به چهره خسته و بی رمقش نگاه میکنم ، قطره اشکی بی اختیار گونه ام را خیس میکند ، اشکم را پس میزنم و آرام صورت چروک افتاده اش را نوازش میکنم و برای بار آخر بوسه شیرینی روی پیشانی خط افتاده اش مینشانم ، چادرم را روی سرم مرتب میکنم. از کنار تختش رد میشوم و به سمت در اتاق میروم ..
امام حسین میبینی ؟… آخرین شبیه که میخوام برات عزاداری کنم … برای اینکه حاجتم را بدی نذر کردم ده شب به مراسم عزاداریت بیام … امشب شب آخره ، اما هنوز حاجت نگرفتم…
ارباب دلم هر اتفاقی بیفته باز دوستت خواهم داشت ، فقط مادرم رو از این دردی که امانش رو بریده راحت کن ، خودت شاهدی که این روزها چقدر شکسته شده … شاهدی که تمام موهای خرمایی و قشنگش ریخته و دیگه مویی نداره که اونها رو نوازش کنم …
با بوق تاکسی از دنیای فکر و خیال بیرون میآیم.
***
دست ها روبه آسمان بلند شده و همه یکصدا و بلند میگویند : یا حسین »
اما من ضجه میزنم : یا حسین »
بغضم را به سختی قورت میدهم و نفسم را آرام بیرون میفرستم
اشکال داره اگه بگم خستهام ؟ … اشکال دارد اگه جا بزنم ؟ … دیگه توان کشیدن این بار رو ندارم ؟ …
اما نه… نباید جا بزنم … درسته که خسته ام … اما این خستگی رو به جون میخرم تا مادرم سرپا بشه… مادر عزیزم که یک ساله ذره ذره آب شدنش رو میبینم… تو این يک سال منم پا به پای او شکستم.
جمعیت آرام حرکت میکنند. دم در، من هم مثل بقیه ظرف نذری را میگیرم و از مسجد بیرون میروم ، پیاده به سمت بیمارستان میروم ، میخواهم این نذری را با مادرم شریک شوم.
***
چشمانش را باز میکند. لبخند پر دردی میزند : سلام هانیه مامان ، قبول باشه »
لبخندی میزنم ، کنارش مینشینم : سلام مامان قوی خودم ، خدا قبول کنه »
ظرف نذری را از کیفم بیرون می آورم ، دو قاشق از کمد کنار تخت بر میدارم و شروع به خوردن میکنیم. یک قاشق توی دهن او میگذارم، یک قاشق در دهن خودم. نگاهش مثل همیشه مهربان است.
عدس پلوی نذری که تمام میشود، پنجره اتاق را باز میکنم ، نفس عمیقی میکشم … دعای توسل را از کیفم برمیدارم. کنار تختش مینشینم و شروع به خواندن میکنم؛ مادر آرام به دعا گوش میکند.
***
آفتاب اتاق را روشن کرده، اما مادر هنوز خواب است. از پذیرش پیام میکنند. آرام در اتاق را باز میکنم و به سمت پذیرش میروم. دکتر محمدی را که میبینم پاهایم سست میشود. حرفش که با مسئول پذیرش تمام میشود، نگاهم میکند. آرام به سمتش میروم و سلام میکنم. دل توی دلم نیست. به زمین خیره میشوم. صدایش را میشنوم :« جواب آزمایشهای مادرتون اومده، لطفا بیاید اتاق من باید باهاتون صحبت کنم ! »
زیر لب چشمی میگویم و دنبالش راه میافتم.
روی صندلی مینشینم ، کف دستم عرق کرده، ناخنم را کف دستم فرو میکنم.
دکتر شروع میکند : باید بگم جواب آزمایشهای مادرتون اینبار با دفعات قبل فرق داره ! »
این حرفش مانند ناقوس مرگ است برایم ، بی اختیار بغض میکنم.
دکتر نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد :«خوشبختانه غده سرطانی داره غیر فعال میشه و میتونیم درمان دارویی رو شروع کنیم.»
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.