رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

پری

نویسنده: حنانه شرافتی

من آن پایینم ، من را می بینی ؟ همان که دم سبز لجنی و بلندی دارد. آه معلوم است که نمی بینی ، آخر در این دریای بزرگ و زیبا با پری های رنگارنگ چرا باید منه لجنی را ببینی؟
من از بچه بخاطر رنگم مورد تمسخر قرار می گرفتم . این جا همه یاد گرفتی بودند اول ظاهر را ببینند بعد استعداد ، یعنی اگر می خواستی در برنامه استعداد یابی شرکت کنی اول باید از نظر ظاهری مورد تایید قرار می گرفتی بعد به مرحله تست استعداد می رفتی.
یک روز داشتم در لابه لای جلبک های سبز که کنارش صدف بزرگی قرار داشت قدم می زدم که ناگهان جسم براقی را روی صدف دیدم؛ به سمت صدف رفتم، خانواده ام وضعیت مالی درستی نداشتند وقتی دیدم آن جسم طلا است به سرم زد که آن را بردارم. هرچه می کشیدم کنده نمی شد گفتم شاید انقدر قدیمی است که به آن صدف چسبیده . در دلم گفتم بهتر هرچه قدیمی تر قیمتش بیشتر کشیدم ، کشیدم تا باخبر در آمد اما چه در آمدنی وقتی درش آورد ناگهان حس کردم جاذبه دارد از بین می رود ، بالا و بالا تر رفتم به بیرون آب که رسیدم لباس هایی رنگی خود به خود در تنم رفت ووقتی دوباره به زیر آب رسیدم دیدم همه مرد آنجا جم شدند برای من هورا می کشند و بعد شهر دار را دیدم که با عجله به سمت من میاید و جلوی همه من را به عنوان شهردار شهر معرفی کرد . در آن لحظه فهمیدم که این طلا همان طلای جادویی است که فقط قوی ترین پری می تواند آن را بیرون بکشد.
اولین دستور من بعد شهردار شدن این بود که ظاهر پری هارا کم ارزش بشمارند.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: حنانه شرافتی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *