من عاشـق زندگیمـونم.
حتی با وجود اون حقوق بخـور نمیـر کارمندی!
عاشق اون خونـهٔ اجاره ایِ نقلیـمون!
همون کـه یه فرش دوازده متـریِ لاکی رنگ میخوره..
دور تا دورش رو پنجره گرفتـه و صبحا از آشپز خونهٔ
کوچیکش عطـر چای هل دار میاد..
همون خـونه ای که خودمون دوتایـی دیواراشـو مغز
پستـه ای کردیم و شیشـه های رنگیشو دستمـال
کشیدیـم تا بیشتـر کاشـانمون رو رنـگی کنه،
رنگ عشـقمون!
همـون *عشق ساده ای* که تـو پائین شـهر گرفتارمون کرد.
همـون احساسی که باعـث شد تو سختیا بخندیم.
مثل اون وقتـایی که
آخـرای ماه میشه و شاممـون نون پنیـر!
و چقـدر موقع خـواب برای هم از بچگـیامون
قصه میگیـم تا بدون توجـه به گشنـگیمون خوابمون ببـره..
عشق و زندگی ای که الـان دارم و حاضر نیستـم
عوضش کـنم علی!
همین حال خوشـی که داریـم، همیـن مسافرت هایی
که وسیـله اش موتـورِ داغونِ آسید محـمدِ و یک
کـولهٔ چریکـی یادگارِ کربلای پارسال!
ایـن مسافرت های یهـوییِ دوروزه و پر از خستـگی که
تو با حرفـات، نگاهـات و خندیـدن هات شیرینش
میکنی و تو بگو، مگه یک زن از مـردش چیزی بیشـتر از این میخواد؟
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.