برای مطالعه قسمت چهاردهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت چهاردهم)
باسردردشدیدیچشمانمرابازکردم
نورمحیطکمبودوچشمرانمیزد
بااینحالدستمرارویصورتم
گذاشتم،اولینسوالیکهازذهنم
گذشت،اینبود:چهاتفاقی افتاده؟
دستمراازرویصورتمبرداشتمو
نگاهیبهسقفبالایسرمانداختم،
وباعثشدکهسوالبعدیدرذهنم
شکلبگیرد:منکجام؟
سعیکردمبنشینم،بهسختیتننیمه
جانمرابلندکردمونشستم،نگاهیبه
اطرافمکردم،خانهایرنگورورفته
بادیوارهاسبزرنگوترکخورده،
مبلهایزردرنگکهنهوبهشدتچرک
طوریکهبهسیاهیمیزدتازردی؛فرش
کهنهیقرمزرنگپربود ازآشغالتخمهو
چیزهایدیگر،مشخصبود مدتهاست
زنیدراینخانهنیامده؛اتاقپنجرهنداشت
وتنهایکدرچوبیزواردررفتهکهآنهمبسته
بود،یکگوشهیخانهیکتلوزیونقدیمی
کوچکقرارداشت،سعیکردمبهخاطر
بیاورمچهاتفاقیبرایمافتادهاست،
حرم،خیابانتاریک،ماشین،آیینه،
تیزیچاقویزیرگلویم،احساس
تنگینفس،بیهوشی….
چشمانمرابستمتاچارهایبیندیشم
اما قبلازآنکهبهچیزیفکرکنم،
صداییازپشتدرچوبیآمد،
ازترسبلندشدموایستادم،
همزمانبا ایستادنمدرباز
شدواوداخل شد.
حالتیبینخشموترس
داشتم.
با همانلحننفرتانگیزش
گفت:چرا وایسادیبشین
نیازیبهاینهمهاحترام
گذاشتننیست.
چیزینگفتموحرکتینکردم
کهدادزد،گفتم:بتمرگ!
ازتنصدایشنشستم
وناخودآگاهگریهکردم،
گفتم:چی،ازجونممیخوای؟
رویجفتزانویشرویزمین
نشستوگفت:قبلابهتگفتم؛نگفتم؟
همانطورکهاشکمیریختموحسابی
ترسیدهبودم،عاجزانهالتماسشکردم:
بزارمنبرم!
خندیدوگفت:کجابااینعجله؟تازهاومدی!
ترسیدهبودموازشدتترسفقط
گریهمیکردم،دیگرچیزینگفتم
کهگویاازگریههایمعصبیشدو
ازجایشبلندشدوشروعبهدادو
بیدادکرد،فحشمیدادوبه درو
دیوارمشتمیزد:بهتگفتمگریهنکن،
گریهنکنعوضی،صداتوببر،خفه شو
خفههه شوووووو!
تمامتلاشماینبودکهجلویگریههایم
رابگیرم،امانمیتوانستم،هردودستمرا
محکمرویدهانمگذاشتمتاشدتگریه
امکمترشود؛
باعصبانیتنگاهمکردوگفت:بیچارت
میکنمصبرکنوببین.
وازاتاقبیرونرفتودررابست،فشار
دستانمراکمترکردموبیصدابهگریه
کردنمادامهدادم،حالا باید چیکار
میکردم،آرامزمزمهوارباخودم
صحبتمیکردم:خدایا،چیکارکنم..
…کمکمکن…..ودوبارهاشکهایمکه
بیامانازچشمانمسرازیرمیشد.
چندساعتیگذشتوکمیآرامتر
شدمدیگرگریهنمیکردم،میترسیدم
اماکمتر،سعیکردمافکارمراجمعو
جورکنم،بایدراهیبرایفرارپیدا
میکردم،بلندشدمواطرافوکناراتاقرا
گشتم،تاشایدراهیبرایفرارپیداکنم،
اماهیچچیزینبود،وقتیکهازگشتن
ناامیدشدمرویهمانمبلیکهچشمباز
کردم،نشستموصورتمرامیاندستانم
گرفتم،باصدایبازشدندردستمراازروی
صورتمبرداشتم،میدانستمکهاوحالت
عادینداردونبایدعصبانیاشبکنم،
دررابازکردوواردشد،باپوزخندینگاهم
میکرد،درراپشتسرشبستوروییکی
دیگرازمبلهانشست،زیرنگاهسنگینش
خیلیموذببودمومدامنگاهمراازاو
میدزدیدم.
پس دقایقیسکوتیکهفضاراسنگینتر
کردهبودگفت:میبینی؟خونهیقشنگیهنه؟
نگاهیکلیبهخانهانداختم،تاحسنکندکه
برایحرفهایشارزشیقائلنیستم،واین
عصبیترشکند.
ادامهداد:نگاهنکنالانانقدکثیفه،یهزمانی
خونهایبودبرایخودش،..لبخندرویلبش
محوشدوگفت:حیفکه…مکثکرد،
نگاهیبهمنکردودوبارهلخندزد:اماباز
قرارهمثلقبلشبشه،مگهنهخانومدکتر.
چیزینگفتمکهازرویمبلبلندشدوبهسمتم
آمد،ترسیدهخودمراجمعترکردم،پایینمبل
رویزمیننشست،گفت:اینکهکمحرفیخیلی
خوبه،دوستدارمتا آخرشهمینطوری
باشی!حرفاضافهنزنی.
گفتم:اتفاقا،منخیلیهمپرحرفم.
کوتاهخندیدوگفت:خبحالاچیکارباید
بکنم؟دهنتوببندماگهپرحرفیکردی؟
چیزینگفتمکهلبخندشپررنگترشد
وگفت:خوبه،فککنمبتونیمباهمکنار
بیایم.
بلندشدواز اتاقبیرونرفت،دربراکه
بست،نفسیکشیدم،خودمرازیرلب
شماتتکردم:دخترتوچتشده؟
داریاوضاعروخرابترمیکنی.
برای مطالعه قسمت شانزدهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت شانزدهم)
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.