صدایش را میشنوم اما به روی خود نمی آورم
بگذار هر چه میخواهد با فریاد خدا را صدا زند…
شاید آرام شود…
حق دارد، خسته شده…
من نیز خسته شدم .
از تکرار روزهای بی تغییر…
و خوردن قرصهای بی تاثیر…
از تماشای لوستری که سالهاست آویزان مانده
و لامپ شکسته ای که قصد عوض شدن ندارد…
خسته شدم از خوابیدن در رختخوابی که از من خسته ترست…
زخمهایم نیز از درد خسته شدند…
(و راه بی حسی و بی خیالی را در پیش گرفته اند)
و خسته تر از من اوست، که سالیانیست
مرا تر وخشک می کند …
بگذار فریاد بزند (شاید درد دستان و کمرش آرام گیرد…)
وخستگیش بر طرف گردد…
به گمانم خدا نیز خسته شده….
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.