یکی روز در دل جنگلی
بُوَد درخت تیره دل سنگدلی
چو قمری بسازد سرش آشیان
بنالد ز دستش که اینجا نمان
بگفت ؛ساختم به سختی خانم ام
مکن دور ز آیین و کاشانه ام
گذشت چند ماهی و قمری برفت
بماند درخت تیره دل سنگ سخت
که سوزانَدَش غم هجر او
فراغش چو آتیش بر چشم او
بگفت :این منم آن تنومند درخت
که اینک شدم این چنان مهرپرست
مرا هیچ چیز نبود ز بیم هراس
چرا این چنان مانده ام آس و پاس؟
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.