رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

علایق

نویسنده: نرگس جعفری

مرد در حال درست کردن رادیویی بود که با آن موسیقی سنتی می شنید

….زن هم به سراغ صندوقچه ایی کوچک رفته بود که خاطرات دوران جوانی اش را زنده میکرد
…..مرد دیر زمانی است که سرگرم درست کردن رادیو شده بود ….،،،،
زن هم که دیگر اشتیاقی برای کارهای خانه نداشت ، در لباس هایی که در دوران جوانی میپوشید غرق شده بود
و خیره به کفش های قرمزی شده بود که از ان خاطراتی بجا مانده است.
مرد که گوش هایش به سختی می شنید باخود در حال زمزمه کردن موسیقی دلخواهش بود
،ک متوجه ی سخنان همسرش نشد .در کلبه ایی که زندگی میکردند سادگی و صداقت موج میزد….
اما خبری از ارامش نبود…..؟
انگار ارامش سال هاست که به خواب رفته است ؟…..
.از همان روزی که فرزندشان را از دست دادند دیگر شوقی برای زندگی باقی نماند.،،
بعد از ان اتفاق زن دیگر مادر نشد….
زنی که تمام عمر در ارزو و حسرت فرزند به سر می برد…
و مردی که غم هایش را پنهان میکرد و برای باز گرداندن امید همسرش دست به هر کاری میزد.
روزها و ماها به سختی میگذشتن اما هنوز زن در سوگ تنها فرزندش نشسته بود .
افسرده و نا امید همسرش به او ارامش دل میدهد
و میگوید : تا تو هستی دلم تنها نیس❤
.این جمله سالیان سال است که ارامش زن را رقم میزد و باعث قرار او شده بود .💛
در این سال ها مرد خرج و مخارج زندگی اش را با عکاسی به دست می اورد ،
ولی حال که دیگر پیر شده نه چشمانی تیز بین برایش مانده و نه دستانی قوی.
تنها با حقوق بازنشستگی اش زندگی را میگذراند .
در همین اوضاع زن دربین لباس های دوران جوانی پیراهنی را یافت که برای مادرش بود .
پیراهن دکمه نداشت😕 .
از جایش برخاست و به همسرش گفت : به دکان برو و برایم 5 دکمه خریداری کن .
زیرا پیراهنی دارم که یادگار مادرم هست ولی دکمه هایش شکسته اند .

مرد به همسرش گفت : من پولی به اندازه ی خرید 5 دکمه ندارم .
اگر پولی داشتم برای ساعت مچی خود نیز بندی نو میگرفتم
که یادگار پدرم است .
زن دیگر چیزی نگفت زیرا از اوضاع اقتصادی همسرش باخبر بود ،
مرد چندی بعد به بازار رفت ساعت مچی اش را فروخت و 5دکمه خریداری کرد و به خانه بازگشت .
وقتی به خانه امد دید که همسرش پیراهن مادرش را دور انداخته است
. هر دو اشک در چشمانشان حلقه زده بود .
نه بخاطر هدر رفتن کاری که کرده بودند
بلکه بخاطر این میگریستن که هر دو برای خوشحال کردن همدیگر از علایق خود که خیلی با ارزش بودند گذشتند.
از آن روز به بعد زن دیگر نا امید نبود .
امید به زندگی و ارامش به کلبه شان برگشت .
زیرا همسری داشت که صادقانه و عاشقانه به پای همه ی خوب و بد هایش مانده بود .
و هیچگاه شانه خالی نکرده بود .
زیباست که اگر تمامی انسان ها صاحب چنین عشقی شده باشند .
ان وقت دیگر نه عشق در زیر پاها لنگد میخورد و نه نیمکت های پارک ها خالی از عاشق ها میماند .
نه ساحل به امید موج لگد میخورد و نه موج در غم رسیدن به ساحل غرق اقیانوس میشد .
نه دریا در سوگ کشتی فرو می نشست و نه کشتی در حسرت ناخدا به گل می نشست
و اینگونه زندگی نقاشی بدون رنگی میشد
که ما خود نیز رنگش میکردیم
بعضی سیاه 🖤
. بعضی سفید🤍
. و بعضی رنگی 🌈🌈

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: نرگس جعفری
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

برچسب ها:

1 نظر

  1. Avatar
    الهه می گوید:
    7 فروردین 1402

    عالی بود عالی
    با خوندن این داستان تو یه دنیای دیگه رفتم مرسی

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *