رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

سمفونی عظیم دنیا

نویسنده: نگار مالمیر

چشمانم باز است اما انگار نمی بینم. در اعماق ذهنم فرو رفته‌ام. خنکی نیمکت آهنی روبروی اسکله را که روی آن نشسته‌ام ، حس می کنم. پا هایم را زیر صندلی برده و به هم قفل کرده‌ام. بارانی بلند طوسی رنگی پوشیده‌ام و کمی مانند کاراگاه ها شده‌ام. آدمها از جلوی من رد می شود و بعضی از آنها طوری نگاهم می‌کنند که انگار دیوانه‌ام. چرا این طور فکر می‌کند؟چون فقط به رو به رویم خیره شده‌ام!؟  مضحک است. این آدمها فکر می کنند انسان های دیگر باید مانند خودشان باشند. چرا به نظر آنها همه باید مانند هم باشند؟چرا در دنیا‌ی آنها تفاوت یک عیب محسوب می‌شود؟ ما انسان ها همه با هم متفاوتیم و همین تفاوت است که جهان را زیبا می کند. نسیم خنکی می وزد وگونه‌ام را نوازش می دهد. سعی می کنم کمی از ذهنم فاصله بگیرم و توجهم را به مرغان دریایی جلب کنم. پروازشان در آسمان، آزادانه و بدون ترس ، لبخندی بر روی لب هایم می نشاند.
از روی نیمکت بلند می شوم تا آنها را بهتر ببینم. به نرده های فلزی اسکله نزدیک می شوم و دستانم را روی آنها می گذارم. نرده‌ها هم به اندازه‌ی نیمکت خنک هستند. آسمان ابریست و سفید رنگ،حتی کمی به خاکستری میزند. دریای آبی ترکیب زیبایی با آسمان مروارید رنگ می سازد. باری دیگر به پرواز پرندگان می نگرم حسی عجیب در درونم مرا با پرندگان دریایی به پرواز در می آورد. دستانم را مانند دو بال از هم باز می کنم و در خیالم با آنها در آسمان نامتناهی به رقص و شعف در می آیم. اوج می گیرم و روی ساحل فرود می آیم.
با حسی سرشار از ذوق و شور قدم زنان به سمت شهر باز می گردم. شهری که در آن اغلب انسان ها فاقد از قوه تخیلشان مانند ربات های فرسوده‌ای کار میکنند. هر روز شان مانند دیروز است و هیچ شوقی برای اینکه روز بعد از خواب بیدار شوند ندارند. انسان هایی بی احساس که تمام حس هایشان را در خود کشته‌اند. قطعاً که من انسان کاملی نیستم اما به خود میبالم که هنوز ذره ای احساس و لکه تخیل در وجودم باقی مانده است.
دستم را برای گرفتن تاکسی تکان می دهم. یک اتومبیل قراضه‌ی زرد رنگ رو به رویم می ایستد و من سوار می شوم. به مرکز شهر می روم.شلوغ ترین مکان شهر در هر ساعت. مخصوصا الان که ساعت 7 بعد از ظهر است.
دوست دارم آدم ها را تماشا کنم که چطور آنقدر با سرهای پایین در مشکلاتشان غرقند که دیگر فرصت نمی کنند برای نگاه به ستارگان سرشان را بالا بگیرند. به راستی که کوری فقط ندیدن نیست همین که فردی شادی یک کودک ، غم یک مستضعف ، شور یک جوان ، عشق مادر به فرزند ، رقص پروانه ها ، عطر گل ها ، بوی باران ، درخشش ستارگان و این همه زیبایی نقش بسته در این جهان کوچک را حس نکند ، کور است.
از تاکسی پیاده می‌شوم. کرایه‌ی راننده را حساب می کنم. به سمت میدان بزرگ شهر می روم دست‌فروش‌ها را تماشا می کنم که با صدای بلند خریداران را جذب خود می کنند. خریدارانی که اغلب با پولی که ندارند، برای تحت تاثیر قرار دادن آدم هایی که دوستشان ندارند، چیزهایی می خرند که نیازی بهشان ندارد.
مانند اکثر اوقات در کوچه‌های تودرتوی گاه ابری و گاه آفتابی ذهنم پرسه می زنم که ناگهان صدای انفجاری بس هولناک مرا از اعماق سرم بیرون می کشد. به خود می‌آیم و دور و ور را نگاه می کنم. گوشم پر از صدای جیغ و وحشت است. شعله های آتش را در مقابل خود می یابم. ماشینی که هر لحظه تبدیل به خاکستر می شود ، در حال سوختن در آتشی گستاخ و زبانه‌کش است. مجال فکر کردن ندارم. پیرامون خود را که نگاه می کنم، در هر سو آدم ها به اطراف پراکنده می شوند. انگار اصرار دارند که بگویند جان آنها با ارزش تر از جان افراد داخل ماشین است. انگار فقط خود را می بینند و بس. مغزم ناخودآگاه صدای گریه‌ی نوزادی را از بقیه صداها تفکیک میکند. چشمانم در هر سو به دنبال آن صدا می گردند. سرانجام آن را در ماشین در حال سوختن می یابند. با سریعترین حالتی که می‌توانم به خودرو نزدیک می‌شوم و دستانم را برای نجات کودک در شعله‌های آتش فرو می برم. او را بیرون میکشم و در آغوش می فشارم به دنبال دیگر سرنشین ها میگردم اما جالب است که هیچ فرد دیگری در ماشین نیست. از ماشین دور می شوم و به نوزاد نگاهی می‌اندازم. هیچ آسیبی ندیده است و با دیدن صورت خندانش حسی از آرامش و شعف  در درونم رخنه میکند. او را تحویل پلیس ها می دهم و از آن محل دور می شوم زیرا علاقه‌ای به پاسخ دادن سوالات مردم و پلیس ها ندارم. دستانم کمی سوخته‌اند اما شور درونم مجال خودنمایی به آنها نمی دهد.
به محله‌ای تجاری می روم که تمام آن را پاساژ های چندین طبقه پر کرده‌اند. میلی به خرید از آن پاساژها ندارم و همچنین به هم کلام شدن با آدم هایی که تمام فکر و ذکر و دغدغه اصلیشان خریدن کالکشن جدید مارک مورد علاقشان است. نمی گویم آنها انسان های بدی هستند. فقط این من هستم که با آنها جور در نمی آیم. یک بطری آب می خرم و روی نیمکت سنگی پیاده رو می نشینم.
باری دیگر به تماشای انسان ها می پردازم. از بچگی به این کار علاقه داشتم. احساس می کنم این انسانها خود واقعیشان را گم کرده‌اند و درگیر عنوان هایی پوچ و موقت شده‌اند. جملاتی را در ذهنم مرور می کنم که از سالها پیش به یاد دارم : تو شغلت نیستی، تو مقدار پولی که در بانک داری نیستی، تو ماشین زیر پایت نیستی، تو پول تو جیبت نیستی ، تو لباس تنت نیستی، تو نتی هستی در این سمفونی عظیم دنیا.
با گفتن کلمه نت و سمفونی در ذهنم به یاد پیانویی می‌افتم که در پاساژی در این نزدیکی برای استفاده عموم قرار دارد. به سمت آن پاشاژ می‌روم و پیانو را می یابم اما گویی این پیانو است که مرا به سمت خود می کشاند. پشت آن می نشینم و دستانم را روی صفحه کلیدش قرار می‌دهم. پدال را می فشارم و نت ها به پرواز در می‌آیند. یکی پس از دیگری و مرا نیز با خود از زمین جدا کرده و به دنیای موسیقی می برند. دنیایی که سرشار از احساس است و خلوتگاهی برای روح.
انگار کلید های پیانو مانند آهنربایی انگشتان نحیفم را به سمت خود میکشند و من به راستی بودن را تجربه می کنم. بودن در جسم، بودن در این جهان، بودن در جریان لطیف ذرات هستی، یعنی زندگی.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: نگار مالمیر
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *