رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

کابوس

نویسنده: مهلا مهدی زاده

صدایی که توی سرمه باعث میشه گیج بشم. صحنه هایی از مردن انسان ها. دستام…دستام پر از خونه…احساس اشفتگی دارم همه چیز داره تار و تار تر میشه و اما…تاریکی مطلق!
+نهههههه!
_ریچارد زود باش دیرت شد.
+باشه اومدم
فقط یه کابوس بود ولی احساس نفرتی که بهم میداد انگار واقعی بود
+سلام
_صبح بخیر، بیا صبحونه
مامانم آشپزیش زیاد خوب نیست ولی پنکیک هاش محشره
+بابا کو؟
_توی اتاقشه، ما بخوریم اونم بعد میخوره.
+باشه،باز دعوا کردین؟
……
+این سکوت یعنی اره؟
_تو مغزت رو درگیر این جور مسائل نکن. تمرکزت روی درسات باشه.
_از مدرسه مستقیم بیا خونه!فهمیدی؟
+باشه…من دیگه دارم میرم.
_خداحافظ
………

بابا!
فکر کنم تو اتاق نیست…….خیلی وقته نیومدم اتاق کار پدرم. همه جا پر از کاغذ شده.
این نامه ای نیست که عموم فرستاده بود؟! اون حتی بازش نکرده.
…..
این کتاب دیگه چیه؟ تا به حال ندیده بودمش!
…..یعنی چی!!
این نوشته ها دیگه چیه؟این دیگه چه زبونیه؟ مثل کتاب های جن گیری میمونه! شکلای عجیب غریبی داره. چرا باید بابام یه همچین کتابی داشته باشه اخه؟
با صدای باز شدن در به خودم اومدم
_ریچارد داری چی کار میکنی….!!!
+بابا!
+هیچی فقط داشتم نگاه میکردم.
_زود اون کتاب رو بزار زمیننننن!!!!
+باشه ولی چرا داری صداتو می بری بالا!؟؟
_چون همش داری فضولی میکنی!
+فکر کنم اعصابت خرابه پس بهتره این مکالمه رو همینجا تموم کنیم.
_من چیزیم نیست. مشکل تویی اینکه هیچوقت به حرف مامانت گوش نمیدی و همش اون بیرون واسه خودت میچرخی میدونی چقدر خطرناکه میدونی مامانت چقدر نگران میشه؟!
_حتی نمیتونی یه درس ساده رو بخونی! هر جلسه ی خدا معلمات از تنبلیت حرف میزنن. ببین بچه های مردم رو هم درس میخونن هم کار میکنن.
لحظه ای بغضم شکست و شروع کردم به هر چی که دهنم میاد رو گفتن.
+واقعا خجالت نمیکشی!؟
خرج خونه رو که مامان در میاره. اصلا میدونی تا ساعت چند سر کاره؟
اصلا ما باهم خاطره ای داریم؟
یادته کی باهام وقت گذروندی؟!
مطمئنم که نیست.
ولی من یادمه……هیچوقت!!!!
تو پدری هستی که حتی تولد بچه‌ات رو فراموش میکنی!
پس خواهشا باهام در مورد وظیفه شناسی حرف نزن!

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: مهلا مهدی زاده
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    مینا باقریان🌱 می گوید:
    22 بهمن 1401

    جالب بود خوشم اومد ادامه داره؟
    🌌🌌🌌

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *