رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

دوستان خوب

نویسنده: محمد امین معزی نژاد

روزی بود و روزگاری سه رفیق صمیمی که در سه جای مختلف تهران زندگی می کردند بر اثر اتفاقی همسایه می شوند اول از همه به پردازیم به زندگی هایشان
محمد کسی که تا 9 سالگی زندگی همواری داشت اما بعد ها به دلیل اتفاقاتی شرایط زندگی اش از مسیر عادی خارج شد
بعد ها به دلیل همین مشکلات مجبور شدند خانه قدیمی شان را ترک کنند.
انها پس از ترک خانه به محله صاحب الزمان نبش پرستار در پیروزی رفتند
حدود یک ماه بعد از امدنشان ویروس کرونا امد اینبار محمد و خانواده اش روحیه سابق را نداشتند همچنین محمد بسیار تنها تر از قبل شده بود.
پس از پایان کلاس پنجم شرایط محمد کمتر بهبود یافت او دیگر به این وضع عادت کرده بود و دیگر ناراحت نبود.
کلاس ششم که تمام شد محمد به مدرسه جدیدی رفت و اینبار دوستان زیادی هم پیدا کرده بود که یکی از انها سهیل بود.

بعد ها محمد بیشتر با سهیل صمیمی شد روزی که خیلی با سهیل رفیق شده بودند بخشی از زندگی خود را به هم گفتند.
روزی سهیل به او گفت من از بچگی اینجا بودم و الان کلاس ششم هستم و علاوه بر مادر و پدر یک برادر بزرگتر هم دارم.
محمد هم برای او از خودش تعریف کرد.
محمد و سهیل مثل قبل با هم بازی می کردند روزی که داشتند با خودشان و بچه های دیگر بازی می کردند پسری که همسن خودشان بود با برادر کوچکش امد و از ما در خواست کرد که با ما بیاید بازی.
از انجا بود که علاوه بر رفاقت قبلی من با سهیل رفاقت جدیدی هم رقم خورد.
نام ان پسر سورنا بود که با امدنش به روح و جسم ما صفای دوباره داد.
راستش را بگویم اول به بازی راهش دادیم اما بعد می خواستیم حذفش کنیم.
چون فکر می کردیم که چاق است و نمی تواند خوب بازی کند اما بعد فهمیدیم که استعداد هایش به مراتب از ما بالاتر است.
او هم بعدا مانند سهیل از خودش گفت سورنا می گفت که من در گذشته در غرب تهران زندگی می کردم اما بعدها به دلیل کار بابام مجبور شدیم به اینجا بیاییم .
در روزهای بعد رفاقت من و سورنا بیشتر از رفاقت سهیل و سورنا بود .
البته این را هم باید بگویم که من و سهیل و سورنا یک مثلث خوب فوتبالی شده بودیم و در هر جا بازی می کردیم بدون برد از انجا بیرون نمی امدیم.
در روزهای پایانی تابستان متوجه شدم که سورنا هم در یک اتفاق عجیب همان مدرسه ای می رود که من می روم یعنی مدرسه مصطفی خمینی. در روزهای اول مدرسه رفاقتمان از قبل بیشتر هم شد و خیلی با هم در تماس بودیم. چند ماه که گذشت یعنی موقع شروع امتحان های میانترم شروع شد متوجه شدم از لحاظ تحصیلی کمی پایین تر از من است به همین دلیل این اتفاق مرا مجبور کردم که با او بیشتر از وجه علمی کار کنم.

پس از مدتی که من با سورنا از لحاظ درسی کار کردم فهمیدم که او دوست ندارد زیاد وقتش را با من در کتاب و دفتر بگذراند. بعد ها پس از چند وقت که با او درس کار کردم فهمیدم که او اصلا علاقه ای به درس ندارد و من هم دیگر با او درس کار نکردم.
پس از حدود یک ماه درس خواندن و بازی کردن این بار نوبت به امتحانات ترم اول رسید.
امتحاناتی سراسر استرس شور و هیجان برای بچه ها همه مشغول خواندن درس بودند و فقط تعداد کمی درس نمی خواندند اولین امتحان علوم بود. علوم هفتم که بسیار سخت و زیاد بود و من هم اصلا نمی توانستم هضمش کنم.
بعد علوم نوبت به امتحانات دیگر رسید و بعد از چند امتحان این بار ریاضی بود که ما را سخت کرد. پس از حدود دو هفته درس خواندن و استرس داشتن این بار می توانستیم یک نفس راحت بکشیم و تا موقعی که کارنامه بیاید یک استراحت طولانی کنیم. این بار روز موعود فرا رسید نوبت به کارنامه درس ما رسید. حتی من که خیلی از لحاظ درس خواندن حرفه ای و پیشرفته بودم اما غرق استرس بودم و خیلی نگران بودم و پس از حدود دو ساعت کارنامه به دستمان رسید و من انقدر نمراتم عالی بود که سر از پا نمی شناختم ولی از یه طرف نگران سورنا بودم و کنجکاو شده بودم و می خواستم بدانم که نمره او چند شده است و ایا از نمره ای که گرفته خوشحال و شادمان است یا خیر.
با خودم گفته بودم فردا در مدرسه از او می پرسم.

در روز مدرسه هم جواب درستی به من نداد و این موضوع باعث شد تا من متوجه شوم که او دیگر دوست ندارد درباره درس با او صحبت کنم.
روزهای بعد هم به خوبی و خوشی گذشت و من فقط با او بازی کردم و خیلی روزهای خوبی بود اما حدود 10 یا 20 روز بعد مدرسه اعلام کرد که امتحانات میانترم دوم از 5 اسفند اغاز می شود و تا 14 ماه ادامه دارد.
تقریبا همه دانش اموزان از این تصمیم ناراضی بودند چون امتحانات غیر حضوری هم بود و این ماجرا روی اعصاب بچه ها می رفت و انها را شاکی می کرد ولی بعدش گفته بودند یک اردو قبل امتحانات برگزار می شه که این موضوع را قابل قبول تر کرده بود.
حدود یک ماه تا امتحانات فرصت بود و همین باعث دل گرمی بچه ها شده بود من و سورنا هم دیگر روابطمان با سهیل کمتر شده بود و خیلی بیشتر به درس اهمیت می دادیم.
روز ها به سرعت می گذشت و فقط خاطره اش می ماند تنها دو روز با امتحانات فاصله داشتیم و اردو ما هم اصلا جالب زیرا بیشتر کویر بود تا اردو واقعی اما با این حال وجود خوب بود.
نزدیک امتحانات بود و دوباره موج استرس تمام بچه ها را گرفت و فقط بچه های خیلی درس خوان بودند که از این استرس در امان بودند اما تعداشان به شمار انگشتان دست انسان هم نمی رسید.
بالاخره امتحانات شروع شد و این بار تقریبا حتی بچه های خیلی درس خوان

هم کم اوردند.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: محمد امین معزی نژاد
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    ملک محمدی می گوید:
    29 آذر 1401

    داستان خیلی طبیعی و نوجوانانه بود
    چون خیلی کلمات قلمبه سلمبه نداشت، لذت بردم
    امیدوارم این داستان ها که می‌شود با این ها بهتر نوجوان را شناخت بیشتر شود
    تشکر فراوان

    پاسخ
  2. Avatar
    محمد حسینی می گوید:
    29 آذر 1401

    داستان زیبایی بود امیدوارم ادامه هم داشته باشه تا ببینیم آخرش چی میشه

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *