینی دوازده نفره رو در یک کارتن بزرگ بسته بندی سنگین آماده کرده بود. بسته بندی اون محکم و زیبا و از مقوای رنگی و روغنی در اون استفاده شده بود اما تمام سرویس دوازده نفره رو در یک کارتن حجیم جا داده بودند!! با گاری حمل بار اون  را به اون طرف خیابون که ماشین بود کشوندم. داخل صندوق عقب ماشین کارتن جا نشد و مجبور شدم در صندلی عقب آنرو جا بدم. کارتن که حجیم و سنگین بود در صندلی عقب جا دادم، بعد از گذاشتن کارتون درد خفیفی در ستون فقرات حس کردم. پس از مدتی درد در ناحیه لگن پای راستم شروع شد!! تعطیلات عید که رفته بودیم شهرستان، از وجود درد در پا گلایه می‌کردم و هر کسی درمانی رو تجویز می‌کرد!! مسافرت و رانندگی مزید بر علت شد و درد آن تشدید شد!! هنگام نشستن پشت فرمان و یا سوار شدن  به اتوبوس شرکت و نشستن روی صندلی درد شدید می‌شد و امانم رو می‌برید!! درد مفصل ران در بدنم جا خوش کرده بود و با آن کنار آمده بودم!! این کار اشتباه هست و باید با هیچ دردی کنار نیومد و بدنبال منشاء اون بود و درمان کرد. یاد صحبت دائیم، که راننده هست افتادم، می‌گفت هیچ صدایی در ماشین بدون علت نیست و تا مطمئن نشدی صدا از چیه حرکت نکن و حساس باش، شاید یک صدای غیر عادی، باعث حوادث جبران ناپذیری شه !!! مادرم هم به درد کمر مبتلا هست و دکتر برای ایشان MRI تجویز کرده. نوبت گرفتیم و ایشون و پدرم بهمراه برادرم، حمید آقا، آمدن شیراز تا عکس بگیرند. پدر و مادر چند روزی منزل برادرم علی آقا و من بودند، اونا در شهرستان در منزل بزرگ و حیاط دار زندگی می‌کنند و آپارتمان برای آنها قفس است .

مادر اصرار داشت بره و می‌گفت چون پات درد می‌کنه ما با اتوبوس می‌ریم. قبول نکردم و با ماشین پراید که قرار بود تحویل دختر برادرم، بدم، بسمت شهرستان حرکت کردیم. اولین پمپ بنزین، باک را پر از بنزین کردم. جنگلی نزدیکی فسا هست که در بین راهش، مجموعه‌ای سیاحتی، زیارتی امام زاده اسماعیل، قرار داره. برای رفع خستگی و تجدید قوا توقف کردم. بزرگراه جنوب شرقی استان فارس، استان های شمالی و استان فارس رو به استان‌های هرمزگان، کرمان و سیستان و بلوچستان متصل می‌کنه. توقفگاه امامزاده در تمام اوقات در دو طرف جاده شلوغ هست و هیئت امنای امامزاده امکانات اقامتی، تفریحی و استراحت برای رانندگان و خانواده‌ها رو ایجاد کرده و مسافران با دیدن این امکانات توقف می‌کنند. امکانات متنوع سیاحتی در کنار زیارت امام زاده، هماننده : آب جوش، چای، یخ، پارک کودک، رایگان هست. هیئت امنا نذورات را در آبادانی و امکانات رفاهی، تفریحی مسافران خرج می‌کنند و مردم هم  با دریافت این امکانات در پرداخت نذورات مصمم‌تر هستند. این را میشه به هر بخش، منطقه، استان و کشور تعمیم داد که با مالیات و عوارض مردم اداره می شن. مردم اگر آبادانی و توسعه رفاهی را ببینند در دادن مالیات و عوارض همراهی می‌کنند.
– آره محمد قبول دارم همه اینا مؤثر هست و مواردی که در خانواده وجود داره در اداره کشور هم شبیه هم هست.
– همین رو دارم می‌گم برات مادرم رفت از مغازه، چیپس، پفک و بیسکویت گرفت، برای من جالب بود و به مادرم گفتم این چیزها برای جونها و بچه‌هاست، خنده زیبایی برروی صورتش نشست  که انگار دنیا رو به من دادن و گفت:

– مگر فقط باید بچه‌ها بخورند ! و هر وقت از اینجا گذرت افتاد یادی از من کن!
– محمد خوشبحالت که مادر داری من ندارم همیشه حسرت مادر داشتن رو می‌خورم!!
– کار مادرم خاطره خوبی شد و در ذهنم نقش بست، تا هستند باید قدرشون رو بدونیم. بعدش سوار ماشین شدیم و حس عجیبی داشتم، درد پام رو دیگه حس نمی‌کردم! بسته‌های چیپس و پفک را باز کرد و یکی یکی به من و پدرم می‌داد. من علاقه‌ای به چیپس و پفک بعلت مضرات آن ندارم و بگم اصلاً نمی خورم شاید درست باشه. اما این بار فرق می‌کرد، عشق مادری چاشنی آن شده بود. یاد دوران کودکی چهل سال پیش افتادم که مادر ده، دوازده ریال به من و برادرم می‌داد و می‌رفتم پفک یا کامک می‌خریدیم، پفک شش ریال و کامک پنج ریال بود و واقعاً خوشمزه بودند!

نی ریز که رسیدیم، پدر و مادرم رو رسوندم منزل و رفتم برای تعمیر ماشین، متأسفانه خودروهای ایرانی بخصوص پراید ایمنی بسیار ضعیف دارند!! شیراز که باک بنزین رو پر کردم بوی بنزین در اتاق پیچید، چون خطرناک هستند و چندین خودرو به همین علت آتش گرفته بودند!! رفتم و اونرو نشان تعمیرکار دادم. جوینت لاستیکی باک سوراخ شده بود که اون رو تعویض کرد.
– خوب محمد چرا اینو نمی‌فروشی یه چیزی سرش بگذار اینقدر داره دردسر برات درست می‌کنه!

– محسن جون اگه پولش رو تو میدی باشه عوض می‌کنم!!! میدونی که دستم خالیه!

خوب بعد از تعمیر ماشین رفتم گلزار شهدا، هم سن و سال هایم، برادرم و برادر خانمم، دوستان و همکلاسی‌هام  ‌که ره صد ساله دنیا رو یک شبه طی کرده بودند زیارت کردم، آنها در صحن امامزاده شهرستان دور هم‌اند در این دنیا و حتماً در مکتب درس امام حسین(ع) در آن دنیا هم باهم هستند. به حال و آرامش این دوستان غبطه خوردم و از این دوستان، خواستم ما را هم روز رستاخیر شفاعت کنند. بعد از زیارت رفتم منزل، در کنار پدر و مادر بودن صفا داره، وصف انرو به زبان و با کلمات نمیشه گفت و این رو هم بگم اون لذت و آرامشی که در عبادت و یا زیارت معصومین(ع) و در صحن و سرای آنها بر دلت می‌شینه، اینجا هم حس می کنی. شام رو با هم خوردیم و گپ و گفت با هم داشتیم !! موبایلم رو فراموش کردم از شیراز با خودم بیارم. وابستگی به این دستگاه، در زندگی زیاد هست، شاید خیریتی بود که فراموش کردم!! صحبت با پدر و مادر و گذران اوقات با آنان یکی از این خیرات بود. از موبایلم برای بیدار شدن نماز صبح استفاده می‌کنم. حالا که با خودم نیاورده بودم، نبودش را بیشتر حس می‌کردم. متوسل به موبایل کوچک و قدیمی مادر شدم. مادرم از این گوشی فقط برای مواقع خاص که بیرون از منزل هست استفاده می‌کنه و آن هم بصورت یکطرفه که برادرها و خواهرم بخواهند باهاش صحبت کنند و بخواهیم از حال پدر و مادر با خبر شیم. سیم کارتشم اعتباری هست و شارژ ریالی نداشت، موبایلم همراهم نبود که شارژ بگیرم دوباره نبودش را حس کردم،  مادرم گفت خواهرت بعضی مواقع آنرا شارژ می کنه. ساعت موبایل را تنظیم و براساس تغییر افق شیراز و نی ریز، ساعت اذان به افق نی ریز را حدس و ساعت بیدار باش رو تنظیم کردم. جای خواب را در اتاقی انداختم که از اول به اسم من ثبت شده بود. سال شصت و دو که به این منزل اسباب کشی کردیم ، این اتاق به اسم من ثبت شد و کمد کتابخانه و تختخواب چوبی که با پول زحمت کشیده خودم در تابستان خریده بودم هنوز در کنار اتاق عرض اندام و خاطرات من رو زنده کرد! محسن اگه بدونی من چه بچه سخت کوشی بودم!! کار کردن رو از کوچکی تجربه کردم. تابستان دوره دبستان بستنی آنا یا همان یخی را از فروشگاه سرپل حلوایی می‌خریدم و داخل کلمن می‌گذاشتم و پشت ترک دوچرخم می‌بستم، تو کوچه‌ها داد می‌زدم، بستنی آنا، مشتری من بچه‌ها بودند!!! تابستان دوره راهنماییم، بستنی شیری رو از دائی غلامرضا که بستنی فروشی داشت می‌گرفتم و سر کوره‌های آجرپزی می‌فروختم. مشتریام کارگران و صاحبان کوره‌ها بودند. رفع خستگی خوبی برای اونا بود. دوره دبیرستانم، با کمک داداشم، کافه بستنی زدیم!! مغازه برای پدر و خودمون بود اونرو در بخشی از منزل پدربزرگ روبروی مسجد جامع کبیر که ارث به پدرم رسیده بود، ساختیم.

داداشم در زمستان همان سال اول افتتاح کافه یعنی سال شصت و پنج در عملیات کربلای پنج شهید شد. تابستون‌های بعدی، دست تنها مغازه رو مدیریت می‌کردم. از همان موقع بود که تصمیم گرفتم درس بخونم و مغازه داری را کنار بگذارم. از خدا خواستم شغلی بهم بده که بطور مستقیم با مردم در ارتباط نباشم تا ناخواسته حقی از آنها تضییع شه!!!

صبحانه رو در صبحانه خوری داخل حیاط در کنار پدر و مادر خوردم. با پدر مشغول شستن ماشین شدیم. اول اتاق ماشین رو با جارو برقی تمیز و بعدش با دستگاه ماشین شو که مصرف آب آن کم هست بدنه رو تمیز کردم. در وضع خشکسالی باید همه رعایت کم آبی رو کنیم و حداکثر صرفه جویی رو داشته باشیم! تمیز کردن ماشین حدود دو ساعت طول کشید و همین موضوع باعث تشدید درده لگن پای راستم شد بطوریکه  بسختی حرکت می‌کردم!! چند لحظه ای روی تخت فلزی کنار حیاط دراز کشیدم تا درد اون آرومتر شد!

به همراه پدر و مادر بسمت خانه برادر بزرگم حرکت کردیم و بین راه رفتم بلیط اتوبوس شیراز  ساعت ۱۴:۳۰ گرفتم. محسن یه چیزی که منو خیلی ناراحت میکنه اینه که بچه‌های برادرم ناشنوا هستند و دلیلش ازدواج فامیلی هست چون زن برادرم، دختر عمومونه و این تجربه تلخ برای تمام اقوام درس شد که ازدواج فامیلی نکنند و یا ابتدا با مشاور ژنتیک مشورت کنند!!!

دختر بزرگشون دختر آروم و خانه داری هست و دختر دومی خیلی فعاله و اعتماد بنفسش بالاست، اونم دو سال پیش برای گرفتن گواهینامه رانندگی خیلی تلاش کرد. در شهرستان برای افراد خاص(ناشنوا) ثبت نام نمی‌کردند و مجبور شدیم شیراز ثبت نامش کنیم، فرایند ثبت نام دشوار و علاوه بر مسائل عمومی برای افراد عادی، باید پزشک امکان رانندگی اون رو از نظر سلامت پا و دست تأیید می‌کرد! با این وجود با دوندگی‌های زیاد، در آموزشگاه رانندگی موارد خاص ثبت نامش کردیم!  برنامه کلاس آموزشی بهش دادند و سر کلاس رفت تا بتونه به سختی کار رو یاد بگیره و تو آزمون قبول بشه. بعد اون هم ده جلسه آموزش رانندگی داشت که طی چند هفته اومد و انرو گذروند. در ادامه آموزشگاه پرونده رو به راهنمایی و رانندگی ارجاع داد. اولش فکر می‌‍‌‌کردیم آموزشگاه موارد خاص با آموزشگاه‌های دیگه فرق داره و امکانات خاصی پیش بینی و در آن لحاظ شده است اما علیرغم دادن پول بیشتر، امکانات این آموزشگاه مشابه آموزشگاه‌های دیگه و شبیه شهرستان بود!! راهنمایی و رانندگی شلوغ و در روزهای خاصی امتحان آیین‌نامه گرفته می‌شد.

امتحان آیین‌نامه افراد خاص و عادی از نظر نمونه سؤال و مکان یکی هست و در یک زمان برگزار می‌شه اما برای برادرزادم بعلت ناشنوایی، نیاز به همراه بود، هر چی به مسئولین التماس درخواست کردیم تا تو شهرستان امتحان بده قبول نکردند!!!! خیلی خشن و نظامی فکر می‌کنند به نظرم بهتره بهزیستی در مورد افراد خاص نظر بده و تو تنظیم مقررات شرکت کنه! بالاخره با پشتکار و اعتماد بنفس دختر برادرم، به هر سختی بود آیین نامه رو قبول و برای امتحان شهری معرفی شد. امتحان شهر هم بعد از یک مرحله مردودی، گواهینامه‌اش رو گرفت. با این همه استعداد و پشتکار و داشتن مدرک لیسانس جذب کار نشده و اداره بهزیستی برای بکار گیریش و یا ایجاد شغل متناسب معلولیتش اقدام نکرده! محسن شاید بگی برای سالم‌ها، کار نیست شما چه توقع بیجایی داری!! بهزیستی، یعنی بهتر زیستن افراد معلول و فلسفه وجودی این سازمان باید مورد بازبینی قرار بگیره و کارکنان ادارات بهزیستی در کشور می‌بایست از بین معلولین انتخاب بشند و یا خانواده و بستگان معلولین که درک صحیحی از مشکلات معلولین دارند، باشند.  اینجا نقش قانون گذار مهم هست. محسن سرت رو درد نیارم ماشین رو تحویل دختر برادرم دادم و توضیحات لازم رو بهش از طریق لب خوانی گفتم و نکاتی که مهم بود در دفترچه یادداشت، نوشتم. بعد از صله رحم و پذیرائی، خداحافظی کردم و دختر برادرم با ماشین ما را رسوند و قرار شد بمونه و من رو به ترمینال برسونه. بعد از نماز و صرف ناهار با پدر و مادر خداحافظی و مادر ما رو از زیر قرآن بدرقه کرد. دست فرمان راضیه خوب هست و کاملاً مسلط بر رانندگی، برای توجه رانندگان که راننده ناشنواست، تصویر گوش رو برروی شیشه عقب نصب کرده !!! از راضیه دختر برادرم خداحافظی و به طرف ترمینال حرکت کردم. ترمینال خلوت و مسافران و تعدادی همراه در ترمینال بودند. درد لگن به ماهیچه ساق پامم سرایت کرده و انقباض اون درد رو تشدید می کنه!! روی صندلی نشستم و منتظر موندم، بعد از چند دقیقه انتظار مسئول شرکت مسافربری از مسافران خواست سوار اتوبوس بشند. درد کمی کم شده بود اما نگران نشستن در اتوبوس بودم!! فاصله بین نی ریز تا شیراز دویست و ده  کیلومتر هست که حدوده ۲:۴۵ الی ۳ ساعت با توقف‌ها طول می‌کشه. خسته بودم و خودم رو با مطالعه کتاب پنج داستان، جلال آل احمد که جذاب هم هست، سرگرم کردم و چورت کوچکی هم زدم تا رسیدیم شیراز. وقتی پیاده شدم درد شدید شد و در این مدت به ستون فقراتم فشار اومده بود کم مونده بود که فریاد بکشم جلوی مردم!!! با هر مشکلی بود رسیدم منزل، اما از پله‌ها بسختی بالا رفتم و درد امانم را بریده بود!! بعد از سلام و احوال پرسی با خانواده، لباس راحتی پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم !! درد پا با استراحت تسکین یافت، اما فردا صبح که می‌خواستم برم سرکار درد و انقباض ماهیچه ساق پای راستم امکان راه رفتن رو به من نمی‌داد!! با یکی از رانندگان سواری شرکت تماس گرفتم و خواستم بیاد من رو ببره! با سواری و به اتفاق سه نفر همکار به سمت شرکت حرکت کردیم. سه نفری در صندلی عقب تنگ هم نشستیم، بعلت کمبود جا در صندلی عقب درد پا اذیت و آزارم می داد!! وقتی شرکت رسیدیم، از راننده درخواست کردم من رو به بهداری شرکت ببره. دکتر، برام دو آمپول نوشت. آمپول‌ها را زدم و افتان و خیزان رفتم بسمت ماشین و خود رو رسوندم دفتر کارم در ساختمان مرکزی(ادمین). درد شدید و شدیدتر میشد!!! از رئیس امور HSE کمک خواستم، ایشان رئیس روابط کار و مددکاری اجتماعی رو به کمکم فرستاد. این دو همکار درد کمر رو کشیده بودند و خوب من رو درک می‌کردند. به یاد این ضرب المثل افتادم “درد کشیده طبیبهدرک متقابل وقتی اتفاق می‌اوفته که طرف مقابل یا درد رو کشیده باشه و یا دارای روح بزرگی باشه که دردهای جسمی و روحی رو لمس کنه. اگر مسئولی شرمندگی در برابر خواست‌های اولیه فرزندان رو مثل گرسنگی شب و خوابیدن با شکم خالی تجربه کرده باشه و یا قاضی رای ناحقی بر علیهاش انشاء شده باشد، رای ناعادلانه را بخوبی درک میکنه!! رئیس روابط کار، نوبت متخصص در بهداری گرفتند و ماشین سواری رو برام هماهنگ کردند. بهداری که رسیدیم مسافت کوتاه بیست الی سی متری را شاید بیست دقیقهای طی کردم!! درد شدید بود و امکان حرکت نمی‌داد، مجبور بودم توقف کنم!! درد جسم اگر با درد نداری همراه بشه، درد عظما میشه!! بیمه ما رایگان بود و ما فقط درد جسم رو تحمل می‌کردیم!! وزارت بهداشت و درمان دو مسئولیت داره یکی پیشگیری و دیگری درمان. بهتر هست نام این وزارت به پیشگیری و درمان تغییر کنه!! چون هزینه‌های پیشگیری به مراتب کمتر از درمان هست!!! دکتر متخصص ارتوپدی عکس MRI  برام نوشت و یک آمپول تجویز کرد تا دردم ساکت شه!!

دستگاه MRI در بهداری نبود برای همین به مراکز طرف قرارداد من رو معرفی کرد.  ساعت نه شب بهم نوبت داد و بهمراه خانواده برای عکسبرداری رفتیم.

دکتر از عکس MRI این برداشت روداشت که دیسک مهره چهار و پنج ستون فقرات ملتهب شده!! دارو اونم  استراحت مطلق به مدت پونزده الی سی روز برام مناسب هست. ستون فقرات که از اسم اون معلومه، ستون بدنه که اگر مختل بشه، راه رفتن این موهبت الهی دچار اختلال میشه و حالت حاد اون، مشکلات بزرگتری رو در پی داره که زندگی را مختل میکنه. باید مواظب بود و ماهیچه‌های اطراف ستون فقرات را با ورزش مخصوص قوی کرد! نحوه حمل بار را یاد گرفت تا فشار به ستون فقرات وارد نشه!!

یکماه استراحت در کنار درد و ناراحتی در منزل که پونزده روز اول آن استراحت مطلق بود من رو متوجه یکسری چیزها کرد که امید دارم درسی برای من باشه تا در مراحل بعد به آنها توجه کنم!!

اول اینکه ورزش و تقویت عضلات! یکی از دوستام می‌گفت سن که از چهل گذشت اگر ورزش نکنی باید دارو بخوری!! باید برای ورزش در کنار کار و زندگی وقت و هزینه اختصاص بدم و بر انجام ورزش تأکید کنم!! بهتر هست ورزش زیر نظر مربی و یا در باشگاه‌ها  انجام تا بطور اصولی به تقویت عضلات بپردازیم و استخر و شنا رو در برنامه داشته باشیم . بطور خلاصه ورزش رو به اوقات بیست و چهار ساعت روزم اضافه می‌کنم و مثل نماز به اون توجه می‌کنم تا قضاء نشه!! مسافرت، کار اضطراری ، مشغولیت در کار یا زندگی و… نباید باعث این شه که ورزش نکنی!! در یک کلام تنبلی رو باید کنار گذاشت و همت کنیم تا ورزش در زندگیمون فرهنگ و نهادینه بشه!! دوم، کار جوهره مرده اما نه تمام زندگی!! من تموم اوقات خودم رو بکار اختصاص می‌دادم حتی بعد از اینکه از کار برمی‌گشتم تمام ذهن خودم رو متوجه به کارهای روز جاری که اتفاق افتاده بود می‌کردم و برای کارهای فردا برنامه ریزی می‌کردم. درس آموزی از کارهای جاری و برنامه ریزی برای فردا خوب هست اما نباید از وقت ورزش زد!! بهانه برای زدن از وقت ورزش رو برای خودم ممنوع کردم!

سوم اینکه  تقویت اصول انسانیت و رعایت اونها در امور زندگی و کار رو تمرین کنیم تا درک متقابلی در روابط داشته باشیم و حتی الامکان همدردی و کمک داشته باشیم با مردم و اگر مقدور نبود، با نیش و کنایه، نمک به زخم نپاشیم!! برای درک متقابل باید روح بزرگی داشت و نیاز به همنشینی با هم نوع هست.

چهارم اینکه شناخت خود از همکاران رو افزایش بدیم و با آنها صمیمی باشیم و حتی الامکان هم دردی کنیم. چون راه رسیدن به خدا دوست داشتن آدم هاست،اگرچه نتونیم برای اونها کاری انجام بدیم، همین که دلسوز دیگران باشیم به خدا مقرب میشیم و یکی از صفات خداوند در ما متجلی میشه.

بدونیم خدا رو فقط در خدمت به انسانیت می‌تونیم پیدا کنیم!! محسن خلاصه سرت رو درد آوردم!!
– محمد خیلی برام جالب بود صحبت‌های فلسفیت. تو خودم بودم و تو به من از تجربیاتت درس‌های خوبی دادی!!!
دیگه دیروقت بود با هم خداحافظی کردیم و برای یک روز دیگه قرار گذاشتیم تا با هم بیرون بریم.

 

شیرین : شناخت نقاط ضعف بدن و برنامه ریزی برای تقویت آنها و تبدیل به نقاط قوت / درک نعمت سلامتی و شکر گزاری این موهبت الهی / صله رحم / احترام به پدر و مادر / مرور خاطرات /

تلخ : کمردرد شدید

 

نویسنده: رسول اکتسابی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *