رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

آنا (فصل دوم)

نویسنده: رضا شایسته

برای مطالعه فصل اول این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: آنا (فصل اول)

صبح که آنا بیدار شد حالش زیاد خوب نبود . همه ش تو فکر ناپدری و کاراش بود . خواهر برادراش هنوز خواب بودن . آنا برای اینکه چشمش تو چشم ناپدری نیفته لباساشو سریع پوشید و از خونه زد بیرون .
توی راه هم همه ش تو فکر بود . حتی جینگرز هم فهمیده بود آنا حوصله نداره . زیاد به پروپاش نمی پیچید . آنا نفهمید کی به دشت رسیدن . گوسفندا شروع کردن به علف خوردن. آنا هم نشست و به درخت تکیه داد زل زد به روبروش . حتی نفهمید گله ای داره بهشون نزدیک میشه …..
میثم اومد سمت آنا گفت سلام . امروز گرفته اید چرا ؟ آنا سرشو بلند کرد میثم رو که دید یه لبخند نصفه و نیمه زد و گفت چیزی نیست . از دست این ناپدری ناراحتم . میثم گفت ولش کن . از فکروخیال بیا بیرون . دنیا همینه . پر از آدمای خوب و بد . آنا گفت آخه چرا باید اینجوری باشه ؟ چرا باید آدمای بد مدام آدمای خوب رو آزار بدن ؟ میثم گفت زندگی یعنی همین . آدما خودشون تصمیم میگیرن خوب باشن یا بد . ولش کن . بیا صبحونه بخوریم . من که خیلی گرسنه ام . واااای . هنوز چاییم نذاشتی که . بعد زیر انداز رو انداخت و بساط چایی رو علم کرد . دوتایی نشستن به صبحونه خوردن . صبحونه که تموم شد سفره رو جمع کردن و نشستن . میثم گفت راستی شما تا کلاس چندم درس خوندید؟ آنا گفت پنجم . بعدش کار و کار و کار . میثم گفت من چند تا کتاب براتون آوردم . بیا . کتابای خوبین . من که دوس داشتم . آنا کتابا رو گرفت و تشکر کرد. میثم با خنده گفت . قیافه شو نگاه کن . هنوز داغونی . آدما هر دین و مسلکی داشته باشن توشون خوب و بد پیدا میشه . این آدما هستند که با رفتارشون شکل اعتقاداتشونو به دیگران نشون میدن . خوب باشی مردم جذب خودت و عقیده ت میشن . اگر هم خودت بد باشی مردم میندازن گردن اعتقاداتت . آنا گفت دلم گرفته . یه کم برام گیتار میزنی؟ میثم گفت بعله که میزنم . گیتارشو بیرون آورد و شروع کرد به زدن . آنا هم چشماشو بست . سرشو تکیه داد به درخت و رفت توی فکر ..
آنا از میثم خوشش می اومد . اون مثل جوونای دیگه نبود . یه حجب و حیایی داشت . وقتی با آنا صحبت میکرد بهش زل نمی‌زد . همیشه یه لبخند دلنشین روی لباش دیده میشد . اون هدف داشت که برای خودش باارزش بود .
نزدیکای غروب اونا از هم جدا شدن . آنا که به خونه رسید گوسفندا رو کرد تو آغل و رفت خونه . خواهر برادرا خواب بودن . مادرش سر دار قالی بود و داشت میبافت . آنا رفت نشست کنار مادرش بهش نگاه کرد . چشم مادرش کبود بود . آنا با عصبانیت گفت باز این عوضی دست روت بلند کرده؟ مادرش با لبخند گفت چیزی نیست دخترم . همین که یه مرد بالاسرمونه خوبه . آنا گفت مرد؟ تو به این نامرد میگی مرد؟ بودنش چه سودی داره ؟ خدا ازش نگذره . بعد سرشو گذاشت رو پای مادرشو گریه کرد . مادرش دست برد تو موهای آنا و نوازشش کرد و زیر لب یه ترانه زمزمه میکرد. ترانه ای که وقتی آنا کوچیک بود برای خوابوندنش براش میخوند ………..

برای مطالعه فصل سوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: آنا (فصل سوم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: رضا شایسته
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *