رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

برف، مثل من!

نویسنده: نگار افشان

باران می بارد.صدایش به گوشم میرسد و از خواب بلند میشوم.از تختم بلند شدم و سمت پنجره ی اتاقم میروم.قطرات باران بر روی شیشه خای پنجره من را یاد اشک های مادرم می اندازد.
خواهرم وارد اتاق شد و کنارم ایستاد و گفت:«بنظرت بارون غمگینتره یا برف؟»
خنده کوتاهی از بی مقدمه حرف زدنش کردم و گفتم:«معلومه،بارون»
خواهرم که آنا نام داشت،پتویی که بر روی تختم بود را برداشت و آن را بر روی شانه هایم انداخت و دست به سینه ایستاد و گفت:«برف غمگینتره»
_آخه کجاش غمگینه؟برف سفیده،شاده و حس شادی به آدم میده.برعکس..بارون»
نمیدانم چرا اشک در چشمانش جمع شده بود.با اینحال گفت:«بارون آرامش بخشه اَما بنظر بعضی از آدما،فقط بنظر بعضی از آدما غمگینه.ولی برف،برف غمگینتره چون بی صدا میباره»
اشک از چشمانش سرازیر شد.نگران شدم،حالش خوب بنظر نمی آمد.
به آرامی به آنا گفتم:«خوبی؟چرا گریه میکنی؟»
به من نگاهی کرد و سپس به قطرات باران بر روی پنجره خیره شد و گفت:«برف شبیه منه،بی صدا میباره.درست مثل من»
_لطفا گریه نکن،چشمات قرمز شده.مثل همیشه…
خنده ای کردو گفت:«مهم نیست»
آنا امشب عجیب شده بود.البته بعد از فوت پدر مادرمان خیلی عجیب شده بود ولی امشب یجور دیگر بود.
به او گفتم:«خب تو خواهرمی،یعنی چی مهم نیست؟ناراحتی تو باعث ناراحتی منم میشه احمق»
_که اینطور
_اخه تو چت شده دختر..
به پنجره نزدیک تر شد و دستش را بر روی شیشه ی پنجره گذاشت و گفت:«نمیدونم.اما،با توجه به چیزایی که بهت گفتم، بارون غمگین تره یا برف؟»
لحظه ای فکر کردمو گفتم:«بارون،نمیدونم شایدم برف.اصلا چرا میپرسی؟»
_هنوزم میگی بارون آماندا کوچولو؟
دیگر گریه نمیکرد.با انگشت شصتم اشک هایش را پاک کردم.
عاشق زمانی بودم که مانند مادرم “آماندا کوچولو” صدایم میکرد. امّا من کوچولو نبودم.جدی میگویم!
من 14 سال داشتم و آنا 17 سال داشت.
بغلش کردم و گفتم:«بارون مثل این میمونه که ابرا دارن گریه میکنن یا خدا داره گریه میکنه یا..»
_خدا؟
و از زمانی که وسط حرف هایم میپرید متنفر بودم.
_آره خدا..
_عجیبه.خب دیگه کی گریه میکنه؟!
لبخندی زدمو گفتم:«من و تو،مامان و آدما..»
سرش را به نشانه مثبت تکان دادو گفت:«آره درسته.امّا بازم برف غمگین تره چون برعکس بارون بی صدا میباره. درضمن،من مثل بارون با صدا نمی بارم خانم آماندا»
حرفش را صحیح کردم و گفتم:«دوشیزه آماندا!»
_همون که تو میگی دوشیزه.
_فکر کنم من بارون باشم.بارون باشم بهتره یا برف؟!
سمت در اتاقم رفت و آن را باز کردو گفت:«نمیدونم،بستگی به خودت داره.ببخشید مزاحمت شدم و حرفای چرت و پرت زدم.شب خوش پرنسس»
_من چهارده سالمه،پرنسس چیه اخه؟. درضمن حرفاتم چرت و پرت نبود.
_تو تا ابد واسه من بچه کوچولویی میمونی که مامان پرنسس صداش میزد.اگر هفتاد سالتم بشه بازم من پرنسس صدات میزنم.شب خوش:)!
در را بست و از اتاقم خارج شد و من تمام آن شب به حرف هایش و مفهوم آنها فکر کردم.تمام شب به مفهوم حرف هایش و اینکه باران باشم یا برف فکر کردم و به خواهرم که دلگیر بود.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: نگار افشان
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

3 نظرات

  1. Avatar
    علی اکبر وزان می گوید:
    10 دی 1401

    عجب قلمی دوشیزه نگاره

    پاسخ
    • Avatar
      نگار افشان می گوید:
      11 دی 1401

      متشکرم.

      پاسخ
      • Avatar
        سویل یوسفی می گوید:
        14 دی 1401

        آنا می خواست خودکشی کنه ؟؟؟

        پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *