از وقتی که متولد شدم . دنیا ام سیاه و تاریک است . حتی وقتی نور خوشید بهم بر خورد می کند هم برایم تاریک است. دوستانم اسپارکی و دوری می گفتند که وقتی متولد شده اند یک نور سفید دیده اند که بعد از 2 ثانیه مادرشان را دیدند و مادرشان را بقل کردند . اما من وقتی متولد شدم همه جا برایم تاریک بود مادرم متوجه نشده بود که من بینا نیستم ولی از وقتی که 2 ماهه شدم فهمید که من نابینا هستم . وقتی که 1 ماهه بودم مادرم گفت: ببین چه برگ زیبایی! تو می توانی هر شب روی این جلبک نرم بخوابی! من ان برگ را ندیدم و وقتی شب شده بود مادرم گفت بیا در برگ بخواب من وقتی می خواستم روی برگ بخوابم اشتباهی رفتم و روی یکی از مرجان ها خوابیدم . چند هفته بعد مادرم متوجه رفتار هایم شده بود که نشان می داد من نابینا هستم .صدای گریه مادرم را می شنیدم. در همان لحظه حس کردم توری امد و من را به جایی برد . یک جایی برد که وقتی من از ان طرف به ان طرف می رفتم می خوردم به شیشه ای از ان مو قع دیگر صدای مادرم را نشنیدم
ان جا طوری نبود که مادرم برود برایم غذا پیدا کند . کسی می امد و به من و اسپارکی و دوری و یک ماهی دیگر غذا می داد . وقتی غذا می داد من لرزش اب را حس می کردم که دوستانم دارند به سمت غذا می روند ولی من چون نابینا بودم غذا را نمی دیدم و سپس بعد از 2 ماه از این دنیا رفتم و در ان دنیای دیگر . دنیا را روشن می دیدم.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
3 نظرات
خوب نبود چون داستان برای نوجوان باید حقیقتی تلخ را نداشته باشد و اخر هر داستان مردن نباشد
ممنونم ^^
خیلی قشنگ بوددد 🤧🤧