رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

همسایه (قسمت هفتم)

نویسنده: معصومه سادات جلالی

برای مطالعه قسمت ششم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت ششم)

صدایی نیامد،دوباره‌
فریادزدم‌:‌من‌کجام؟
وباز‌هم‌سکوت‌.
ناخودآگاه‌به‌سمت‌جلو
حرکت‌کردم‌،نمیدانم‌چقدر‌
رفتم‌که‌متوقف‌شدم،درآن
سکوت‌تنها‌صدایی‌که‌می‌آمد
صدای‌‌زوزه‌ی‌باد‌بود،حس‌میکردم
هرلحظه‌صدای‌باد‌‌بیشتر‌میشود.
‌ناخواسته‌آرام‌سرم‌را‌به‌سمت‌
چپم‌برگرداندم،از‌تعجب‌دهانم‌
باز‌مانده‌بود‌و‌گلویم‌خشک‌شده‌بود،
چیزی‌که‌میدیدم‌‌عجیب‌و‌ترسناک‌بود
منِ دیگری‌آن‌طرف‌تر‌ایستاده‌بود
و‌من‌را‌نگاه‌میکرد،کاملا چرخیدم
تا‌مقابلش قرار‌بگیرم‌،به‌چشمان
خودم‌خیره‌شدم،لبهایش‌تکان
میخورد‌،گویا‌میخواست‌چیزی
به‌من‌بگوید،کنجکاوانه‌به‌دنبال
لبخوانی‌بودم‌که‌فریاد‌زد،‌فرار‌کن
از‌این‌حرکت‌ناگهانی‌اش‌شوکه‌؛
چند‌قدمی‌عقب‌رفتم‌،
به‌یکباره‌آن‌من‌دیگر‌مانند
گرد‌و‌غبار‌تیره‌درآمد‌و به‌سمتم‌
هجوم‌آورد،‌پاهایم‌بی‌حس‌شده‌
بود‌و‌نمیتوانستم‌از‌جایم‌تکان
بخورم‌تمام‌زورم‌را‌در‌صدایم‌
رها‌کردم‌وفریاد‌بلندی‌زدم.
نشستم،قطرات‌عرق‌از‌روی‌
پیشانی‌ام‌میچکید‌،بازهم
کابوسی‌دیگر،‌نگاهی‌به‌
ساعت‌‌گوشی‌ام‌انداختم،
نزدیک‌اذان‌صبح‌بود،‌‌
آماده‌ی‌نماز‌شدم‌؛
نماز‌‌همیشه آرامم‌میکرد،
جانمازم‌را‌پهن‌کردم‌و‌‌منتظر‌
اذان‌شدم،صورتم‌خیس‌شده‌
بود‌؛اینبار‌نه‌از‌عرق‌،بلکه‌از‌ترس
اشک‌میریختم‌‌واز‌خالق‌خودم‌
کمک میخواستم:من‌بنده‌خوبی
برات‌نبودم‌خدایا،میدونم!
ولی‌کمکم‌کن‌،مثل همیشه‌که‌
کمکم‌کردی‌.
بعد‌از‌نماز‌نخوابیدم‌و‌راهی‌مطب
شدم‌،کارهای‌عقب‌افتاده‌ی‌این‌
مدت‌را‌انجام‌دادم‌و‌مراجعینم‌را
به‌‌مطب‌دوستم‌ارجاع‌دادم.
معمولا‌کسی‌اینکار‌را‌نمیکند‌ولی
خوشبختانه‌با‌توضیحات‌مختصری‌
که‌دادم‌قبول‌کرد‌.
بعداز‌سروسامان‌دادن‌کارها‌به‌همان
کافه‌و‌همان‌میز‌‌رفتم‌،هنوز‌نیم‌ساعت‌
به‌هشت‌مانده‌بود،‌نگران‌بودم‌،نگران‌
اینکه‌‌قرار‌است‌با‌دیدن‌آن‌عکس‌ها‌چه‌
اتفاقی‌بیفتد،اگر‌بازهم‌آن‌بچه‌‌هیچ
کدام‌از‌آن‌بچه‌ها‌نباشد،‌؟اگر‌باشد؟
مانده‌بودم‌که‌خودم‌هم‌چه‌میخواهم!
هشت‌دقیقه‌به‌هشت‌بود‌که‌سروان
‌با‌پاکتی‌‌قطور‌آمد‌،‌خواستم‌از‌جایم‌
بلند‌شوم‌که‌اشاره‌کرد‌بنشینم‌،‌روبه‌
رویم‌نشست‌و‌پاکت‌را‌روی‌میز‌
گذاشت‌،دستانش‌روی‌پاکت‌بود‌،
مشخص‌بود‌که‌هنوز‌هم‌دودل‌است.
نگاهی‌به‌من‌کرد‌و‌گفت:هنوز‌هم
مطمئن‌نیستم!
آب‌دهانم‌را‌قورت‌دادم‌و‌گفتم:میدونم!
هردو‌دقایقی‌سکوت‌کردیم‌و‌مردد‌یکدیگر‌
را‌نگاه‌کردیم‌!
پاکت‌راباز‌کردو‌عکس‌هارا‌روی‌میزگذاشت
باترس‌و‌لرز‌ورقه‌های‌عکس‌هار‌ابرداشتم‌و‌
یکی‌یکی‌نگاه‌کردم.
بادیدن‌آخرین‌عکس‌اخمی‌کردم‌و‌چشمانم
را‌بستم‌؛
نبود‌،هیچکدام‌ازاین‌کودکان‌گم‌
شده‌،‌آن‌کودکی‌که‌دیدم‌نبود،دردلم‌گفتم
پس‌توکجایی‌بچه؟
سروان‌عکس‌هارا‌در‌پاکت گذاشت‌و‌گفت:
خب‌نتیجه‌ای‌داشت؟
سرم‌را‌به‌نشانه‌ی‌منفی‌تکان‌دادم‌که‌گفت:
متاسفم‌،فکر‌نمیکنم‌دیگه‌کاری‌از‌دست‌من
بربیاد!
از‌پشت‌میز‌بلند‌شد،‌به‌احترامش‌بلند‌شدم
و‌گفتم:ممنونم‌جناب‌سروان‌،خیلی
لطف‌کردید.
سری‌به‌نشانه‌ی‌خواهش‌میکنم‌تکان‌دادو
از‌جیبش‌تکه‌کاغذی‌درآورد‌و‌به‌من‌داد،
کاغذ‌را‌گرفتم‌،قبل‌از‌اینکه‌بازش‌کنم‌
گفت:شماره‌ی‌شخصی‌بنده‌هست،
اگر‌یه‌وقتی‌مشکلی‌براتون‌پیش‌اومد
با‌بنده‌تماس‌بگیرید،
خدانگهدار.
و‌بعداز‌کافه‌خارج‌شد‌و‌رفت.
لبخندی‌‌کوتاه‌زدم‌و‌کاغذرا‌در
کیفم‌گذاشتم‌‌.کمی‌نشستم‌‌و‌به‌این
فکر‌کردم‌‌که‌‌‌باید‌چه‌کنم‌؟باخودم
حسابی کلنجار‌رفتم‌ولی‌چاره‌ساز
نبود.
‌درخیابان‌ها‌،سوار‌بر‌ماشین
بی‌هدف‌میرفتم‌که‌…..

برای مطالعه قسمت هشتم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت هشتم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: معصومه سادات جلالی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    ماهان نظام ابادی می گوید:
    7 فروردین 1402

    عالی

    پاسخ
  2. Avatar
    ماهان نظام ابادی می گوید:
    7 فروردین 1402

    خیلی عالی بود خیلی دوست دارم باهم همکار باشیم وداستان بنویسیم

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *