رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

همسایه (قسمت ششم)

نویسنده: معصومه سادات جلالی

برای مطالعه قسمت پنجم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت پنجم)

گفتم‌: این مهم نیست؛مهم این مطلبیه که
میخوام بهتون بگم.
گفت‌:میشنوم!
گفتم:من‌مدتیه‌که‌خواب‌های‌عجیبی‌میبینم!
گفت‌:خواب!چه‌خوابی؟
گفتم:خواب پسربچه ای که گم شده؛
گفت:پسرهمان‌خانوم‌همسایه‌؟
گفتم:نه،نه اون نه یکی دیگه!
گفت:از کجا میدونید که اون پسربچه
حرفش را نیمه تمام گذاشتم و گفتم:
رفتم‌خونه ی آن خانوم‌و عکس
پسرش رو دیدم ،اونی‌نبود‌که
توی‌خواب‌هام‌بود.
چیزی‌نگفت که گفتم:حقیقتا‌اومدم‌
پیشتون‌تا‌بپرسم‌به‌جز ‌بچه‌های‌این
خانوم‌بچه‌های‌دیگه‌ای‌هم‌بودن؟
سرش‌را پایین‌انداخت‌و‌به‌دست‌های
در‌هم‌قفل‌شده‌اش‌که‌روی‌میز‌بود نگاه
کرد.
سوالم‌را تکرار‌کردم‌که گفت:بودن!
متاسفانه‌بله خانواده‌های‌دیگه‌ای‌
هم‌بودن.‌برای‌ لحظاتی
پلک هایم را روی هم فشردم
وگفتم:میشه‌عکس‌همه‌ی‌اون
بچه‌هارو‌ببینم؟
سروان‌‌درنگی‌کردو‌گفت:فکر
نمیکنم‌ممکن‌باشه‌اینکار!
سریع‌گفتم‌:‌ببینید‌میدونم‌
اینکار‌چقدر حساسه‌و امکان
داره‌جونتون‌‌ویا‌این‌پرونده‌
توی‌خطر‌بیفته‌‌اما‌مطمئن‌باشید
من‌دزد‌اون‌بچه‌ها‌نیستم،و‌هیچ
خطری‌از‌جانب‌من‌شما‌یا‌پروندتون
رو‌تهدید نمیکنه‌!
کمی‌نگاهم‌کرد‌و‌گفت:ازکجا‌مطمئن
باشم؟شرط‌اول‌پلیس‌بودن‌اینه‌که
هیچوقت‌از‌هیچ‌چیزی‌صددرصد‌
مطمئن‌نباشی‌،و هیچوقت نباید
به غریبه هایی که از راه میرسن‌و
خوابای عجیبشون رو برات تعریف
میکنن‌در حالی که‌خوابهاشون
به پرونده ای که‌داری‌حل‌میکنی
مرتبطه اعتماد کرد.
مکثی‌کردم‌و‌گفتم:شما‌واقعا‌
فکر‌میکنید‌که‌من‌دزدم؟
سروان‌نفسی‌کشید‌و‌گفت‌:
یک‌پلیس هر‌احتمالی رو باید
درنظر‌بگیره‌!
پوزخندی‌عصبی زدم‌و‌گفتم:
پلیس‌نه‌شما‌جناب‌سروان‌،
که‌حتی‌نمیدونم‌اسمتون‌چیه؛
فرض‌کنید‌پلیس‌نیستید‌،واقعا
به‌من‌مشکوکید؟
اخمی‌کرد‌و‌گفت:دیگه‌باید‌برم
زمان‌ناهار‌تموم‌شده.
از‌پشت‌میز‌بلند‌شد‌؛همزمان‌من
هم‌بلند‌شدم‌‌و‌قبل‌از اینکه‌بره‌جلو
راهش‌رو‌گرفتم‌و‌گفتم:‌خواهش‌میکنم
این‌‌مسئله‌مگه‌میتونه‌چقدر‌وقت‌شما
رو‌بگیره‌یا دیدن‌چهار‌تا‌عکس‌بچه‌واقعا
چه‌ضرری‌به‌شما‌میرسونه؟
خواست‌چیزی‌بگه‌که‌گفتم:جناب سروان‌
قسم‌میخورم‌چند‌وقته‌زندگیم‌مختل‌شده
نه‌میتونم‌بخوابم‌نه‌چیزی‌بخورم‌نه‌میتونم
برم‌سرکار‌،من‌چیزی‌حس‌میکنم‌که‌نمیدونم
چطوری‌براتون‌توصیفش‌کنم‌که‌درکش‌کنید.
اشکی‌از‌گوشه‌چشمم‌چکید‌،سریع‌پاکش
کردم‌و‌جلوی‌قطرات‌دیگر‌را‌گرفتم‌.
سروان‌که‌تمام‌مدت‌مرا‌نگاه‌میکرد‌،گویا‌
سعی‌داشت‌که‌بداند‌من‌چه‌در سر‌دارم
گفت:‌بسیارخب؛فردا‌صبح‌ساعت‌هشت‌
همینجا‌باشید،عکس‌اون‌بچه‌هارو‌میارم‌
ولی‌حواستون‌باشه‌که‌اگه‌کلکی‌توی‌کار‌
باشه‌و‌یا‌پای‌خبر‌نگارا‌وسط‌باشه‌براتون
گرون‌تموم‌میشه‌!
سرم‌‌‌‌راچند‌بار‌بالا‌و‌پایین‌کردم‌و‌گفتم:
خیالتون‌راحت‌جناب‌سروان‌‌‌پای
هیچ‌خبر‌نگاری‌ویا‌دزد‌و‌قاتل‌و‌
کس‌دیگه‌ای‌وسط‌نیست.
با‌تردید‌سرش‌را‌تکان‌داد‌و‌از‌کنارم‌رد
شد‌،چند‌قدمی‌،رفت‌‌وایستاد‌،برگشت‌
و‌گفت:علی‌.
باتعجب گفتم‌:چی؟
گفت‌:اسمم‌علی‌ِ.‌
و‌بی‌هیچ‌حرف دیگری‌رفت‌.
به‌خانه‌رسیدم‌دوشی‌گرفتم‌‌،
و‌بعد‌تصمیم‌گرفتم‌که‌کمی‌بخوابم‌.
از رفتن‌به‌تخت‌خواب اجتناب‌کردم‌
و‌به‌همان‌کاناپه‌رضایت‌دادم‌،طول‌
کشید‌؛ولی‌بلاخره‌چشمانم‌گرم‌شد
و‌خوابم‌برد.
همه‌جا‌سفید‌بود،آنقدر‌سفید‌که‌
شدت‌روشنایی‌‌چشمانم‌را‌میزد،
داد‌زدم‌‌:من‌کجام؟؟

برای مطالعه قسمت هفتم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت هفتم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: معصومه سادات جلالی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *