رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

انتقام ولیعهد شیاطین

نویسنده: یونا واردی

جنگی نابرابر بود . جنگی بین شیاطینی که از عشق و شهوت سرچشمه می گرفتند و فرشتگانی که مطیع دستورات خدا بودند این ها از چهره ی همه ی آن ها پدیدار بود .
زمین پر بود از بال های فرشتگان و شاخ های رنگارنگ و خونین شیاطین .
این جنگ در شهری مرزی از سرزمین فرشتگان که زمانی به آنجا شهر گلد می گفتند اتفاق افتاد . سرزمینی که زمانی ابر هایش سیاه نبودند بلکه زرد رنگ بودند . زردی ای که باعث شادابی و افزایش روحیه ی همه می شد حتی شیاطین . خاکی نقره ای رنگ داشت که سنگ های طلایی از بین آن به آسانی دیده می شد ولی حال این خاک از خون شیاطین و فرشتگان آکنده بود .
فرمانده ای که فرشتگان از او در این جنگ پیروی می کردند ( ( میکائیل ) ) بود . میکائیل یکی از چهار فرشته ی برتر خداوند بود .
فرمانده ی لشکر شیاطین برادرم ( ( لوسیفر ) ) بود . از مادرم ملکه ی شیاطین ( ( ماریکویینا ) ) شنیده ام که پدرم با این فکر که آینده ی شیاطین با کسی باشد که مانند خودش است نام برادرم را لوسیفر گذاشت .
پایان جنگ دور از تصورات هر دو طرف بود . هیچکس در شهر گلد زنده نمانده بود . همه جسد های افرادی بودند که روی زمین افتاده بودند آن هم حدود یک هفته . دیر متوجه شدیم آن هم خیلی دیر .
تنها چیزی که معلوم بود این بود که میکائیل به دلیل ضرباتی عمیق که لوسیفر با شمشیر ( ( بلود ) ) به او وارد کرده بود . او برای شکست لوسیفر و شیاطین همراهش چون نیازمند قدرت بود از انتقال قدرت روحی ممنوعه استفاده کرد . میکائیل برای افزایش قدرتش از انرژی باقیمانده در روح سپاهیان خود استفاده کرد که باعث مرگ افرادش شد و فقط خودش در بین آن سپاه عظیم باقی ماند . وقتی لوسیفر این را دید خشمگین شد که باعث افزایش قدرتش شد . قدرت بیش از حد لوسیفر باعث مرگ لشکریانش شد با این حال لوسیفر ادامه داد چون می دانست که اگر ادامه ندهد خون های ریخته شده و شاخ های بریده ی شیاطین در این راه برای پیروزی بی فایده می شود . لوسیفر هنوز خبر ندارد که لکشریان ش به خاطر قدرت بی حد و مرز خودش مردند . او فکر می کند که لشکریانش هنوز پشت سرش ایستادند و لوسیفر را به برنده شدن تشویق می کنند . همانطور هم بود چون روح آنها نظاره گر و تشویق کننده و روحیه بخش لوسیفر بود .
در شهر گلد وقتی جسد فرماندهان این لشکر و سپاه را دیدم هر دو شمشیر شان را در قلب یکدیگر فرو کرده بودند .
برادر!!
سوگند به شیطان اعظم
من ساتان
فرزند دوم شیطان مرگ
انتقامت را می گیرم!!

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: یونا واردی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    سویل یوسفی می گوید:
    14 دی 1401

    عالی

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *