رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

همسایه (قسمت نهم)

نویسنده: معصومه سادات جلالی

برای مطالعه قسمت هشتم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت هشتم)

سروان‌گفت:‌گویا‌اظهار‌میکردن
که‌‌همسایه‌ی‌این‌خانواده‌هستن.
و‌دیدن‌که‌یک‌نفر‌‌وارد‌خانه‌ی‌آنها
شده‌و‌این‌خانواده‌صدای‌جیغ‌و‌
فریاد‌آن‌خانواده‌رو‌شنیدن.
گفتم:یعنی‌این‌همسایه‌ها
صدای‌جیغ‌و‌فریاد‌پدر‌و‌
ومادر‌اون‌بچه‌رو‌شنیدن؟
سروان‌سرش‌را به نشانه‌
ی‌بله‌تکان‌داد‌.
گفتم‌:اگر‌اینطوره‌پس
چرا‌بعد‌از‌گذشتن‌یک‌هفته
پیش‌پلیس‌اومدن؟
گفت:نکته‌ی‌عجیب‌همینه،
وقتی‌سراغ‌بچه‌رفتیم‌که‌
ماجرای‌واقعی‌رو‌بپرسیم،
بچه‌توی‌پرورشگاه‌نبود‌.
گفتم:یعنی‌چی‌نبود؟
گفت:فرار‌کرده‌بود.
چطور‌ممکنه‌بتونه فرار‌کنه؟
اصلا‌چرا‌فرار‌کرده؟
شاید‌کار‌همون‌کسیه‌که
به‌زور‌وارد‌خونشون‌شده.
سروان‌گفت:بنده‌کی‌گفتم‌به‌زور!؟
گفتم:یعنی‌‌خودشون‌در‌رو‌براشون
باز‌کردن؟
سروان‌گفت:طبق‌گزارش‌همسایه
بله،خودشون‌در‌رو‌باز‌کردن.
اخمی‌کردم‌و‌گفتم:یعنی
چی‌سر‌ِاون‌بچه‌و‌خانوادش‌اومده؟
سروان‌به‌پشتی‌صندلی‌تکیه‌زد‌و‌
گفت:نمیدونم‌ولی‌ای‌کاش‌میدونستم!
کمی‌مکث‌کردم‌و‌گفتم:خب‌حالا‌ربط‌
این‌پرونده‌‌،‌به‌پرونده‌ی‌بچه‌های‌
گم‌شده‌چیه؟
گفت:ربطش‌اینه‌که‌اون‌خانواده‌‌
که‌شاهد‌جیغ‌و‌داد‌های‌همسایه
اشان‌بودن،دختر‌ی‌داشتن.
چشمانم‌را‌ریز‌کردم‌و‌کنجکاوانه
نگاهش‌‌میکردم.
دستی‌به‌‌صورتش‌کشیدو‌گفت:
اون‌دختر‌،مادر‌همون‌دو‌بچه‌ی
گم‌شدست،همون‌خانوم‌همسایه
که‌ماجرای‌گم‌شدن‌فرزندانش،
خواب‌وخوراک‌رو‌از‌شما‌گرفته!
با‌دهان‌نیمه‌باز‌ازشدت‌حیرت،
سروان‌را‌تماشا‌میکردم‌.
سروان‌روبه‌پیشخدمت‌
گفت:بی‌زحمت‌یک‌قهوه‌‌و‌
رو‌به من‌گفت:چیزی‌میل‌دارید؟
از‌آن‌حالت‌حیرت‌خارج‌شدم‌و
گفتم:نه‌من‌خوردم‌ممنون.
و‌دوباره‌روبه‌پیشخدمت‌گفت:یک
قهوه‌لطفا!

سروان‌گفت‌:بعد‌از‌خوردن‌قهوه‌
قصدا‌دارم‌به‌محل وقوع‌حادثه
برگردم.
گفتم:خانه ی‌همون…
حرفم‌را‌ناگفته‌فهمید‌و‌گفت:
فکر‌میکنم‌این‌پرونده‌بی‌ربط
به‌پرونده‌ی‌بچه‌های‌گم‌شده
نباشه‌،مشخص‌شدن‌اینکه
اون‌روز‌چه‌اتفاقی‌افتاده
شاید‌بتونه‌‌خیلی‌کمک‌کنه!
سرم‌را‌به‌نشانه‌ی‌تایید‌تکان
دادم‌و‌گفتم:میشه‌منم‌بیام؟
سروان‌برای‌اولین‌بار‌بی‌هیچ‌
حرفی‌قبول‌کرد‌و‌گفت:اتفاقا
خودم‌میخواستم‌بهتون‌پیشنهاد
بدم‌که‌شما‌هم‌تشریف‌بیارید‌ولی
خودتون‌پیش‌دستی‌کردید.
قهوه‌ی‌سروان‌را‌آوردند‌و‌سروان
پس‌از‌تعارف‌کردن‌،مشغول
شد.
پس‌از‌اتمام‌قهوه‌‌،به‌همراهه‌سروان
راهی‌خانه‌ی‌خانوم‌همسایه‌شدیم.
خانوم‌همسایه‌سروان‌را‌
شناخت‌و‌به‌داخل‌تعارفمان‌کرد،
همانطور‌که‌میشد‌حدس‌زداولین
حرفش‌این‌بود:خبری‌از‌بچه‌هام‌
پیدا‌کردین‌سروان؟
سروان‌سرش‌را‌پایین‌انداخت‌و
گفت:متاسفانه‌‌هنوز‌نه!
دستانش‌را‌نگرفتم‌اما‌سرد‌شدن
قلبش‌را‌حس‌میکردم،به‌داخل‌
راهنماییمان‌کرد،‌روی‌مبل‌
نشستیم‌.
همینکه‌میخواست‌به‌سمت
آشپزخانه‌برود‌سروان‌صدایش
کرد‌و‌ازاو‌خواست‌بنشیند.
بی‌هیچ‌حرفی‌نشست…

برای مطالعه قسمت دهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت دهم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: معصومه سادات جلالی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *