رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

کشتارگاه بچه

نویسنده: عسل محمدزاده

برای بار دوازدهم از پشت ویترین به آن کودکان بیچاره نگاه کرد! همیشه در ذهنش سوال بود که چرا یک آدم باید کودکان رو بکشد و جنازه هایشان را بفروشد؟ اصلا چرا یک نفر باید این جنازه ها را بخرد؟ چه سودی برایشان دارد؟
اما هیچوقت جوابی برای این سوال هایش پیدا نمی‌کرد.
-هی پسر چیکار میکنی؟
با شنیدن صدای آن مرد خرفت با په فرار گذاشت،باید کاری میکرد اگر او کاری نمی‌کرد هیچکس کاری نمی‌کرد.
اما چه کاری؟
به خانه‌یشان رفت.
در محله ی او هر کس کشتارگاه بچه داشت ثروتمند بود.
پدر بزرگش قیم او بود و خدا را شاکر بود که قیمی دارد.
زیرا آن زنان و مردان قاتل فقط بچه های یتیم را می‌کشتند.
بعضی ها هم از سر فقر کودکان خود را می‌فروختند تا بتوانند بقیه کودکانشان را سیر کنند.
آری او باید کاری می‌کرد.
فردای آن روز با ذهنی که نقشه‌ی درخشانی داشت به سمت یکی از کشتارگاه ها رفت.
-سلام
-سلام پسر،چی میخوای؟
-میخوام یکی از این بچه ها رو بخرم، چجوریه؟
-چند سالته؟
به من من افتاد چه باید میگفت؟
-من 15 سالمه
-ما به زیر 20 سال چیزی نمیدیم برو بیرون.
فکری به ذهنش رسید
-آخه برای خودم نمیخوام،پدر بزرگم میخواد.
-پدر بزرگت چرا باید بچه بخوره؟ خب اگر میخواد بخوره تو رو بخوره.
یعنی چه؟ اینها کودکان را میخوردند؟
در شوک بدی رفته بود. یعنی جایی که در آن زندگی می‌کرد، غذایشان گوشت کودک بود؟
-هی پسر هی
-ب بله؟
-میگم پدر بزرگت کیه؟
آب دهانش را قورت داد و پس از ثانیه ای گفت
-پدر بزرگ من پیر ترین آدم اینجاست، هیچوقت اسمش رو بهم نمی‌گه ولی من و بقیه آدم ها صداش میکنیم سرآشپز
مرد خندید
-ها پس سرآشپز بچه میخواد وای پسر، پدربزرگت مشتری همیشگیمونه. همیشه از خودمون بچه می‌خره و میاد برا تو و خودش غذا درست میکنه. تعریفت رو زیاد ازش شنیدم. الان برات بچه میارم.
پسر باورش نمیشد که پدربزرگش بچه می‌خورد. واقعا باورش نمیشد.
وقتی مرد به سمت اتاقی که پشت سرش بود رفت، پسرک هم سریع آن مغازه را ترک کرد.
نمی‌دانست باید چه کاری انجام بدهد. آنقدری از پدربزرگش متنفر شده بود که اگر اسلحه ای به دستش می‌دادند و می‌گفتند یکی را بکش، اولین نفر پدر بزرگش بود.
بی سر و صدا و آرام وارد خانه شد.
صدای پدر بزرگش می آمد، به نظر می‌رسید دارد با کسی بحث می‌کند.
-مغزم رو خوردی،باشه فردا جنازه نوه ام رو میارم.
پسرک باورش نمیشد، پدر بزرگ جز او نوه ای نداشت.
بغض عین لقمه ای نجوییده در گلویش گیر کرده بود.
باید چکار میکرد؟
یاد جمله ای افتاد که همیشه پدرش میگفت: اگر احساس خطر کردی سریع آنجا را ترک کن.
باید آنجا را ترک می‌کرد.
تنها جایی که کشتارگاه کودک داشت محله‌ی آنها بود.
خودش را کمی خوشحال جلوه داد و لبخندی زد.
-پدر بزرگ من اومدم
به چهره‌ی پدربزرگش که حالت برای او چندش ترین چهره بود نگاه کرد.
-خوش اومدی پسر، من خیلی خسته ام میرم استراحت کنم.
-باشه پدربزرگ خوب بخوابید.
پدر بزرگ به سمت اتاق خوابش رفت.
پس از چند دقیقه، پسرک به سمت اتاق خودش رفت و تمام وسایل ضروری که نیاز داشت را برداشت.
برای بار آخر آن خانه را تماشا کرد.
دلش خیلی تنگ میشد،برای آن خانه،برای دوستان محدودش،حتی برای پدربزرگش.
اما اگر آنجا می‌ماند کشته میشد.
باید میرفت، تا بتواند روزی تمام این قاتل ها را از بین ببرد

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: عسل محمدزاده
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    ایلیا طاهری لرکی می گوید:
    24 بهمن 1401

    خب این اولین کامنتیه که من دارم تو این سایت میزارم به هر حال به نظرم ایده کلی داستان جالبه منظورم اینه که اره واقعا فوق العادست هم نوع خواری
    البته فکر کنم با یکم ویرایش و شاید حتی باز نویسی بتونی نتیجه بهتری دریافت کنی
    چیزی که شما نوشتی بیشتر شبیه یه ایده پردازی جسورانست تا یه داستان کوتاه(شاید؟)پس به نظرم اگر یک بار دیگه سعی کنین بنویسینش میتونی به افق های بالاتری دست پیدا کنی

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *