خبری از اهالی خانه شان نداشتیم.
جز دستی که روز به گل ها آب میرساند و شب خانه را به تاریکی(:
اما یک روز:
پرده از پنجره بیرون دوید
چهره ماهرخش را بنشاند
در پس ذهن و دل و عقل و تنم
روزگاران بگذشت
دیگر حتی پر آن پرده دلبر به بیرون ندوید
دل پر گیر و گرفتار
ز رخ و موی سیاهش
در پس پرده آن پنجره سنگدل ماند
آه از عاشقی و ترس فراق
آه از عاشقی و ترس فراق!
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.