رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

تله

نویسنده: رضا شایسته

گرگی به دوستانش گفت دیگر نگران غذا نباشید . نقشه ای دارم که بزممان مهیا کند و روزگارمان خوش تنها صبور باشید و به حرف هایم عمل کنید
شب به دیدن سگ گله رفت . سگ میخواست او را بدرد که گرگ با چرب زبانی خامش کرد و گفت ما همه حیوانیم و میتوانیم در کنار هم به خوشی زندگی کنیم پس چرا مدام به جان هم بیفتیم ؟ میتوانیم در کنار هم دوستان خوبی باشیم . گفت و گفت تا سگ خام شد و پذیرفت . مدتی با هم رفت و آمد کردند . سگ به گله گرگان میرفت و آن ها بزرگش می‌داشتند و سگ در غرور خود غوطه میخورد .
روزی گرگ به سگ گفت چرا گوسفندان را به دشت بالا نمیبری که آنجا پر است از علف های تازه و چشمه های زیبا . از فلان جاده برو دشت را خواهی دید . سگ قبول کرد و فردا گوسفندان راهی شدند . جاده سنگلاخ و ناهموار بود کنارش هم دره ای عمیق . در جایی گوسفندان به دره افتادند و سگ که میخواست کمک کند هم سقوط کرد . همگی مردند جز تعداد اندکی و سگ هم زخمی و بی رمق در گوشه ای . گرگ با دوستانش در آنجا منتظر بودند و شروع کردند به دریدن گوسفندان . گرگ به بالای بدن سگ آمد . سگ به گرگ گفت مگر ما دوست نبودیم ؟ گرگ تکه ای از بدن سگ کند و خورد و گفت دوستی کدام است ؟ تو سگی و دشمن گرگان . وقتی احمق باشی خودت هم چون گوسفندان فریب میخوری و غذای ما خواهی شد . دنیا پر است از احمق هایی چون تو که اگر نبودید همه ما گرگان از گرسنگی میمردیم .
سگ خود را نفرینی کرد و چشم فرو بست ….

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: رضا شایسته
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *