رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

گلنار

نویسنده: فاطمه زهرا زیدی

در زمان های دور خانواده ای زندگی می‌کردند.
دراین خانواده مادر بود،پدر بود و دو دختر هم بود.پدر این خانواده خانِ یکی از مناطق گیلان بود اسم این پدر تقی خان بود. اولین دختر ۲۹سال داشت اسم این دختر ماه طاووس بود و در مدرسه ی فرانسوی درس خوانده بود.دومین دختر ۲۶سال داشت اسم این دختر هم گلنار بود ودر همان مدرسه ی خواهرش درس خوانده بود.مادر این خانواده احترام نام داشت و سادات بود و زن بسیار مهربانی بود.
روزی نامه ی مهمی که روند سلطنت را عوض میکرد به دست این خان (پدر این خانواده)میرسد.تقی خان نامه را به میر شکار (مورد اعتماد این خانواده و خواستگار گلنار)داده تا آن را مخفی کند.
تقی خان به سفر میرود،تا این موضوع رابا شکت السلطنه درمیان بگذارد. بی خبر از آنکه دخترش ماه طاووس از فرانسه برمی‌گردد. اما گلنار بعد از تحصیل برگشته یعنی ۶ سال است که برگشته اما ماه طاووس برای کار آنجا را مانده و دارد بر می گردد.فردای آنکه تقی خان به سفر رفت،ماه طاووس هم برگشت . و ساعتی از آمدن او نگذشته بود که آسف میرزا و سفی الدوله به آن منطقه آمدند.و به امارت آنها رفتند.
-در را باز کنید آسف میرزا شاهزاده ی قاجار و معاون ایشان پشت در…
ماه طاووس به دربان ها دستور داد که در را باز کنند.ماه طاووس با چادر و روانداز جلو در بود. تا آنها را ببیند. آسف از کالسکه بیرون آمد و جلو آمد،سفی گفت:(فکر میکنم این ماه طاووس است. )
-که چی؟؟
-این دختر آنقدر زیبا و شجاع است که سوگلی های دربار هم به این دختر حسودی می‌کنند.
-پس واجب شد به داخل امارت برویم!
ماه طاووس گفت:(سفی الدوله! در گوش این شازده چیزی نگو که خودم چشمان حیزت را از کاسه در می‌آورم! )
-شاهزاده شما اول
آسف وارد امارت شد، در همان لحظه احترام سادات گلنار را در اتاق مخفی کرد تا چشمشان به آن نخورد و ماه طاووس به فیروزه(ندیمه ی خود) گفت به مادر بگو خودش هم پیش گلنار بماند. فیروزه این دستور را به احترام داد احترام هم پیش گلنار ماند.
ماه طاووس آنها را به اتاق مهمان راهنمایی کرد و از آنها پرسید:(شما برای چه به این نقطه ی پرت گیلان آمدید؟

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: فاطمه زهرا زیدی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    هلیا می گوید:
    12 خرداد 1402

    پس ادامه‌ش؟

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *