اول فکر کرد خیالاتی شده اشتباه شنیده است. گوشش را تیز کرد، درست شنیده بود؛ صدای پای کسی میآمد! هر لحظه صدای پا نزدیکتر و بلندتر میشد! کمی ترسیده بود اما به روی خودش نمیآورد. چراغ قوه اش را به سمت صدا گرفت، خیالش راحت شد و آهسته گفت: تویی حسن؟
– بله خودمم.
– آخیش! حالا رنگا رو آوردی؟
– آره بیای اینام رنگا.
فرهاد قلمو رو از جیبش درآورد و در رنگ قرمز آغشته کرد و به روی دیوار نوشت:
«مرگ بر شاه!»
فرهاد بر روی چندین دیوار همین جمله را نوشت و به حسن گفت:
– بیا تا سر و کلهی ساواکیا پیدا نشده از اینجا بریم.
– مثل اینکه یادت رفته قرار بود بعد از شعار نوشتن بریم نقشهی فردا رو بکشیم!
– قرارمون این بود که اگر دانیال ام اومد بریم نقشه بکشیم.
– حالا یه کم دیگه هم صبر کنیم شاید اومد .
– راستی مگه نقشه رو دانیال نکشیده؟ مگه وقتی داشت نقشه رو میکشید تو هم باهاش بودی؟
– فرار کن حسن!
– یا علی!
با تمام قدرتشان به سمت خروجی دویدند. صدای ساواکیها و فحشهایشان را میشنیدند.
صدای نعره یکی از آنها بلند شد.
– دارن شعار نویسی می کنن!!!
به اولین ستون که رسیدند خودشان را پشت آن مخفی کردند. بهسختی نفس میکشیدند. فرهاد آبدهانش را قورت داد و بی سروصدا از پشت ماشینها به سمت در ورودی پارکینگ حرکت کرد و آهسته به حسن گفت: با من بیا.
از در ورودی پارکینگ خارج شدند.
– تو برو خونتون، منم میرم خونه، فردا همین جا قرار داریم؛ ساعت پنج صبح. خداحافظ!
– خداحافظ.
سرباز با قنداق تفنگ به کمرش کوبید و گفت: حرکت کن! شما خرابکارا رو باید یه درس حسابی بدیم، درسی که هیچ وقت فراموش نکنید که اعلی حضرت برگ چغندر نیست!!
مرد قوی هیکل دیگری که از اتاق کناری به بیرون می آمد با عصبانیت به فرهاد گفت: بگو نوارها کجاست؟
– اگه نگی دندوناتو خرد می کنم!! زود باش لعنتی!
– من هیچ وقت به شما کثیف ها چیزی…
بطری آبی به زور در دهانش خالی کردند و نگذاشتند ادامه دهد. فرهاد سرش به شدت تکان می داد و می خواست مانع این کار شود، آب در دهان و روی سر و صورتش می ریخت.
– مثل اینکه نمی خواد حرف بزنه، بزنیدش!!
– بوق بوق بوق…
صدای ساعت فرهاد را از کابوس بیرون کشید و با پریشانی زنگ ساعت را خاموش کرد. به آشپزخانه رفت و آبی به صورت خستهاش زد. وقتی سر حال شد، بلوز و شلوار کرمی اش را پوشید و از در خانه بیرون آمد و کفشهایش را پوشید.
از سه پلهی روبروی در خانه شان که به سکو چسبیده بود پایین رفت. در حیاط که فلزی و سفید بود را باز کرده و به سمت پارکینگ گفت. پارکینگ کمی تاریک بود اما آنقدرها هم نه، که نتواند ببیند. حسن را دید که به یک ماشین قرمز رنگ تکیه داده بود و داشت اعلامیهی جدید امام را مطالعه میکرد. فرهاد سلامی کرد و بشکن و چشمکی زد.
– دانیال که هنوز نیومده، یه کم دیگه صبر میکنیم اگه نیومد یه فکری میکنیم
چند دقیقه گذشت و کسی پیدایش نشد حسن کمی دلشوره گرفت و گفت: نکنه گیر مامورا افتاده باشه!
– نمیدونم، بهتره بریم یه سر خونشون. دوچرخهی باباتو میاری؟
– آره الان میارمش
وقتی حسن دوچرخه قدیمی پدرش را آورد، هردویشان سوار دوچرخه شدند و در کوچه رها شدند.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.