رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

پیرمرد نفرت انگیز

نویسنده: فاطمه شعبانلو

مثل هر روز کنار در نشستم. منتظر بودم تا ظرف شیر را بیاورد.
پیرزن هر روز دم غروب برایم کاسه ای شیر می آورد و وقتی در را باز می‌کند صدای شوهرش را می شنوم که میگوید:( در رو ببند ، اون گربه به مهربونی تو احتیاج نداره خودش میتونه غذا ی خودش رو جور کنه.) اما پیرزن اخمی به شوهرش میکند و بعد با محبت مرا ناز میکند. این کار هر روزمان است. اما امروز، خیلی وقت بود که منتظر بودم ولی خبری از پیرزن نبود. شاید پیرمرد دیگر به او اجازه نمیداد.
از ناراحتی سرم را روی پنجه هایم گذاشتم و آرام میو میو کردم. نمی خواستم پیرزن را ناراحت کنم اما خیلی گرسنه بودم.
ناگهان در باز شد و زن جوانی بیرون آمد .از شباهتش به آن پیرمرد نفرت انگیز حدس که دختر اوست. زن گریه میکرد و با چشمانی قرمز از کنارم رد شد. سریع از لای در نگاهی به داخل انداختم.
پیرزن را دیدم که روی صندلی روبه روی شومینه نشسته است. ناراحت بود اما گریه نمیکرد . در بسته شد .
کنجکاو شدم بدانم موضوع چیست. روی لبه پنجره پریدم. اما پنجه هایم لیز خورد. دوباره پریدم و این بار توانستم خودم را بالا بکشم. پیرزن مهربان همچنان به آتش خیره شده بود‌ ولی اثری از پیرمرد نبود. حالا دلیل گریه ی دختر را می فهمیدم. پیر مرد رفته بود و دیگر هیچ وقت بر نمیگشت. خوابیده بود . خواب ابدی.
با دقت به چهره ی پیرزن نگاه کردم . لبخند کوچکی روی لب هایش نقش بسته بود. من هم خندیدم

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: فاطمه شعبانلو
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *