سروی در کوچه ی بن بست می زد، جوانه
به امید روزی که شود سروی بلند، قامت
رفته رفته گشت روزنه ی امید، خموش
با عبور هر رهگذری آهی سر می داد
می گذشت محتسبی از کنار او
سرو با نگاهش راهیش می کرد
محتسب چرخی زد و برگشت سمتش
دیلاغ بی قد و قامت خطابش کرد
سرو پیرهنش گرفت و بالا کشید
در چشمانش نگریست
_ منم سرو بلند قامت پای جنبیدن ندارم تا که وضع قانون کنم، وی که توان جنبیدن است چرا فکر به حال خویشتن نمی کند.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.