رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

آنا (فصل سوم)

نویسنده: رضا شایسته

برای مطالعه فصل دوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: آنا (فصل دوم)

صبح که آنا بیدار شد یاد میثم افتاد . یه لبخند ناخواسته روی لباش نقش بست . چند ثانیه به سقف نگاه کرد . انگار دیگه دردای زندگی براش اهمیت نداشت . یه چیز جدید توی وجود خودش حس میکرد . یه حس قشنگ . فکر میکرد همه چی زیباتر شده .
خمیازه ای کشید بلند شد . سریع لباساشو پوشید و راه افتاد . به دشت که رسیدن از دور نگاه کرد . هنوز میثم نیومده بود . با خودش گفت. حتما من زود رسیدم . گوسفندا رفتن پی چریدن خودشون . جینگرز هم دورتر نشست و مراقبشون بود . آنا زیر درخت زیراندازشو انداخت و چایی درست کرد و نشست به انتظار . نیم ساعتی گذشت که صدای گله اومد . آنا نیم خیز شد . آره میثم بود که با گوسفنداش نزدیک میشد . میثم که به آنا رسید سلام کرد . آنا هم جوابشو داد گفت دیر کردی؟ میثم خندید گفت من دیر کردم یا تو زود اومدی؟ آنا هم خندید سرشو پایین انداخت . میثم گفت صبحونه خوردی؟ آنا گفت نه بابا . تنهایی که حال نمیده . بلند شد سفره رو انداخت دو تا چایی ریخت گفت بفرمایید . صبحونه که تموم شد آنا گفت چرا رفتید شهر؟ اونجا چیکار میکردید؟ میثم گفت برای کار رفتم . اینجا کار زیادی برام نبود رفتم شهر اول توی یه موسسه تبلیغاتی کار کردم . کار رو که یاد گرفتم یه شرکت زدم و شروع کردم . اولش دوتا کارمند داشتم اما بعد آروم آروم زیاد شدن . پولم که زیاد میشد اخلاقمم خرابتر میشد . میگن پول و مقام دل آدما رو سیاه میکنه . دیگه بغیر از خودشون کسی رو نمی‌بینن . منم افتادم توی این تله . بعد چند سال یه پیرمردی آبدارچی شرکت بود. دخترش مریض شد. سرطان داشت به هر دری زد که پول داروهاشو جور کنه اما نشده بود و دخترش از دنیا رفته بود . من بعد مرگش داستان رو فهمیدم . انقدر بهم ریختم که چند روز مریض شدم . از خودم بدم می اومد . تصمیم گرفتم اونجا رو بسپارم به شریکم برای مدتی بیام روستا پیش مادرم . میثم از کیفش یه لب تاب بیرون آورد و گفت من همه کارای شرکت رو با این لب تاب چک میکنم . آنا گفت زندگی چیز عجیبیه . هر چی توش بیشتر قاطی بشی سخت تر میشه . اما اگه ساده زندگی کنی آسون و قشنگ میگذره . میثم گفت درسته . منم برای همین اومدم اینجا چون دیگه خسته شده بودم . آنا گفت فکرشو نکن . سختیش صد سال اوله . بعدش درست میشه . دوتایی خندیدن ..
اونا چند ماهی با هم بودن . یه روز میثم گفت باید برم شهر کارامو درست کنم برگردم . میخوام ازت خواستگاری کنم . باهام ازدواج میکنی ؟ آنا لبخند زد و گفت اگه قول بدی همینجوری خوب بمونی شاید ….
میثم خندید و گفت قول میدم . صبر کن برگردم . یه فکرایی دارم . آنا گفت چند روزه میری؟ میثم گفت ده روز . آنا گفت خیلیه . من طاقت نمیارما . شاید از فراغت مردم . میثم گفت خدا نکنه . شوخیشم قشنگ نیستا . دوتایی خندیدن .
آنا که برگشت خونه گوسفندا رو برد توی آغل . شب هر کاری کرد نتونست غذا بخوره . فکر ندیدن میثم اذیتش میکرد . بعد شام رفت بخوابه اما خوابش نمیبرد . این فکرو خیالا از هر طرف بهش هجوم می‌آورند . چشماش سنگین شد و خواب اومد با خودش بردش
توی خواب دید ناپدریش همه اونا رو انداخت ته یه چاه خندید و رفت . هیچ راهی برای بالا اومدن نبود . یه دفه یه نفر براشون یه طناب انداخت . طنابو گرفت اومد بالا . میثم رو دید که سر طناب رو گرفته . آنا گفت تو هنوز نرفتی؟ میثم گفت اومدم کمکتون . نترسید . بیاید بالا .
آنا یه دفه از خواب پرید . بلند شد یه لیوان آب خورد و دراز کشید . به خودش گفت یعنی میثم سر قولش میمونه ؟ اگه فراموشم کرد چی ؟ این ده روز برام مثل یه عمر میمونه . ده روز …….

برای مطالعه فصل چهارم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: آنا (فصل چهارم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: رضا شایسته
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *