رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

آنا (فصل اول)

نویسنده: رضا شایسته

هوا گرگ و میش بود . خورشید تازه داشت از خواب بیدار میشد و از پشت کوه خودشو میکشید بالا . گلای آفتابگردون همگی چشم به کوه داشتن تا خورشید بیاد بیرون و با هم جشن بگیرن . سگ جلو خونه ایستاده بود چشم به در داشت تا آنا بیاد بیرون با هم راهی کوهستان بشن . انقدر توی حیاط گشت زده بود حوصله ش سر رفته بود . در باز شد و آنا رو از لای در دید . پرید طرفش دمشو تند تند تکون میداد . زبونشم آورده بود بیرون و به نشانه خوشحالی خودشو هی به آنا می‌مالید .
آنا از در اومد بیرون دستاشو برد بالا یه خمیازه کش دار کشید. بقچه نون و پنیرشو بست دور کمرش چوب دستی شو برداشت یه نگاهی به سگ کرد با لبخند گفت سلام جینگرز. صبحت بخیر. امروز چطوری؟ خوبی؟ حوصله ت سررفته بود. نه؟ بیا فعلا این استخونا رو بزن به بدن تا بعد . آنا یه بسته گذاشت جلو جینگرز بازش کرد . جینگرز به نشانه تشکر پارسی کرد و شروع کرد به خوردن . آنا رفت سمت طویله در رو باز کرد رفت داخل. گوسفندا هم منتظر آنا بودن . همگی پشت در ایستاده بودن. تا آنا رو دیدن شروع کردن به بع بع کردن و دور آنا حلقه زدن. آنا گفت چطورید جیگرا ؟ شب خوب خوابیدید؟ من که نتونستم بخوابم . این ناپدری احمق مادرمو زده بود پولاشو به زور گرفته بود باز رفته بود دنبال قمار بازی با دوستای الواتش . ولش کن. بزنید بریم ددر .
آنا گوسفندا رو آورد بیرون . راهی کوهستان شدن . جینگرز طبق عادت جلو گوسفندا میرفت . آنا گفت امروز میخوام ببرمتون یه جای خوب .
رفتن و رفتن تا رسیدن به یه دشت سرسبز که یه رود خونه از وسطش میگذشت . آنا یه درخت بزرگ دید گفت بریم همونجا خوبه . گوسفندا رو ول کرد که بچرن . خودشم رفت زیر درخت زیراندازشو پهن کرد. یه آتیش درست کرد و بساط چایی رو علم کرد . یه گوسفند اومد کنارش . آنا گفت چیه ؟ با دوستات دعوات شده ؟ بدو آشتی کن . یه پوست هندوانه انداخت جلوش . گوسفند با اشتها شروع کرد به خوردن . آنا هوس کرد . یه تکه پوست هندوانه برداشت گاز زد . خیلی بدمزه بود . تف کرد بیرون . گفت واه واه . چه جوری اینو میخوری ؟ صبحونه شو که خورد دراز کشید و چشماشو بست ….
نزدیکای ظهر یه صدایی شنید . سرشو بلند کرد دید یه گله گوسفند داره میاد اونطرف . با خودش گفت جا قحطه داره میاد تو شکم من . گله نزدیکتر شد . یه پسر جوون چوپونش بود . کنار گله آنا ایستادن و پسر کوله پشتی شو گذاشت زمین نشست . یه چیزی دستش بود . از جلدش در آورد . آنا دید یه گیتاره . پسر شروع کرد به گیتار زدن . آنا با خودش گفت همه برای گوسفنداشون نی میزنن این یکی گیتار میزنه . حتما گوسفنداشم خیلی باکلاسن . تو دلش خندید .
چند دقیقه بعد پسر اومد طرفش. آنا فکر کرد بچه پررو جای منو گرفته داره میاد طرفم . پسر که به آنا رسید سلام کرد . آنا روشو برگردونده بود اونطرف که پسره نفهمه داره نگاش میکنه . روشو گرفت طرف پسره جواب سلامشو داد . پسر یه جعبه گرفت جلو آنا گفت بفرمایید . آنا نگاه کرد . شکلات بود . اون شکلات خیلی دوس داشت نتونست بر نداره . چهار تا برداشت تشکر کرد . پسر گفت من میثمم . شما اهل کدوم روستایید ؟ آنا گفت منم آنا هستم . روستای سماع . میثم گفت چند بار رفتم اونجا . جای قشنگیه . آدماشم خونگرمن . منم اهل روستای اروند هستم . با مادرم زندگی میکنم . چند سالی رفته بودم شهر کار میکردم . پدرم که فوت کرد اومدم پیش مادرم تنها نباشه و کمکش کنم . آخه پیر شده . آنا گفت خوب کاری کردید . پدر و مادر تا وقتی هستن باید هواشونو داشت . وقتی رفتن دیگه غصه خوردن فایده نداره . میثم گفت درسته . منم یه ناپدری دارم که خیلی ما رو اذیت میکنه . چند تا خواهر و برادر کوچیکم دارم که باید مراقبشون باشم با یه مادر که تمام زندگیمه . خیلی زحمت میکشه . هم کارای خونه رو میکنه هم قالی میبافه . میثم گفت خدا حفظش کنه .
آنا یه چایی ریخت داد میثم .
ظهر شد. آنا سفره نون و سیب زمینی شو باز کرد . میثم گفت آخ جون . سیب زمینی . بیا غذاهامونو عوض کنیم . من سیب زمینی پخته خیلی دوس دارم . باشه؟ آنا گفت قبول . آنا نگاه کرد دید غذای میثم کبابه . تو دلش گفت آخ جوووون کباب . خیلی وقت بود کباب نخورده بود . با اشتها تا تهش رو خورد .
آنا و میثم تا شب حرف زدن . یه دفه آنا به خودش اومد دید هوا داره تاریک میشه گفت واااای دیدی چی شد؟ دیرم شد . بلند شد تند تند وسایلشو جمع کرد گوسفندا رو جلو انداخت و راه افتاد .داشت دور میشد که میثم داد زد فردا هم میای اینجااااا ؟ آنا داد زد احتمالااااااا آرهههههه .
شب آنا دراز کشید که بخوابه اما خوابش نمی‌برد . همه ش تو فکر میثم و حرفاش بود . میثم میگفت دنیا شاید برای بعضیا زیاد خوب نباشه اما اون بیرون هر اتفاقی بیفته ما باید مراقب خودمون باشیم که ازش تأثیر بد نگیریم . آنا منتظر فردا بود فردا زودتر بیاد که باز بره میثم رو ببینه . توی همین فکرا بود که آروم آروم خواب اومد و چشماشو با خودش برد …..

برای مطالعه فصل دوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: آنا (فصل دوم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: رضا شایسته
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *