رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

اکلیل صورتی

نویسنده: حدیثه سعیدیان

خیلی خوشحال بودم.. ماه ها بود پس اندازم رو جمع می کردم و واسه خرج کردنش نقشه می کشیدم . بالاخره بعد مدت ها پس اندازم به یک و نیم میلیون رسید و امروز ، مامان منو به پاساژ برای خرید می برد . تاکسی اینترنتی گرفت و حدود 15 دقیقه تا پاساژ راه بود . توی راه به اینکه چه چیزایی میتونم بخرم فکر می کردم. کلی لوازم تحریر ، لباس ، قاب موبایل ، خوراکی و … به پاساژ که رسیدیم ، دم در دختر بچه ای که یقین دارم بالای 10 سال نداشت ، کنار پاساژ نشسته بود و با حسرت به لباسای یه مغازه نگاه می کرد. فقط یک لحظه ، خودم رو جاش گذاشتم و دیدم خیلی دردناکه که ببینی یکی داره لباس موردعلاقتو میخره و تو توان مالیش رو نداری . رفتم و صداش کردم :
-هی خانوم کوچولو
مثل برق از جا پرید و گفت : +ب ..ب بب بله؟
-به چی خیره شدی؟
+خاله اون لباس صورتی رو میبینی؟ روش یه چیزایی ریختن برق میزنه…
-اسمش اکلیله
+آهان.. خیلی خوشگله . به صاحبکارم گفتم برام اونو بخره اما گفت پولش رو خرج من نمی کنه.
-پدر مادر نداری؟
+خیلی وقت پیشا ، وقتی رفته بودیم بازار خرید مامانم بهم گفت دم در مغازه وایسا تا من بیام . خیلی صبر کردم ولی هیچ وقت برنگشت و وقتی رفتم تو بازار دنبالش ، یه خانومه دستش رو روی دهنم گذاشت و منو برد خونه جدیدم.
بیا بریم توی مغازه
بردمش توی مغازه تا لباس موردعلاقش رو براش بخرم ، وارد مغازه که شدم صاحب مغازه گفت : عه بچه! بازم که تویی ! مگه نگفتم دست از سر مغازه من بردار؟
-آقا درست حرف بزن بچه است ها ، اون لباس صورتی اکلیلی توی ویترینتون رو میخواستم. لباس رو آورد و بهش نشون دادم . برق توی چشماش هیچ وقت از یادم نمیره.. وقتی لباس رو براش خریدم دیدم که یه اشک خوشحالی از روی چشمش افتاد . خوشحالی شاد کردن دل یه بچه ، از هر لباس و وسیله و خوراکی ای برام شیرین تر بود.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: حدیثه سعیدیان
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *