رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

همسایه (قسمت دهم)

نویسنده: معصومه سادات جلالی

برای مطالعه قسمت نهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت نهم)

دستانش‌را‌درهم‌گره‌زد‌و‌خیره‌به
لبهای‌سروان‌بود.
سروان‌سرش‌را‌پایین‌انداخت‌و‌
گفت:خانوم‌‌‌رحمانی‌،متاسفانه
هنوز‌خبری‌ازبچه‌هاتون‌پیدا‌نکردیم
ولی‌اگه‌به‌سوالات‌من‌درست‌جواب‌
بدیدممکنه‌‌‌ما‌رو‌به‌حل‌پرونده‌خیلی
نزدیک‌کنید.
خانوم‌همسایه‌که‌حالا‌فهمیدم‌فامیلی‌اش
رحمانی‌هست‌گفت:بفرمایید‌،‌بپرسید.
سروان‌مکثی‌کردو‌گفت:ماجرا برمیگرده
به‌خیلی‌سال‌پیش،وقتی‌که‌شما‌بچه‌تر‌
بودین‌و‌با‌پدرو‌مادرتون‌زندگی‌میکردین.
خانوم‌همسایه‌‌‌‌نگاهش‌را به‌زمین‌دوخت‌
و‌منتظر‌بقیه‌ی‌حرفهای‌سروان‌شد،
سروان‌ادامه‌داد:‌ماجرا‌برمیگرده‌به
اتفاق‌عجیبی‌که‌برای‌همسایه‌ی‌شما
افتاد،وقتی‌که‌همه‌ی‌اونها‌به‌یکباره
ناپدید‌شدن‌،‌چیزی‌یادتون‌میاد؟
نگاهش‌را‌بین‌من‌سروان‌رد‌و‌بدل‌کرد
و‌بعد‌گفت:بله.
سروان‌گفت:ازتون‌میخوام یکبار‌
دیگه‌دقیقاهرچی‌که‌ازاون‌ماجرا‌
یادتون‌میاد‌رو‌برام‌تعریف‌کنید.
خانوم‌همسایه‌‌کمی‌این‌دست‌وآن
دست‌کردو‌‌بعد‌از‌کشیدن‌آهی‌گفت:
میبخشید‌ولی‌درست‌یادم‌نمیاد،
من‌خیلی‌بچه‌بودم.
سروان‌گفت:هرچی‌که‌یادتون‌میاد
رو‌تعریف‌کنید‌.
خانوم‌همسایه‌پرسید:این‌قضیه‌
چه‌ربطی‌به‌قضیه‌ی‌بچه‌هام‌داره؟
سروان‌گفت:الان نمیتونم‌چیزی‌بگم.
خانوم‌همسایه‌نگاهی‌به‌من‌کردو‌از
سروان‌پرسید:این‌خانوم‌به‌ماجرا‌
چه‌ربطی‌دارن؟
سروان‌نگاهی‌به‌من‌کردو‌بعد‌روبه
خانوم‌رحمانی‌گفت:این‌خانوم‌..
حرف‌سروان‌را‌قطع‌کردم‌‌و‌گفتم:
میبخشید‌جناب‌سروان،‌روبه‌خانوم
رحمانی‌گفتم:یادتونه‌دفعه‌ی‌پیش‌که
اینجا‌اومده‌بودم‌چه‌دلیلی‌داشتم؟
خانوم‌همسایه‌گفت:بله‌‌،میخواستی‌
عکس‌..اشک‌توی‌چشمانش‌حلقه‌زد‌و
گفت:عکس‌پسرم‌رو‌ببینی‌.
گفتم:میخواستم‌چون‌فکر‌میکردم‌پسر‌
شما‌همونیه‌که‌من‌توی‌خواب‌میدیدم،
ولی‌نبود.
بانگاهش‌به‌من‌فهماند‌که‌حرفم‌را‌کامل
کنم‌،من‌هم کاری‌را‌که‌میخواست‌کردم:
امروز‌هم‌اینجام‌چون‌‌فکر‌کردم‌شاید اون‌
پسر…
سروان‌حرفم‌را‌قطع‌کرد‌و‌گفت:ایشون‌
مورد‌اعتماد‌بنده‌هست‌و‌داره‌توی‌
پرونده‌ی‌بچه‌هاتون‌به‌من‌کمک‌
میکنه‌،حالا لطفا‌برگردیم‌سر‌بحث‌
خودمون.
خانوم‌رحمانی‌روی‌مبل‌کمی‌جابه‌جا
شدو‌گفت:‌‌خانواده‌ی‌آرومی‌بودن‌،
به‌سختی‌توی‌محل‌دیده‌میشدن
یه‌پسر بچه‌داشتن‌‌،‌همسن‌من‌بود،
یادمه‌خیلی‌دلش‌میخواست‌بیاد
با‌من‌و‌بقیه‌ی‌بچه‌ها‌‌ی‌‌محل‌بازی‌کنه‌،
اما‌خانوادش‌مخصوصا‌پدرش‌
نمیزاشت،چند‌بار‌که‌قایمکی‌
اومده‌بود ،پدرش‌سر‌بزنگاه‌
میرسید‌و‌به‌زور‌کتک‌‌به‌خونه
برش‌میگردوند.
اما فقط‌این‌نبود،هرشب‌صدای‌
گریه‌و‌جیغ‌و‌داد‌وفریاد‌ازخونشون
میومد،یادمه‌مادرم‌به‌پدرم‌میگفت:
زنگ‌بزنیم‌به‌پلیس‌الانه‌که‌مرده‌،زن
و‌بچشو‌بکشه.
جناب‌سروان‌گفت:‌از‌اول‌اینطوری‌
بودن؟یا‌،بهتر‌بگم‌،چند‌سال بود‌که‌
با‌شما‌همسایه‌بودن‌و‌از‌کی‌این‌کتک
زدن‌ها‌شروع‌شد؟
خانوم‌رحمانی‌گفت:دقیق‌یادم‌نمیاد
ولی‌فکر‌میکنم‌چهار‌پنج‌سالی‌میشد.
تقریبا‌هرشب‌کتک‌کاری‌داشتن.
جناب‌سروان‌گفت:بسیار‌خب،
میفرمودید.
خانوم‌همسایه‌گفت:یه‌روز‌دیگه
صدای‌هیچ‌جیغ‌و‌دادی‌از‌خونشون
نیومد.
همسایه‌ها‌مشکوک‌شدن‌و‌به‌پلیس‌
خبر‌دادن‌و‌ماهم‌به‌عنوان‌همسایه‌ی
دیوار‌به‌دیوارشون‌‌به‌کلانتری‌رفتیم
تا‌خبر‌بدیم‌نگران‌بودیم‌که‌اتفاقی‌افتاده‌
باشه.
سروان‌گفت:راجع‌به‌اون‌روز‌،چیزی‌
هست‌که‌به‌ما‌نگفته‌باشید؟
خانوم‌رحمانی‌گفت:نه‌همه‌چیزو
گفتم،خب‌حالا‌کمکی‌میکنه؟
سروان‌گفت:نه خیلی‌،اکثر‌این‌
ماجرا‌رو‌خودمون‌میدونستیم.
خانوم‌رحمانی‌با‌حالت‌عصبانیت
ازجایش‌بلند‌شدو‌گفت:جاسوسی‌
توگذشته‌رو تموم‌کنید‌و‌بچسبید‌
به‌الان‌،؛بچه‌های‌منو‌پیدا‌کنید،عزیزای
منو‌پیدا‌کنید،نفسای‌منو‌پیدا‌کنید‌….
اشک‌میریخت‌و‌درد‌میکشید‌،‌خواستم‌
به‌سمتش‌بروم‌و‌تا‌کمی‌آرامش‌کنم‌اما‌
با‌عصبانیت‌گفت:ازخونه‌ی‌من‌برید‌
بیرون‌و‌تا‌بچه‌هامو‌پیدا‌نکردید‌پاتون
رو‌توی‌این‌خونه‌نزارید.برررییید…………

برای مطالعه قسمت یازدهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت یازدهم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: معصومه سادات جلالی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *