رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

همسایه (قسمت هشتم)

نویسنده: معصومه سادات جلالی

برای مطالعه قسمت هفتم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت هفتم)

به‌سرم‌زد‌دوباره‌به‌‌محل‌‌حادثه‌برگردم
پس‌بی‌درنگ‌راهیه‌آن‌محل‌شدم‌.
کمی‌عقب‌تر‌از‌‌‌آن‌خانه‌ی‌ترسناک‌
ایستاده‌بودم‌‌،‌و‌بی‌هیچ‌‌دلیلی
خیره‌به‌‌در‌آن‌خانه‌،منتظر‌بودم.
شاید‌امیدوار‌بودم کودکی‌از‌آن
خانه بیرون‌بیاید،همان‌کودکی‌
که‌‌درخواب‌هایم‌بود،‌اما‌به‌جای‌
آن‌کودک‌همان‌مرد‌بیرون‌آمد،
مردی‌که‌دفعه‌ی‌پیش‌با‌او‌برخورد
داشتم‌و‌نزدیک‌بود‌‌‌‌از‌ترس‌سکته‌کنم.
پیاده‌به‌سمت‌کوچه‌ی‌روبه‌رو‌حرکت‌
کرد،تعقیبش‌کردم؛به خیابان اصلی
که رسید کرکره ی مغازه ای را بالا
داد و مشغول کار شد،پس شغلش
این بود؛ساندویچ فروشی.
یک‌ساعتی‌منتظر‌ماندم‌و‌بعد
وارد‌مغازه‌شدم.‌
سفارش‌یک‌فلافل‌دادم‌و‌روی
صندلی‌نشستم.
خوشبختانه‌مرا‌نشناخت،‌
همانطور‌که‌مشغول‌آماده‌
کردن‌ساندویچ‌من‌و‌بقیه‌ی
مشتری‌ها‌بود‌،زیر‌چشمی‌
نگاهش‌میکردم‌،کاملا‌عادی
بود‌،‌‌واین‌خودش‌مشکوک‌
به‌نظر‌میرسید؛تمام‌مدت‌
مشغول‌کار‌بود‌و‌این‌طرف
و‌آن‌طرف‌را‌حتی‌نگاه‌هم‌
نمیکرد،کارهایش‌از‌یک‌
نظم‌خاصی‌برخوردار‌بود.
یکی‌،یکی‌سفارش‌مشتری‌
هارا‌داد‌و‌نوبت‌به‌سفارش‌‌
من‌رسید‌.
همراهه‌سینی‌قرمز‌رنگی‌که‌
‌شامل‌فلافل‌و‌دوغ‌‌بود‌به‌
سمتم‌آمد‌و‌روبه‌رویم‌
روی‌صندلی‌نشست.
نمیدانم‌چرا‌اما‌ترس‌
دوباره‌به‌سراغم‌آمد.
سینی‌را‌‌روی‌میز‌گذاشت
و‌گفت‌:کی‌هستی!؟
ای‌وای‌پس‌مرا‌شناخته‌بود.
گلویم‌را‌با‌آب‌دهانم‌خیس‌کردم
و‌گفتم:من؛ مشتری!
با‌چشمهای‌ترسناکش‌خیره‌نگاهم
کرد‌،به‌غذای‌روی میز‌اشاره‌کرد‌و
گفت:‌بخور!
واقعا‌نمیدانستم‌باید‌چیکار‌کنم‌و‌
چه‌بگویم،اشتهایم‌را‌کاملا‌از‌دست
داده‌بودم‌اما‌بااین‌حال‌‌دست‌دراز‌
کردم‌و‌کاغذ‌فلافل‌را‌باز‌کردم،‌
باید‌به‌خودم‌می‌آمدم‌و‌حواسم‌
را‌بیشتر‌جمع‌میکردم‌،نباید‌
میترسیدم‌.فلافل‌را‌نزدیک‌
دهانم‌بردم‌و‌برگرداندم‌،
سعی‌کردم‌به خودم‌بقبولانم
که‌نباید‌از‌چیزی‌بترسم‌،پس
من‌هم‌خیره نگاهش‌‌کردم‌و‌
گفتم:‌وقتی‌یک‌نفر‌مثل‌برج‌
زهرمار‌جلوی‌آدم‌نشسته،
آدم‌اشتهاش‌رو‌ازدست‌میده.
گفت:‌مثل‌بچه آدم‌بگو‌ببینم
برای‌چی‌تعقیبم‌میکنی؟اون
از‌اون‌روز‌ ،اینم‌از‌الان.
نمیدانم‌چرا‌چیزی‌‌جز‌این‌
به‌ذهنم‌نرسید‌و‌سریع‌بیانش‌
کردم:چون،چونکه شبیهه‌
کسی‌هستید‌که‌قبلا‌میشناختم.
بی‌هیچ‌حرکتی‌فقط‌گفت‌:کی؟
گفتم:شخصی‌که‌قبلا‌‌به‌او‌علاقه
داشتم.
در‌دلم‌خودم‌را‌شماتت‌کردم‌‌که‌
‌چرا‌همچین‌چیزی‌گفتم‌.
کوتاه‌و‌به‌حالت‌تمسخر‌آمیز‌
خندیدو‌گفت:من‌اون‌نیستم.
سرم‌را‌‌به‌آرامی‌تکان‌دادم‌،‌یک‌
مشتری‌صدایش‌زد‌و‌درخواست
نوشابه‌کرد‌،‌قبل از اینکه‌او‌بلند
شود‌بلند‌شدم‌و‌آرام‌از‌مغازه‌
خارج‌شدم،‌سوار‌ماشینم‌شدم
و‌سریع‌از‌آن‌محل‌خارج‌شدم‌و‌
به‌سمت‌خانه‌رفتم.
صبح‌زود‌با‌صدای‌‌زنگ‌موبایل‌
از‌خواب‌بیدار‌شدم‌،چون‌تازه
خوابم‌برده‌بود‌،واقعا‌از‌صدای
شنیدن‌زنگ‌موبایل‌کلافه‌و‌
عصبی‌شدم.شماره‌ی‌‌سروان
بود،جواب‌دادم‌:بله؟
سروان‌گفت:سلام‌سروان‌..
هستم‌،
گفتم:بله‌جناب‌سروان‌شناختم.
گفت:بدموقع‌که‌مزاحم‌نشدم؟
باکلافگی‌‌گفتم‌:نه‌خواهش‌میکنم
بفرمایید!
گفت:امروز‌داشتم‌‌توی‌چند‌تا‌پرونده‌
ی‌قدیمی‌رو‌میگشتم‌‌،‌که‌چشمم‌خورد
به‌یک‌پرونده‌که‌بی‌شباهت‌به پرونده
ی‌‌بچه‌های‌گمشده‌نیست‌،سریع‌روی‌
تخت‌نشستم‌و‌منتظر‌شنیدن‌ادامه‌
ی‌ماجرا‌ماندم،
سروان‌‌گفت:برای‌توضیحات‌بیشتر
قرارمون‌باشه‌یک‌ساعت‌دیگه‌توی
همون‌کافه‌،لطفا‌دیر‌نکنید‌،خدانگهدار.
سریع‌قطع‌کردم‌و‌مُحیای‌رفتن‌شدم.
‌ده‌دقیقه‌‌زودتر‌‌به‌‌کافه‌رسیدم‌،‌ازآنجا‌
که‌صبحانه‌نخورده‌بودم،‌چیزی‌
سفارش‌دادم‌و‌تا‌آمدن‌سروان‌
مشغول‌شدم.
پس‌از‌اتمام‌؛بلاخره‌سروان‌
تشریف‌آوردن‌با‌ده‌دقیقه‌تاخیر.
سلامی‌کرد‌و‌نشست‌:خیلی
معطل‌شدید؟
گفتم‌:نه‌‌زیاد.
گفت:باید‌چند‌جارو‌امضا‌
میکردم‌تا‌اجازه‌بدن‌‌این‌
پرونده‌رو‌بیرون‌بیارم.
سرم‌را‌به‌نشانه‌‌ی‌اینکه
درک‌میکنم‌،ایرادی‌‌نداره‌
تکان‌دادم‌و‌بعد‌گفتم:ماجرای
این‌پرونده‌چیه‌جناب‌سروان؟
گفت:‌این‌پرونده‌مربوط به‌‌سی
سال‌پیشه!
بچه‌ای‌به‌کلانتری‌میاد‌و‌ادعا‌
میکنه‌والدینش‌اون‌رو‌گم‌
کردن؛پلیس‌تحقیق‌میکنه‌
اما‌هیچ‌ردی‌از‌والدینش
پیدا‌نمیکنن.
گفتم:خب‌ربطش‌به‌این
پرونده‌چیه؟
گفت:صبر‌کن‌،الان‌میگم.
بعد‌از‌اینکه‌خبری‌از‌پدر‌و
مادر‌‌اون‌بچه‌پیدا‌نمیکنن،
بچه‌رومیفرستن‌به‌‌پرورشگاه.
بعد‌از‌یک‌هفته‌یک‌خانواده‌ای‌
میان‌و ادعای‌عجیبی‌میکنن.
کنجکاوانه‌پرسیدم:چه‌ادعایی؟

برای مطالعه قسمت نهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت نهم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: معصومه سادات جلالی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *